نه!
دنیا سمت من نیا، نه تاریکی شبهایت را میخواهم، نه روشنایی روزهایت را!
نه سرسبزی جهانت را میخواهم، نه مردمان دل سنگت را!
نه طلوعت را میخواهم، نه غروبت را!
مگر حلقهی بدبختیهایی را که بر استخوانم زدی نمیبینی، استخوانی که پوست با مهر او را در آغو*ش گرفته و نمیداند بود و نبودش برایم فرقی نمیکند.
این فلز سرد فکرم را به خود معطوف کرده حتی اگر آن را به دور دستها پرت کنم رد سفیدش رهایم نمیکند!
از ابزارهایی که با آن خودت را زیبا جلوه میکنی متنفرم! از چیزهایی که تنها تو پشتش آسوده دراز کشیدی بیزارم!
از عشقی که با آن ریشههایم را سست کردی و درخت وجودم را با نسیمی بر زمین افکندی.
از اعتقادات دروغینی که چون لباسی زخیم بر افکار مردم پوشاندی.
از نقاب رنگارنگی که بر چهرهی سیاهِ، سنگ دلان گذاشتی.
از سرابی که آن را چون دریاچهی پر آب نشان دادی تا هر چه به سویش میدویم از آن دورتر میشویم.
از دیواری که اطمینان دادی تا ابد پا برجاست اما به محض تکیه زدن سرم بر سینهی سردش بر رویم آوار کردی.
تنها یک سوال از تو دارم چرا روحم را از من نگرفتی؟! چرا به جای آن خاطراتم را گرفتی؟!
مگر چه بدی به تو کرده بودم؟ لعنتی حتی اسم و فامیلم را از من گرفتی نمیدانم کیستم؟!
دیگر سمت من نیا، شنیدهام تو با مردگان کاری نداری، بدان مدتهاست من مردهام!