تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی ✨️[سَـــیارِه تـَــخــَـیـُــل]✨️

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
46073_47dab4621f06ffee46089ce0c7926651.gif


با سلام، به سیاره تخیل خوش آمدید ??


اینجا می تونید سوار بر قالیچه ی پرنده بشید یا حتی کشتی بزرگی که توی دریایِ رویا های شما شناور هست و ماهی ها توی آسمون پرواز می کنن...
اینجا هرچیزی ممکن هست.
شما آزادانه از تخیل های خودتون می نویسید.
دقایقی رو با هم به تخیل و رویاها سفر می کنیم.
حتی میتونید دوستان توی انجمن رو هم تگ کنید و توی سفر همراه شما باشن.

پیش از شرکت در تاپیک قوانین بخش را مطالعه کنید :

قوانین بخش گالری زندگی


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,174
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
شاید یک خواب بود شاید هم واقعیت.
دست در دست آدمکی چوبی که لبخند بر ل*ب داشت پرواز کنان مجسمه های سنگی را از نظر می‌گذرانیم. انسان ها همه با چهره‌هایی نورانی و خندان به ما می‌نگریستند. گویی ماه هزاران تکه شده بود و تکه های وجودش را چون گردنبندی زرین به آدمیزادها هدیه داده بود. خورشید بازنشسته شده بود و جایش را به فرزندش داده بود آن هم بعد از قرن‌ها از خودگذشتگی. شادی و سرور بود که جهان را بلعیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
تاریخ : 2 فروردین 1400

"دهکده ی آرامیس"

دهکده ی آرامیس! گول نام آرامش را نخورید! ممکنه فکر کنید که این دهکده یک دهکده ی پر از آرامش است اما...
هرکجا که نام آرامیس را دیدید از آنجا فرار کنید!
مثل قهوه خانه ی آرامیس و...
بگذریم.

همه چیز در دهکده بهم ریخته بود.
صبح بود، حدود ساعت 5 صبح! صدای باز شدن در کلبه را شنیدم، خوابم سنگین بود، اندکی جا به جا شدم.
صبح ساعت 7 صدای اسب ها در تمام دهکده پیچیده بود.
حدس اینکه چه اتفاقی رخ داده ساده بود. باز هم @KIAnaz پنهانی به تمام اسب های دهکده املت داده بود.
هیچکس دقیق نمی دانست منشا این علاقه از کجاست.
تمام اسب ها مسموم شده بودند و کثیف کاری ها و خسارت های زیادی به بار آمده بود.
اقای بِل تصمیم گرفته بود تا از @KIAnaz شکایت کند.
ما هم هیچ هزینه ای برای پرداخت خسارت نداشتیم. مجبور بودیم کلبه را بفروشیم و آواره شویم.

همه گمان می کردند که قرار است کیاناز تنبیه شود.
تصور کن! اسب که یونجه می خورد تخم و مرغ یا گوجه ی رنده شده را تجربه کند، احتمالا @خط سیاه @ROwZ @Atryssa.RA فکر می کردند باید در قبال تنبیه به کیاناز از غذای اسب داده شود، اما اینها تمام شکنجه ها افسانه ای بیش نبودند.
@حورا پیرهن گل دارش را تکاند، تصمیم گرفت تا نان و شیرینی بپزد و در دهکده بفروشد تا هزینه ی خسارت را پرداخت کنیم.
@ReiHane تصمیم گرفت گربه ی مشکی رنگش را بفروشد.
@Atryssa.RA کاموا برداشت تا برای فروش شال گردن ببافد.
بدتر از همه، من هم مجبور شدم در قبال تدریس هایم پول بگیرم.
خلاصه که @MRyWM هم توی مدارس به عنوان خاله بنفشه سخنرانی کرد.
بالاخره پول خسارت رو دادیم...
باز هم ارامش به دهکده برگشت.
البته فکر می کنم...


 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
توی رینگ بوکس وایساده بودم.
حریفم "ایکس" روبه روم ایستاده بود و عرق از پیشونیش می چکید.
این جذاب ترین mma دنیا بود که توسط من برگزار می شد .
دور رینگ @MRyWM @Atryssa.RA @ROwZ و حورام @حورا درحال کوچینگ بودن.
پریس بزن پریس بزن...
دستام مشت بود. اماده شده بودم تا بکشمش!
یه ماواشی زدم که خوابید تو صورتش.
افتاد...
بچه ها @ReiHane @ROwZ @Atryssa.RA @MRyWM چیپس میخوردن و تشویق می کردن.
خون از بینی ایکس میومد.
تشویق ها بالا گرفته بود

اه اتریسا... همه جا هست همه جا...
همونجوری که اختاپوس هیچ راه فراری از باب اسفنجی نداشت، از اتریسا هم گریزی نبود.

به حدی زدمش که به نفس نفس افتاد و تسلیم شد.


