مجموعه اشعار شعرهای خیالی | به قلم حمیدحسینی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع حسینی
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
از آدم آهنی بدم می آید

از عشق شنیدنی بدم می آید



باید که تپل شوی به اندازه ی فیل

از هیکل مانکنی بدم می آید



#حمید_حسینی بداهه طنز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شانه از موی کمند تو کمان می گیرد

آینه از ل*ب شوخت هیجان می گیرد



آن قدر دلبر و نازی که دل خسته ی من

از شکوفایی لبخند تو جان می گیرد



آتش بین من و تو به نگاهی بند است

ناز چشمان تو را عشق گران می گیرد



ساده ای و همه ی شهر تو را می خواهد

سادگی تو از این مرد، جهان می گیرد



فصل بین من و تو فصل بهار است فقط

فصل آغو*ش تو از سینه خزان می گیرد



تو نباشی دلم از تاب و تبش می افتد

قلب پر عشق من از تو شریان می گیرد



رود هم بی تو به مرداب بدل خواهد شد

چشمه ی رود هم از تو جریان می گیرد



دلبرم ! موج بینداز به گیسوی خودت

شانه از موی کمند تو کمان می گیرد



#حمید_حسینی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این منم در خود شکسته

مرد تنها، مرد خسته

بار خود را خوب بسته

مرگ من کی می رسی تو؟



این منم یک بی وطن که

منتظر تا آمدن که

دست روی پیرهن ک

مرگ من کی می رسی تو؟



این منم شاید کمی غم

مانده روی پرده شبنم

با شقایق خورده ام سم

مرگ من کی می رسی تو ؟



کهنه ام مثل شرابی

مانده چشمم بر سرابی

آخرین عشقم! چه نابی !

مرگ من کی می رسی تو؟



دیرم اما زود زودم

بی محل هرگز نبودم

از محبت ها کبودم

مرگ من کی می رسی تو؟



شاید اجباری نبودم

در پی یاری نبودم

فکر آزاری نبودم

مرگ من کی می رسی تو؟



ساعتی بی تیک تاکم

مرد شعرم تابنکام

شعرم اما زیر خاکم

مرگ من کی می رسی تو؟



من کی ام ؟ یک هیچ تنها

آدمی با عشق دریا

گشته ام دنیا به دنیا

مرگ من کی می رسی تو؟



رو سیاه رو سیاهم

اشتباهی پرگناهم

در پی پروین و ماهم

مرگ من کی می رسی تو ؟



ساده ام مانند لاله

دور ماهی شکل هاله

حال و روزم رقص باله

مرگ من کی می رسی تو ؟



روزها تکرار و تکرار

شب به شب در فکر دیدار

تا سحر بیدار بیدار

مرگ من کی می رسی تو؟



مرگ من بس نارسی تو

مثل صحرای خسی تو

در بیابان کرکسی تو

مرگ من کی می رسی تو؟



#حمید_حسینی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شده آیا به دلت چنگ بیندازد عشق؟

یا تو را در قفس تنگ بیندازد عشق؟



شده از دست دلت خون به نگاهت افتد؟

یا که بادی به سرت خورده کلاهت افتد؟



شده تا صبح نیاید به سراغت خوابی؟

تب کنی شعر بگویی و نیابی آبی؟



شده آرام بگیری و به آشوب افتی؟





شده در سینه نگنجد دل پر تاب و تبت؟

شده معلوم نباشد گذر روز و شبت؟



شده آیا به دلت چنگ بیندازد عشق؟

یا تو را در قفس تنگ بیندازد عشق؟



#حمید_حسینی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این من! منِ در حسرت و آه افتاده

افسون شده در دست گناه افتاده



عمریست خدا گفته:«بیا من اینجام»

من! راه خطا رفته به چاه افتاده



با حرص و حسد به زندگی خندیده

با کبر به راه اشتباه افتاده



حالا پس از آن همه تقلا کردن

فهمیده که از سرش کلاه افتاده



نفْسی که همیشه پادشاهی می کرد

در چشم من از شوکت و جاه افتاده



من ! دست محبت خدا را دیده

چشمش به تشعشعات ماه افتاده



انگار که برخاسته از غفلت و خواب

در سیطره‌ی نور سیاه افتاده



این من! منِ در حسرت و آه افتاده

حالا پی عاشقی به راه افتاده



#حمید_حسینی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حسینی

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
21
پسندها
پسندها
168
امتیازها
امتیازها
28
سکه
0
من در تو گم بودم مانند مروارید
مانند یک لبخند
در پشت یک تلخند
مانند یک گریه
در بغض بی مهتاب
مانند یک قایق
در نیلی دریا
من در تو گم بودم
مانند یک رویا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین