با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
رتبه ی یک رو تقدیم میکنیم به رمان غرور و تعصب اثر جین آستین
توضیح کلی:
غرور و تعصب (به انگلیسی: Pride and Prejudice) (به معنی تفاخر و پیشداوری) رمان مشهوری اثر جین آستن، نویسندهٔ انگلیسی است.
این کتاب دومین داستان جین آستن است. او این داستان را در سال ۱۷۹۶، درحالیکه تنها ۲۱ سال داشت، نوشت، اما تا سال ۱۸۱۳ چاپ نشد.
اکثر منتقدان غرور و تعصب را بهترین اثر جین آستن میدانند و خود او آن را «بچهٔ دلبند من» مینامید. بااینحال، این کتاب، که ابتدا با نام تأثرات اولیه نوشته شدهبود، تا مدتها توسط ناشران رد میشد و وقتی پس از ۱۸ سال به چاپ رسید، بهجای نام آستن، نام «یک خانم» بهعنوان نام نویسنده روی جلد به چشم میخورد.
از این رمان بارها فیلمسازی شدهاست، که آخرین بار آن سال ۲۰۰۵ با بازی کیرا نایتلی (در نقش «الیزابت») و مَتیو مَکفادین (در نقش «آقای دارسی») بودهاست. در سال ۲۰۰۴ هم بالیوود برمبنای این کتاب، فیلم عروس و تعصب را با بازی آیشواریا رای ساخت.
خلاصهٔ داستان:
آقا و خانم بِنِت (Bennet) پنج دختر دارند. جِین و الیزابت بزرگتر از سه خواهر دیگر هستند و البته باوقارتر و سنگینتر. سه خواهر دیگر بسیار سبکسر هستند و مایه خجالت دو خواهر بزرگشان. چندی است که در همسایگیشان در قصری به نام «نِدِرفیلد» مردی سرشناس و ثروتمند به اسم «چارلز بینگلی» ساکن شده که بسیار بامحبت و خوشچهره است. خانم بِنِت میکوشد تا هرطور شده مرد جوان را برای ازدواج به یکی از دخترانش مایل کند. در یک مهمانی که بینگلی ترتیب داده، خانوادهٔ بِنِت نیز حضور دارند. آقای دارسی، دوستِ صمیمی چارلز بینگلی هم در آن جشن شرکت کردهاست. او صاحب قصری به نام پمبرلی است و مردی بسیار ثروتمند و جذاب است، ولی رفتاری بسیار متکبرانه و پرغرور دارد. آن شب، جین با چارلز بینگلی آشنا میشود و ارتباط عاشقانهای بین آن دو شکل میگیرد.
پس از آن مراسم، همه از خودبزرگبینی و بدخلقی دارسی صحبت میکنند؛ مخصوصاً الیزابت از رفتار او بسیار متنفر شدهاست.
از سوی دیگر کشیش «کالینز»، برادرزادهٔ آقای بنت و وارث خانوادهٔ آنها، قصد دارد تا با یکی از دخترعموهایش ازدواج کند. او نخست جین را برمیگزیند، ولی وقتی میفهمد جین احتمالاً با بینگلی نامزد میکند به فکر الیزابت میافتد. خانم بنت هم با این پیوند موافق است؛ چون دراین صورت ارث خانوادگی آنها به غریبهها نمیرسید. با این حال الیزابت درخواست کالینز را رد میکند و تهدیدهای مادرش را نیز نادیده میگیرد. کشیش کالینز وقتی میبیند که دخترعمویش الیزابت هم برای ازدواج با او بیمیل است متوجه دوست صمیمی الیزابت، شارلوت شده و سرانجام با او عروسی میکند.
در همین روزها الیزابت با آقای «ویکهام»، یکی از افسران هنگ نظامی که به تازگی در نزدیکی شهر ساکن شده آشنا میشود. ویکهام جوانی خوشقیافه و بسیار خوشبرخورد است. او خود را برادرخواندهٔ دارسی معرفی میکند و از دارسی به بدی یاد میکند و میگوید که او مردی بدطینت است. الیزابت با شنیدن این حرفها بیشتر از دارسی متنفر میشود و تلاش میکند تا بیشتر از دارسی بداند و اخلاق و رفتار او را زیرنظر بگیرد تا او را بهتر بشناسد.
پس از چندی، خانوادهٔ آقای بینگلی بهطور ناگهانی ندرفیلد را ترک کرده و به لندن میروند. این سفر را خواهر بینگلی طراحی کردهاست. او عاشق دارسی است و با این حیلهٔ زنانه میخواهد بین برادرش و جین فاصله بیندازد تا چارلز به خواهر دارسی علاقهمند شود تا بدینگونه دارسی را ازآنِ خود کند.
جین و الیزابت از این موضوع باخبر میشوند. الیزابت در ذهنش دارسی را مقصر این جدایی میداند.
زمانی میگذرد. از بینگلی و دارسی خبری نمیشود. جین با دایی و زنداییاش به «هانسفورد» در لندن میرود تا شاید روحیهٔ ازدسترفتهاش را بازیابد و خبری از بینگلی در لندن دریافت کند. پس از چندین هفته همچنان هیچ خبری از بینگلی نمیشود و او سراغی از جین نمیگیرد.
پس از مدتی الیزابت به دیدن دوستش شارلوت که با کالینز ازدواج کرده میرود تا مدتی مهمان آنها باشد. آنها درکنار املاک و اراضی خاله آقای دارسی که زن اشرافزاده و بسیار متمول ولی ازخودراضی است زندگی میکنند. بعد از مدتی دارسی به آنجا میآید و با الیزابت دیدار میکند. بعد از چند روز دارسی به او اظهار عشق و علاقه میکند ولی الیزابت با ردّ درخواست وی، از ستمهای او به ویکهام و جداسازی چارلز از جین سخن میگوید. دارسی فردای آن روز نامهای به الیزابت مینویسد و توضیح میدهد که چرا رابـ ـطه بینگلی را با خواهر الیزابت (جین) به هم زدهاست. او همچنین به الیزابت میگوید که ویکهام فردی هـ*ـوسباز و دروغگوست و او قصد فریب خواهر کوچک دارسی را داشته و میخواسته با او فرار کند تا به اموال او دست یابد.
چند وقت میگذرد و الیزابت در این مدت احساسش نسبت به دارسی تغییر کرده. او همراه دایی وزنداییاش در سفری برای بازدید به قصر معروف خانواده دارسی، پمبرلی میروند. در اتفاقی عجیب در آنجا با دارسی روبرو میشوند. دارسی نیز رفتار پر غرور خود را کنار گذاشتهاست.
ناگهان خبر میرسد که ویکهام با «لیدیا» (خواهر کوچک الیزابت) گریختهاست. دارسی ترتیبی میدهد که آنها را پیدا کنند و سپس با پرداخت پول، ویکهام را وادار میکند تا با لیدیا ازدواج نماید.
الیزابت پی میبرد که دارسی برخلاف ظاهر متکبر و مغرورش، قلب مهربانی دارد و به او علاقهمند میشود. در نهایت الیزابت با آقای دارسی و جین با بینگلی ازدواج میکنند.
نام کتاب مشهوری از جورج اورول به سال ۱۹۴۸ است. این کتاب بیانیهٔ سیـاس*ـی شاخصی در رد نظامهای تمامیتخواه (توتالیتر) و نیز کمونیسم شمرده میشود. ۱۹۸۴ کتابی پادآرمانشهری بهشمار میآید. کتاب به نام «نوزده هشتادوچهار» هم شناخته میشود.
جرج اورول در این کتاب، آیندهای را برای جامعه به تصویر میکشد که در آن خصوصیاتی همچون تنفر نسبت به دشمن و علاقهٔ شدید نسبت به برادر بزرگ (ناظر کبیر) (رهبر حزب با شخصیت دیکتاتوری فرهمند) وجود دارد. در جامعهٔ تصویرشده گـ ـناهکاران به راحتی اعدام میشوند و آزادیهای فردی و حریم خصوصی افراد بهشدت توسط قوانین حکومتی پایمال میشوند، به نحوی که حتی صفحات نمایش در خانهها از شهروندان جاسوسی میکنند. در این داستان مسائلی همچون اینگساک (Ingsoc)، بزه فکری، گفتارنو، دوگانهباوری مطرح میشود.
در قرار گرفتن کتاب در ژانر علمی–تخیلی بحث وجود دارد؛ اما بسیاری آن را کتابی شاخص در این سبک میدانند.
داستان:
وینستُن اسمیت
وینستون اسمیت، شخصیتِ اولِ داستان، در کشور اقیانوسیه (اوشیانا) و در جامعهای زندگی میکند که به سه طبقهٔ مجزا تقسیم شدهاست: طبقه کارگر، اعضای عادی حزب و اعضای ردهبالای حزب. او عضو عادی حزب است. روزی در اقدامی قانونشکنانه، دفترچهای قدیمی میخرد و در آن شروع به نوشتنِ اندیشههای خود میکند. در تمام نقاطی که اعضای «حزب» زندگی میکنند دستگاههایی به نام تلهاسکرین (صفحهٔ سخنگو) وجود دارد. این دستگاه که توسط وزارت حقیقت اداره میشود مانند دوربین تمام اعمال افراد را تحت نظر دارد. وینستون خارج از دیدرسِ تلهاسکرین شروع به نوشتن میکند و چندین بار جملهٔ مرگ بر برادر بزرگ را بر روی کاغذ مینویسد.
خاطراتِ کودکی
اسمیت از کودکیِ خود به آغازِ جنگ و به پدربزرگ، پدر، مادر و خواهرش اشاره میکند و به این موضوع اشاره میکند که پدرش پس از مدتی ناپدید شدهاست و او، مادر و خواهرش تنها ماندهاند. در نهایت وی، خانواده اش را با ناپدید شدنِ مادرش از دست میدهد و با خواهرش به پرورشگاه سپرده میشوند و دیگر هرگز خواهرش را نمیبیند. او بیاد میآورد که روزی از سرِ گرسنگی و ناچاری، پس از خو*ردنِ سهمِ شکلاتِ خودش، سهمِ اندکِ شکلاتِ خواهرش را هم قاپ زده، به گوشهای رفته و آنرا خورده و سپس شرمسار شدهاست و از آن پس؛ همواره صدای مادرش را پشتِ سرش بیاد داشته که میگفته:
وینستون برگرد! شکلاتِ خواهرت را پس بده!
جولیا
در ادامهٔ داستان وینستُن اسمیت با جولیا، دختر موسیاهی ازاعضای حزب آشنا میشود. وینستون در ابتدا فکر میکند که این دختر که عضو انجمنِ جوانانِ ضدسکس است، جاسوس بوده و او را زیرنظر دارد، اما روزی دختر کاغذی را به ویسنتون میرساند که در آن نوشته شده: دوستت دارم.
با وجود اینکه بر اساس قوانین حزب روابط جنــسی و عشقوعاشقی ممنوع بوده و سرکوب میشود، این دو مخفیانه به خارج از شهر میروند و پس از آشنایی در مییابند که هر دو عقایدِ مشترکی مبنی بر اینکه حزب واقعیات را جعل میکند و گذشته را نیز بهطور مداوم از طریق دستکاری در اسناد به دلخواه خود تغییر میدهد؛ دارند. آندو رابـ ـطه جنــسی نیز با هم برقرار میکنند و به رغم اعتقاد به بینتیجه بودنِ مبارزه -دستِ کم برای زمان حال- تصمیم به مقابله با حزب میگیرند. به این امید که آیندگان بتوانند خود را از زیر نفوذ حزب و نظام توتالیتریِ حاکم بر جامعه برهانند. در عین حال آنها آگاهند که پایانی جز مرگ در انتظارشان نیست. آنها شایعاتی مبنی بر وجودِ «انجمن برادری» که بر ضد حزب و بصورت زیرزمینی فعالیت میکند، شنیدهاند.
اُبراین
پس از چندی با اُبراین، که به گمانشان عضو انجمنِ برادری است، آشنا میشوند و به عضویتِ انجمن درمیآیند. او به آنها وعدهٔ کمک برای عضویت در انجمن برادری میدهد ولی در حقیقت، مأمور حزب برای مبارزه با جرایم فکری ست.
جایی که تاریکی راهی ندارد
اسمیت در روزنوشتهایش اشاره میکند که حسی ویژه نسبت به اُبراین دارد و در رؤیایی شنیده که اُبراین گفتهاست:
در جایی که تاریکی درآن راهی ندارد، با یکدیگر ملاقات خواهیم کرد.
اُبراین نیز پس از دستگیریِ اسمیت به همین مسئله اشاره کرده و به وی میگوید که وی را خواهد رهاند.
دستگیری و بازپروری
وینستون اسمیت یکروز به همراه جولیا دستگیر میشود. اسمیت تحت نظارتِ اُبراین، انواع و اقسام شکنجه جسمی و روحی را تجربه میکند تا به این باور برسد که بجز آنچه حزب میگوید هیچ چیز درست نیست.
پس از بازپروری
پس از بازپروری آزاد میشود و روزهایش را در کافهٔ شاهبلوط به میخوارگی، دنبال کردنِ اخبارِ مهمِ جنگ و کاری نیمهوقت در وزارتخانه سپری میکند. در نهایت هم با وجودِ مقاومتِ بسیار، میپذیرد که حقیقتی بجز آنچه حزب میگوید وجود ندارد و هر چیزی از جمله عشق و انسانیت و نیز علاقهٔ او به جولیا نمیتواند حقیقت داشته باشد و عاشقِ برادرِ بزرگ میشود.
رتبه ی سوم رو تقدیم میکنیم به رمان جنایت و مکافات اثرفیودور داستایفسکی
توضیح کلی:
جنایت و مکافات (به روسی: Преступление и наказание) نام رمانی نوشتهٔ فیودور داستایفسکی، نویسندهٔ پرآوازهٔ روسی است.
خلاصه داستان:
این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف را روایت میکند که به خاطر اصول مرتکب قتل میشود. بنابر انگیزههای پیچیدهای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، زن رباخواری را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر میشوند، میکشد و پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته میبیند و آنها را پنهان میکند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه راسکولنیکف این تصور را که هرکس را که میبیند به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون میرسد. در این بین او عاشق سونیا، دختری که به خاطر مشکلات مالی خانوادهاش دست به تنفروشی زده بود، میشود. داستایفسکی این رابـ ـطه را به نشانهٔ مهر خداوندی به انسان خطاکار استفاده کرده است و همان عشق، نیروی رستگاریبخش است. البته راسکولنیکف بعد از اقرار به گـ ـناه و زندانی شدن در سیبری به این حقیقت رسید.
شخصیتهای اصلی رمان:
رادیون رومانویچ راسکولنیکف (رودیا): قهرمان داستان که برای آزمودن فرضیات خود دربارهٔ وجدان و طبیعت انسان مرتکب قتل میشود.
آلیونا ایوانونا: پیرزن نزولخوار که با خواهرش زندگی میکند و راسکلنیکف او را شپش بیفایده در اجتماع میداند.
مارمالادوف: کارمند سابق که تمام پول خانواده فقیرش را خرج نو*شی*دنی کرده است و هنگامی که در اثر تصادف کشته میشود، راسکلنیکف از خانوادهاش حمایت میکند.
کاترینا ایوانونا: زنی تحصیل کرده و از خانوادهای اصیل است که بعد از مرگ شوهر اولش با مارمالادوف ازدواج میکند. او از بیماری سل رنج میبرد و شب و روز برای نجات خانواده از فقر تلاش میکند.
سوفیا سمیونویچ (سونیا): دختر مارمالادوف که برای رفاه خانوادهاش خودفروشی میکند. راسکلنیکف معصومیت و پاکی او را درمییابد و به اصرار او به قتل اعتراف میکند و سونیا او را در دوران محکومیت حمایت میکند و با عشق او راسکلنیکف دوباره زنده میشود.
پولخریا: مادر راسکلنیکف زنی با اعتقادات مذهبی زیاد که حاضر است برای موفقیت پسرش هر کاری انجام دهد و تمام امیدهای خود را در راسکلنیکف میبیند. او در دوران محکومیت راسکلنیکف از دنیا میرود.
دونیا: خواهر راسکلنیکف، دختری فداکار که قصد دارد برای رفاه خانواده و مخصوصاً برادرش با مردی ثروتمند و مغرور ازدواج کند. سویدریگایلف چند بار سعی در فریب او دارد اما موفق نمیشود. پس از رفتن راسکلنیکف به سیبری او با رازومیخین ازدواج میکند.
سویدریگایلف: مردی خواهــش نـفسپرست و مرموز که گاهی دست بخشندهای دارد و سرپرستی یتیمان کاترینا را برعهده میگیرد. او اتفاقی اعتراف راسکلنیکف نزد سونیا به قتل را میشنود و سعی میکند از این موضوع برای به درست آوردن دونیا بهره ببرد.
پتر پتروویچ لوژین: وکیل دادگستری و کارمند دولت که قصد ازدواج با دونیا را دارد، اما راسکلنیکف از شخصیت او متنفر است و او در دیدار خود با خانواده این را نشان میدهد. او برای انتقام سونیا را متهم به دزدی پولهایش میکند.