پ. ن : قدرت تخیل یعنی این، یه جوری باید نوشت که فکر کنن چیزی مصرف کردی.
نکته : وقتی حضرت لطافت سعی داره خودش رو خشن جلوه بده :/


 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,379
20,207
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
-نوشتیشون؟
-الان آمادشون میکنم!...میگم پریس این کتاب شعر من رو این میزه بود تو ندیدیش؟
-سارا اومد بردش...اون برگه هارو بده به من! وقتم کردی یه کم اینجارو مرتب کن...مثلا دفتر شعرکده موسسه استا!
-برنامه دارم ولی نمیشه...خودت که میدونی اوضاع چجوریاس! تونستی برا کلاس شعرنویسی اتاق جور کنی؟ منکه میگم همون زیر شیروونی رو مرتب کنیم، فضاش خوبه!
-یه اتاق بود تو طبقه سه...اونو میخواستم ولی دادنش نماوا...ببین زیر شیروونی رو میشه کاریش کرد، اگه بشه زودتر ردیفش کن کارگاه رو برگزار کنیم هر چه سریعتر!
-باشه خبرشو میدم به حورا!
-واای! نمیدونم چطوری آتریسا رو گیر بیارم، تو همه دفترا یه میز داره...من برم پیداش کنم! لیست بچه های کلاس رو هم بذار رو میزم! فعلا!

ادامه دارد...


@ARAWMIXIA
@حورا
@Jacklin
@Atryssa.RA
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
@Atryssa.RA

وای خدا بازم خواب رفتم... (T_T)
سریع باید برم ببینم اتی چع کرده?
حتما تا الان داستانک مون رو بعد از چاپ شدن گرفته دیگه??
وایییی خدای من چقدر ذوق دارم ?
اولین اثر مشترک منو خواهریم به چاپ رسیده از این بهتر نمیشه?
کاش الان تو انجمن ان بود کلی از??این جنگولک منگولکها براش میفرستم. اماده شدم چن دیقه بعد رسیدم? دم کتاب فروشی.?
از دور اتی رو دیدم که مشغول بازی کردن با مورچه????های روی دیوار بود خندم گرفت همیشه حتما یکاری پیدا میکنه تا حوصلش سر نره ورپریرده???
از پشت سر یواش یواش رفتم ?یهو جیغ زدم اتـــــــی ?❣️
اتی قیافش?
من?
اتی?خدایا خودت شفا بده
من-آمیـــــن?
کل روز رو باهم جشن گرفتیم رفتیم انجمن مون و کنار بچها ترکوندیم??????????
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
_ مریم مریم از پریس به مریم...
فرمانده صدامو داری؟
امشب عملیات داریم.
نیرو های زمینی هوایی دریایی زیر دریایی رو آماده باش بده به بچه ها.
پهپاد هارو بفرستید هوای منو داشته باشن.
_ دلت قرص کاکام خدا همیشه باماست.
این عملیاتم مثل چند شب پیش پیروز می شیم.
اگه مورد حمله قرار گرفتی حورا رو با تانک می فرستم.


@MRyWM
@حورا




 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,379
20,207
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
کتاب عربی رو ورق زدم، پاتوق ما پشت ساختمون اصلی کنار یه درختچه انار بود.
سه تا آجر زیر پامون میذاشتیم و با هم حرف میزدیم...اونم تو ساعت کاری.
با حورا داشتیم برا امتحانمون میخوندیم. بال روسری رو تو دستم گرفتا بودم تکونش می‌دادم.
-خانما! براتون ترامیسو گرفتم، دنگا رو رو کنید!
پریسا سینی کافی شاپ بدست بالا سرمون وایساده بود و لبخندای لطافت کشش رو می‌زد.
-من نمیفهمم، تو میری میخری من باید پول بدم؟ لا اله الا الله!
حورا خندید و رو به من گفت:
-حرص نخور!
پریسا همونطور که دستمالشو رو آجر میذاشت تا برای نشستن تمیز باشه گفت:
-افکار منفیتو دور بریز، به این فکر کن که ترامیسو چقدر خوشمزس!
دهنمو کج کردم.
-اف بر آتریسا! اف بر کتایون!
و قاشق پر و پیمونی تو دهنم گذاشتم.
-نگا دستم جه بلایی سرش اومده، داشتم کمکشون میکردم فهمیدم به مایع ظرفشویی حساسیت دارم!
صورتش پر از بغض شده بود، حورا دستشو گرفت تا بررسیش کنه.
-خوب میشه! عیب نداره!
-حالا من میگم اف بر اینا، کسی باورش نمیشه! مظلوم گیرآوردن!
قاشق دیگه ای تو دهنم گذاشتم و به سمت اون دوتا خم شدم. کف دستش پوست پوست شده بود و این برا لطافت واقعا واقعه عظیمی بود. ابرویی بالا انداختم و خودمو عقب کشیدم، زیر چشمی نگاهی به کف دستم انداختم، خدا رو شکر امروز اوضاعش خوب بود.
-یادت باشه رفتیم بخش بهت کرم بدم!
پریسا ممنونی گفت و مشغول خو*ردن ترامیسوش شد.
هوا نیمه ابری بود، باد می اومد.

@حورا
@ARAWMIXIA
@KaTaYun
@Atryssa.RA
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,379
20,207
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
-من همیشه حمال بودم و حمال خواهم ماند! حمال بودن من از حالتی به حالت دیگه تغییر پیدا میکنه و هیچ وقت از بین نمیره!
کارتن های پر از کتاب رو از زیر شیروونی موسسه به انباری منتقل میکردم و به شدت خسته شده بودم. باید کف اتاق رو هم تمیز میکردم، شیشه هارو پاک میکردم، صندلی و میز می اوردم، تابلو اعلانات نصب میکردم، کار پوشه درست می کردم و هزار تا بدبختی دیگه.
طی رو از توی آبدارخونه برداشتم و از پله ها بالا رفتم. در زیرشیروونی رو قفل زدم. مثل همیشه دمپایی و شلوار ورزشی پام بود، جورابارو دراوردم و پاچمو دوبار تا زدم، داشتم روسری رو دور سرم میپیچیدم که در زده شد.
-ماییم مریم!
حورا و پریسا بودن. در رو باز کردم، کله هاشونو اوردن تو.
-کمکی نمیخوای عزیزم؟ ما هستیما!
پریسا حرف میزد و حورا با لبخند سر تکون می‌داد. گوشه ابرومو خاروندم، تنهایی بهتر میتونستم مدیریت کنم.
-نه گلیا! شماها برین من خودم هستم!
از من فشار از اونا اصرار، هر چی درو فشار می‌دادم، هی میخواستن بیان تو...حورا! حورا! چرا فقط سر تکون میدی لعنتی؟ پریسا هم که با اون لبخندش هی میگفت اگه کمکی هست ما هستیما!
بالاخره تونستم درو ببندم و یه نفس راحت بکشم.
@حورا
@ARAWMIXIA


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Jul
12,190
58,174
270
سވހیܣ
وضعیت پروفایل
یه متن پاک شده...
استرس داشتم. استرس دیدنشون...
از وقتی
@ex_vk پیشنهاد داده بود یه جا انتخاب کنیم همدیگه رو تو واقعیت ببینیم این استرس وجودم رو ویران کرده بود. جالب اینجا بود همه قبول کرده بودن همه‌ِ همه‌. همه رنک دارها و بی رنک‌های آشنا!
قرار بود همه بریم شمال. بهترین جا که خانواده قبول میکردم بریم. با خانواده رفتیم شمال و هر کدوم به یه بهانه‌ای ازشون جدا شدیم. اومدیم و اومدیم تا رسیدیم ل*ب دریا. یه جای دنج و آروم که نمی‌دونم @KIAnaz از کجا پیدا کرده بود. قرار بود ساعت پنج عصر همدیگه رو ببینیم اما من یه ربع زودتر رسیده بودم. روی یکی از صخره‌های کنار دریا نشستم و به صدای دل انگیز برخورد موج‌ها به صخره ها گوش دادم. یکی اومد درست کنارم نشست‌. نمیدونم کی بود سر برگردونم دیدم @ex_vk هست. قبلا عکسش رو دیده بودم بخاطر همین شناختمش.
- بلاخره چهره واقعیت رو دیدم آتی!

خندم گرفت. راست می‌گفت من به هیچکس عکس چهره ام رو نشون نداده بودم. عقایدم اجازه نمی‌داد‌ و البته فرهنگی که توش بزرگ شده بودم. چادرم رو انداختم روی دوشم و با هم سرگرم حرف زدن شدیم. کم کم همه بچه ها اومدن و با هم آشنا شدیم. واقعا خلاف تصوراتم بودن.
متین، سوگل، پریس، زرا، آیدا، یگان، امیر همه!

خیلی خوش حال بودم از دیدنشون! خیلی!
این خاطره همیشه تو دفتر خاطرات مغزم حک میشد، مطمعن بودم!

@خط سیاه
@Alien
@ex_vk
@KIAnaz
@Matin-ms
@ROwZ
@ARAWMIXIA
@MONJE
@AYDAW
@ZaHrAm_km
@YeGaNm_km
@Hosein
@N.DARDAN
@SHAHiN
@Jacklin
@hadis hpf
@نازلی
@DiMond
@TEIMA
@Aramesh
@Negiwn
@حورا
@MRyWM
@ReiHane
@TaRa
@RMwN
@mahak.hpf
@KaTaYun
@MobiNa
@نرجس شهبازی
@Endless
@i_Pawri
@Avin دلم تنگه =(
@Marilyn Monroe حقم نبود...
@shadab
@MaSowM EsHaqi برگرد...
@Masoum.t دلم تنگ شده برا متر کردن باکس
@ViDa._.mW
@Neko
@Zahra_sbn
@Aras
@Stone Heart
@گمنام

و بقیه که تگ نشدین شرمنده زیادین یکم?



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا