شانه از موی کمند تو کمان می گیرد
آینه از ل*ب شوخت هیجان می گیرد
آن قدر دلبر و نازی که دل خسته ی من
از شکوفایی لبخند تو جان می گیرد
آتش بین من و تو به نگاهی بند است
ناز چشمان تو را عشق گران می گیرد
ساده ای و همه ی شهر تو را می خواهد
سادگی تو از این مرد، جهان می گیرد
فصل بین من و تو فصل بهار است فقط
فصل آغو*ش تو از سینه خزان می گیرد
تو نباشی دلم از تاب و تبش می افتد
قلب پر عشق من از تو شریان می گیرد
رود هم بی تو به مرداب بدل خواهد شد
چشمه ی رود هم از تو جریان می گیرد
دلبرم ! موج بینداز به گیسوی خودت
شانه از موی کمند تو کمان می گیرد
#حمید_حسینی