رازومیخین: دوست و همدانشگاهی راسکلنیکف که فردی نجیب، باهوش و دوستداشتنی است. او در دوران بیماری راسکلنیکف از او حمایت و پرستاری میکند و بعداً با دونیا ازدواج میکند.
لیزاوتا ایوانونا: لیزاوتا، خواهر پیرزن نزولخوار که همواره آرام است. او دوست صمیمی سونیا است و تصادفاً هنگام قتل پیرزن کشته میشود.
پارفیری پترویچ: پاروفیری، سربازپرس قتل که با بسیاری از نظریات جدید جرمشناسی آشناست. او روشهای متعدد روانشناسی را برای به دام انداختن راسکلنیکف به کار میبرد تا او را وادار به اعتراف کند.
نیکولای: کارگر نقاش ساختمان محل سکونت پیرزن که پس از پیدا کردن قسمتی از اموال پیرزن مظنون اصلی قتل میشود و تحت تأثیر تفکرات مذهبی شدید، به قتل نکرده اعتراف میکند.
رتبه ی چهارم رو تقدیم میکنیم به رمان هملت اثر ویلیام شکسپیر
توضیح کلی:
هَملِت (به انگلیسی: Hamlet) نمایشنامهای تراژدیک اثر ویلیام شکسپیر است که در سال ۱۶۰۲ نوشته شده و یکی از مشهورترین نمایشنامههای تاریخ ادبیات جهان به شمار میآید.
خلاصه داستان:
دانمارک، قرن پانزدهم، هملت شاهزادهٔ دانمارک باشنیدن خبر مرگ پدرش به کاخ پادشاهی میآید و میبیند عمویش کلادیوس بر تخت نشسته و بدون کوچکترین احترامی به آداب و رسوم، با مادرش"ملکه گرترود" نیز ازدواج کرده است. هملت از این اوضاع برآشفت و بدگمان شد. تا اینکه یک شب خواب دید روح پدر به هملت میگوید که کلادیوس او را از طریق چکاندن زهر در گوشش به وقت خواب کشته است و درخواست انتقام میکند. هملت قول میدهد از دستور او اطاعت کند. با ورود دسته ای بازیگر دوره گرد، هملت برای اطمینان از درستی سخنان روح و شبح پدر، از آنها میخواهد نمایشنامه ای به نام قتل گوندزاگا را درحضور شاه به روی صحنه بیاورند. موضوع این نمایش نامه، به گونه ای بازآفرینی جنایت کلادیوس است و داستانش به ماجرای کشته شدن شاهی به دست برادرش مربوط میشود. شاه به هنگام تماشای نمایش آنچنان دچار آشفتگی میشود که مجبور به ترک تالار نمایش میشود. این عکس العمل کلادیوس به نمایش، جرم او را بطور حتم ثابت میکند. هملت پس از این ماجرا، بی درنگ پیش مادرش میرود و به زودی صدای نزاع مادر و پسر اوج میگیرد و هملت به مادرش اعتراف میکند که چقدر از وی متنفر است و وقتی سایه ای را در پردهٔ اتاق میبیند و چون تصور میکند که شاه درپشت پرده گوش ایستاده است، شمشیر را میکشد ودر پردههای سنگین فرو میبرد، ولی پولونیوس (پدر اوفلیا) معشـ*ـوقهٔ هملت – که در پشت پرده پنهان شده به جای کلادیوس به اشتباه کشته میشود. کلادیوس که تصمیم به نابودی هملت گرفته ولی نمیخواهد آنرا آشکار کند او را به انگلستان میفرستد. در این سفر دو دوست دوران تحصیل او به نامهای روزن کرانتس و گیلد استرن نیز همراه هملت اعزام شدهاند، اینان نامههایی مبنی بر حکم قتل شاهزاده را با خود دارند اما با عوض شدن نامهها به جای هملت این دو نفر کشته میشوند. دراین اوضاع لایریتس پسر پولونیوس برای انتقام پدر به دنبال هملت است هم چنین اوفلیا که از کشته شدن پدرش به دست محبوب از شدت غم و اندوه دیوانه شده، پس از آنکه چند گل از کرانه رود میچیند خود را در آب میافکند و غرق میشود. هملت پس ازاینکه متوجه توطئهٔ قتل خودش میشود به دانمارک برمی گردد. کلادیوس در ظاهر می خواهد هملت و لایریتس را آشتی دهد، به خواهش او هر دو موافقت میکنند که برای سنجیدن خود، نه در یک دوئل بلکه در مبارزه ای نمادین شرکت کنند تا به داستان غمانگیز پایان داده شود. اما به لایریتس شمشیری میدهند که نوکش به زهر کشنده آغشته است، در طول این مبارزهٔ تن به تن کلادیوس جامی زهرآلود به هملت میدهد، ولی گرترود بیخبر جام راسرمی کشد و میمیرد. سپس هملت زخمی میشود، اما پیش از مرگ، لایریتس را زخمی کشنده میزند. هملت و لایریتس هر دو مجروح شدهاند و می دانند که مرگشان حتمی است، پس در پایان هر دو بسوی کلادیوس حمله میبرند و او را از پای درمیآورند.
رتبه ی پنجم رو تقدیم میکنیم به رمان بلندی های بادگیر اثرامیلی برونته
توضیح کلی:
بلندیهای بادگیر (به انگلیسی: Wuthering Height) رمانی است نوشتهٔ امیلی برونته، شاعر و نویسندهٔ انگلیسی که بارها توسط مترجم های مختلف از جمله مهدی سجودی مقدم، رضا رضایی، نوشین ابراهیمی و جهانپور ملکی به زبان فارسی ترجمه و منتشر شده است.
وادِرینگ هایتس در این داستان نام عمارت خانوادگی ارنشاو است و به معنی خانه ای است که روی تپه و در معرض باد ساخته شده است.
این کتاب در سال ۱۸۴۷ منتشر شد. واژه Wuthering از کلمهای اسکاتلندی گرفته شده است و به توفانی که اطراف خانه اصلی داستان وجود دارد اشاره میکند و نمادی از فضای پرسروصدای داستان است.
بلندیهای بادگیر اولین و تنها رمان امیلی برونته است. ویژگی متمایزکننده این رمان در زمان انتشارش لحن شاعرانه و دراماتیک بیان آن، عدم توضیح از نویسنده و ساختار غیرمعمولش بود.
داستان:
این رمان داستان عشق آتشین ولی مشکلدار میان هیث کلیف و کترین ارنشاو است.* و اینکه این عشق نافرجام چگونه سرانجام این دو عاشق و بسیاری از اطرافیانشان را به نابودی میکشاند. هیث کلیف کولیزادهای است که موفق به ازدواج با کاترین نمیشود و پس از مرگ کاترین به انتقامگیری روی میآورد.
داستان رمان از زبان خدمتکار امارت برای مسافری به نام لاک وود تعریف شدهاست و او آن را به اول شخص روایت میکند.
صد سال تنهایی (به اسپانیایی: Cien años de soledad) نام رمانی به زبان اسپانیایی نوشته گابریل گارسیا مارکز که چاپ نخست آن در سال ۱۹۶۷ در آرژانتین با تیراژ ۸۰۰۰ نسخه منتشر شد. تمام نسخههای چاپ اول صد سال تنهایی به زبان اسپانیایی در همان هفته نخست کاملاً به فروش رفت. در ۳۰ سالی که از نخستین چاپ این کتاب گذشت بیش از ۳۰ میلیون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته و به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده است. جایزه نوبل ادبیات ۱۹۸۲ به گابریل گارسیا مارکز به خاطر خلق این اثر تعلق گرفت.
دربارهٔ صد سال تنهایی:
در این رمان به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته شدهاست که نسل اول آنها در دهکدهای به نام ماکوندو ساکن میشود.
ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیتهای داستان به جادویی شدن روایتها میافزاید. صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمدهاند توسط افراد ناشناس از طریق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آنها که علامت صلیب داشته و طعمه مورچهها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا از این موارد است. به اعتقاد بسیاری او در این کتاب سبک رئالیسم جادویی را ابداع کرده است. داستانی که در آن همهٔ فضاها و شخصیتها واقعی و حتی گاهی حقیقی هستند، اما ماجرای داستان مطابق روابط علّی و معلولی شناخته شدهٔ دنیای ما پیش نمیروند.
شخصیت ها:
سرهنگ آئورلیانو بوئندیا
سرهنگ آئورلیانو بوئندیا (به اسپانیایی: Colonel Aureliano Buendía) پسر دوم اورسولا و خوزه آرکادیو بوئندیا است که اولین فرزندی ست که در ماکوندو به دنیا میآید. این شخصیت فاقد هرگونه احساس عشق، نفرت، ترس، تنهایی و امید است. وی از کودکی تحت تأثیر برادر بزرگتر خود خوزه آرکادیو قرار دارد و در اوج داستان توسط برادرش که در نقطه مقابل دیدگاه سیـاس*ـی وی قرار دارد و به نوعی نماینده تمام نمای دشمنان او نیز به حساب میآید از اعدام نجات پیدا میکند.
وی بارها و بارها از مرگ میگریزد. نه جوخه اعدام و نه زخم و سم و خودکشی نمیتواند وی را بکشد. وی به نوعی نماد شخصیت کسی است که باید زنده بماند و عذاب بکشد تا پل بین سنت مدرنیته در شهر خیالی ماکوندو باشد.
وی در طول جنگهای داخلی در تمام جبهههای جنگ با زنان بیشماری خوابیده و ۱۷ پسر که همه نام کوچک وی و نام خانوادگی مادرانشان را دارند از وی بوجود آمدهاند. گویی که در تمام مسیر پیشروی جبهه تخم جنگ را پراکنده است.
اما همه این ۱۷ پسر که یک کشیش روی پیشانی آنها علامت صلیب را با خاکستر حک کرده است به سرعت کشته میشوند. در نهایت سرهنگ در اوج تنهایی و فراموش شدگی میمیرد.
توضیح کلی:
آنا کارِنینا (به روسی: Анна Каренина) رمانی است نوشتهٔ لئو تولستوی، نویسندهٔ روسی. این رمان در آغاز بهصورت پاورقی از سال ۱۸۷۵ تا ۱۸۷۷ در گاهنامهای به چاپ رسید. رمان آنا کارِنینا را یک داستان واقعگرا دانستهاند.
محتوا:
داستان آنا کارِنینا دارای شخصیت اولِ واحدی نیست. با دیدن نام آنا کارنینا، این تصور ایجاد میشود که این داستان حتماً بهکلّی دربارهٔ اوست، اما درواقع اینگونه نیست؛ درحالیکه شاید بیش از نیمی از داستان دربارهٔ او باشد، بقیهٔ داستان دربارهٔ فردی به نام «لوین» است که البته این دو شخصیت در داستان رابـ ـطهٔ دورادوری با هم دارند. بهعبارتی، آنا کارِنینا خواهرِ دوستِ لوین است. در طولِ داستان، این دو شخصیت فقط یک بار و در اواخرِ داستان با هم روبهرو میشوند. پس، درحقیقت این رمان فقط به زندگی آنا کارِنینا اشاره ندارد و در آن به زندگی و افکار شخصیتهای دیگرِ داستان نیز پرداخته شدهاست. آنا نام این زن است و کارِنین نام شوهرِ اوست، و او بهمناسبت نام شوهرش آنا کارِنینا (مؤنثِ «کارِنین») نامیده میشود.
تولستوی در نوشتن این داستان سعی داشته برخی افکار خود را در قالب دیالوگهای متن به خواننده القاء کند و او را به تفکر وادارد. در بعضی قسمتهای داستان، تولستوی دربارهٔ شیوههای بهبود کشاورزی یا آموزش سخن گفته که نشاندهندهٔ اطلاعات وسیع نویسنده در این زمینههاست. البته بیان این اطلاعات و افکار، گاهی باعت شده داستان از موضوع اصلی خارج و خستهکننده شود؛ بهویژه وقتی که در داستان صحبت از کشاورزی است. یکی از بارزترین جلوههای ظهور اندیشههای این نویسنده در داستان، قسمتهایی است که او افکار مذهبیِ خود را در قالب افکار شخصیت مهم داستان، یعنی لوین، آوردهاست.
داستان از اینجا شروع میشود که زن و شوهری به نامهای استپان آرکادیچ و داریا الکساندرونا با هم اختلافی خانوادگی دارند. آنا کارِنینا خواهر استپان آرکادیچ است و از سنپترزبورگ به خانهٔ برادرش ــ که در مسکو است ــ میآید و اختلاف زن و شوهر را حل میکند و حضورش در مسکو باعث به وجود آمدن ماجراهای اصلیِ داستان میشود... در داستان، فضای اشرافیِ آن روزگار حاکم است؛ زمانی که پرنسها و کنتها دارای مقامی والا در جامعه بودند، و آداب و رسوم اشرافیت و نجیبزادگی بر داستان حاکم است. در کل داستان روندی نرم و دلنشین دارد و به عقیدهٔ بعضی فضای خشک داستان جنگ و صلح بر آناکارنینا حاکم نیست. این داستان، که درونمایهای عاشقانه ـ اجتماعی دارد، بعد از جنگ و صلح، بزرگترین اثر تولستوی، این نویسندهٔ بزرگ روسی به شمار میرود.
- «مرد بدون خاصیت» نام شاهکار «روبرت موسیل» است که گاردین آن را در فهرست 10 کتاب مشکلفهم خود قرار داده است. این رمان سه جلدی ناتمام داستان مرد 32 سالهای را روایت میکند که به دنبال حقیقت میگردد، اما تردید او در مسائل اخلاقی و بیتفاوتی نسبت به زندگی از او شخصیتی بدون خاصیت و ویژگی میسازد.
اُدیسه (یونانی: Ὀδύσσεια) یکی از دو کتاب کهن اشعار حماسی یونان اثر هومر است. این کتاب همچون سلف خود ایلیاد، به صورت مجموعهای از سرودها گردآوری شده اما شیوهٔ نقل آن با ایلیاد تفاوت دارد.
ادیسه سرگذشت بازگشت یکی از سران جنگ تروآ (ادیسیوس یا الیس) فرمانروای ایساکا است. در این سفر که بیش از بیست سال به درازا میانجامد ماجراهای مختلف و خطیری برای وی و همراهانش پیش آمده. در نهایت ادیسیوس که همگان گمان مینمودند کشته شده، به وطن خود بازگشته و دست متجاوزان را از سرزمین و زن و فرزند خود کوتاه میکند.
ادیسه در کنار ایلیاد، دومین اثر حماسی هومر، داستانسرای یونانی است. این کتاب که در اواخر قرن ۸ پیش از میلاد مسیح نگاشته شده، یکی از تأثیرگذارترین آثار ادبیات مغربزمین بهشمار میآید. داستان این کتاب، ماجراهای شاه ادسیوس از ایتاکا و همراهان او پس از جنگ تروآ و بازگشت به وطن است. در بسیاری از زبانها «ادیسه» هممعنای سرگردانی و آوارگی است.
خلاصه داستان:
ادیسه در این داستان ماجراهای زیادی را دنبال میکند. او در جنگ با تروآ تصمیم میگیرد اسبی از جنس چوب و بسیار بزرگ بسازد و با حیله اسب را به عنوان هدیه صلح و آشتی وارد قلعه تروآ بکند و خود و افرادش در داخل اسب مخفی شوند تا بتوانند قلعه را تصرف کند اما پیشگویی، پادشاه تروآ را از بردن اسب به داخل قلعه منع میکند و پوسایدون فرمانروای قدرتمند دریا حیوان دست آموزش را میفرستد و پیشگو را هلاک میکند. پادشاه تروآ سرانجام اسب را داخل قلعه میآورد و شب هنگام ادیسه شبیخون زده و قلعه را تصرف میکند در حالی که با غرور فکر میکند به تنهایی قلعه را تصرف کرده پوسایدون عصبانی شده و ادیسه را محکوم میکند تا ابد در دریا سرگردان بماند. ادیسه در کشتی خود در دریای بیانتها به نفرین پوسایدون دچار میشود. دیری نمیرسد که به جزیرهای میرسند. در آن جزیره، غاری پیدا میکند که در آن غار غذای فراوانی وجود دارد. در غار با افرادش به خوشـی و نوش مشغول میشود غافل از آنکه صاحب غار غولی یک چشم بنام پولیتیموس فرزند پوسایدون است. پولیتیموس یکی از افراد ادیسه را میخورد و ادیسه با نیرنگ معجون خوابآوری به او میخوراند و سپس با چوبی که انتهای آن تیز است در خواب غول را کور میکند. غول در حالی که از درد فریاد میزند سنگ عظیمی که غار را میپوشاند کنار میزند و ادیسه و همراهانش فرار میکنند. ادیسه دوباره راهی دریا میشود و برای برداشتن آب به جزیرهای پا میگذارد، در آن جزیره با آنوس فرمانروای باد و طوفان و پسر عموی پوسایدون برمیخورد و آنوس به باد فرمان میدهد که ادیسه را ظرف ۹ روز به ایساکا زادگاهش برساند و باد را داخل کیسه کرده و به ادیسه میدهد. در راه در حالی که به ایساکا رسیده بودند و ادیسه خواب بود افرادش خــ ـیانـت کرده و در کیسه را به امید طلا باز میکنند اما طوفان حاصل از باد داخل کیسه آنها را دوباره در جزیرهای ناشناخته در دریا میبرد.