تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
قسمت اول:
فرزندان بی‌شعور

پدﺭی ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ عمر ﭘﺴﺮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻨﻬﺎ ﻳﮏ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺁﻳﺎ ﻳﮏ ﺩﺳﺖ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ؟؟

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺸﮑﻦ ﺯﺩﻧﺪ
ﭘﺪﺭ محو ﺷﺪ ﻭ ﻣُﺮﺩ!!!

 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
قسمت دوم:
شوهر نفهم
"عاشقانه‌‌ای ایرانی در دل پاییز"
زن: سردمه
مرد: پاشو یه چیزی بپوش
زن: نه خیلی سرده
مرد: یه پتو بیار جلوی بخاری بنداز رو خودت
زن: نه اونجوری هم فایده نداره خونه پدرم که بودم موقع سرما مامانم منو ب*غل میکرد
مرد: همین مونده تا آخر زمستون مادرتو بیاریم خونمون...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
قسمت سوم:
جفر باهوش
جفر رفت نونوایی، هیشکی نبود گفت:
10تا نون می‌خوام، شاطر دید یارو جفر خنگه خواست اذیتش کنه گفت:
برو ته صف وایسا نوبتت که شد بهت میدم!
جفر گفت: ای بابا اینجا که کسی نیست!
شاطرگفت: این همه آدم مگه نمی‌بینی!
بعد از چند دقیقه جفر با سنگ زد شیشه نونوایی رو آورد پایین!
شاطره گفت: هوی مگه مرض داری سنگ می‌ندازی؟
جفر گفت:توی این همه آدم از کجا می‌دونی من بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
قسمت چهارم:
مینا، لاله، سکینه
پسره 40 سالشه تو پیجش زده:
به دندونام حسودیم میشه... اونا مینا دارن اما من حتی دریغ از سکینه!
حالا هی بگین کمبود شوهره!

این بدبخت الان از بی کسی به دندوناش گیر داده
خوب خره گوشاتم لاله داره به اونام گیربده داداش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
قسمت پنجم:
عابر بانک بی‌فرهنگ
از مدیر بانک مرکزی سوال کردن:
چرا کارت زودتر از وجه نقد از دستگاه عابر بانک بیرون میاد؟
جواب داد:
چون این ملت تا پول میبینن همه چی یادشون میره.
دیده شده طرف سرشو انداخته پایین از بانک اومده بیرون...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
قسمت ششم:
شوهر اتفاقی
شنیده شده چند ساعت پیش دختری به پسری زنگ زد و الکی فوت کرد
پسر در جواب فوت پاسخ داد:
مزاحمی؟
دختر با افتخار پاسگو شد:
نه نسل جدید کولرهای :aiwan_light_umnik2: هستم
"چند دقیقه‌ای می‌شود که پسر شهادت داده پس از جواب دختر ترکیده است!"
پسر گفت:
گوله نمک فردا شب میام خواستگاریت!!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دوستم داشت پفک میخورد
به من تعارف کرد من دستمو مشت کردم چنتا بردارم
گفت: هووی چه خبر؟ دوتا بیشتر برندار
بعد یهو برگشت دستش خورد به درخت همش ریخت تو جوب !!
"کلید اسرار داستان تعارف پفك"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
يكي از خانم هاي همسايه ميخواست پيش اون يكي خانم همسايه كلاس بزاره و اينو گفت:
"ديروز صب دخترم اومده ميگه مامان بيا لكچرمو ببين"
رواید داریم با فرداش شایعه شده دخترش سرطان لکچر گرفته..!!!
كليد اسرار داستان: كلاس نگزاريد..!!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا