خب هر چیزی همون طور که شروعی داره پایانی هم داره. گاهی خود آدم خسته میشه از نوشتن. ولی خب انتقاد خیلی تند یا اطرافیانی که مدام تو سر نویسندگی میزنن باعث میشه من نخوام بنویسم اما خب قلم اونقدر قوی هست که نزاره تسلیم بقیه بشی
من همین الانشم ی نویسندهی بازنشستم?
امروزم داشتم پنجتا از داستانای قدیمیم رو میخوندم?
هرچند هیچوقت اونقدری سطح چیزایی ک نوشتم بنظرم بالا نبود ک خودم رو نویسنده بدونم
چیزایی که از دهتا سهتاش رو بیشتر جایی قرار ندادم?
بالاخره هرکسی ی روزی خسته میشه، دیگه امیدی برای ادامه دادن براش باقی نمیمونه
وقتی امیدت رو از دست میدی به نوع نوشته ات
من احساس میکنم نمی تونم پلن و برنامه ی داستانا رو بزارم کنار هم و بهترین رو دربیارم
و احساس میکنم اگه برگردم به داستان های نصفم امکان داره رسم الخطم عوض شه
من خودم همیشه یه ایده ای که به ذهنم میر سه برای نوشتن می نویسمش توی یه دفتر و بعد بهش پر و بال می دم همون لحظه که جرقه اش تو مغزم می خوره نمی نویسم بهش فکر می کنم، پر و بالش می دم، توسعه اش می دم، شخصیت پردازی می کنم، یه شروع و خوب و پایان مناسب که قطعی نیست رو انتخاب می کنم و یه چکیده کلی ازش می نویسم که وسطش کم نیارم اما وقتی دیگه نمی خوام بنویسم که همه ایده هایی که داشتم و همه چیزایی رو که تو مغزم پر و بال دادم و حس کنم ندارم وقتی دیگه نمی خوام بنویسم که حس کنم مغز تهی شده از احساس نوشتن و شخصیت پردازی و پر و بال دادن