دِرِد در واقع یک شخصیت نیست. یک کاراکتر با آمال و امیال و اوهام عادی بشری نیست. تحت تأثیر شرایط بیرونی یا درونی قرار نمیگیرد. آرک سفر قهرمان کلاسیک ندارد و از همه مهمتر، مطلقاً قهرمان هالیوودی به سیاق کاراکترهای سیلوستر استالونه نیست. دِرِد تجسم خشک و بیانعصاف قانون یا به قولی عدالت است. تسامح و تساهل و گذشت در کارش نیست و به نوعی یک نیروی طبیعی مانند سیل یا زلزله است که نباید تلاش کنید درکش کنید یا جلویش را بگیرید، فقط باید از سر راهش کنار بروید. در کمیکها هرگز چهرهی پوشیده در نقاب قاضی دِرِد را نمیبینیم و فیلم هم این قاعده را رعایت کرده(برعکس آن فیلم قدیمیتر دنی کنون که به قیمت شکسته شدن مهمترین قانون نانوشتهی کمیکها چهرهی سوپراستار پوسترپسندش را نمایش میدهد).
در عین حال فیلم خودش را به همین برداشت درست از شخصیت دِرِد محدود نکرده و سازندگان آن، پیت تراویس و الکس گارلند، به این دریافت نیز رسیدهاند که به رغم ستینگ غولآسای کمیکها، یک داستانِ دِرِد باید در مقیاسی کوچک روایت شود. مقیاسی مثلاً در حد و اندازههای یک ساختمان مسکونی. و اینکه کاراکترهای فرعی کمابیش پختهای نیاز داریم که اطراف دِرِد باشند و نباید مثل فیلم قبلی، درد را در بیابان رها کرد یا با یک سایدکیک آزاردهندهی بیمزه عازم سفری کردش که تهش مثلاً قرار باشد چیزی یاد بگیرد.
همانطور که گفته شد، خود قاضی درد مطلقاً غیرقابل مذاکره یا تغییر است. ولی داستان اصلی از واکنشها و تغییرات کاراکترهای اطراف او سرچشمه میگیرد. چه دشمنش، چه دستیارش و چه مردم عادی شهر، اینها مهرههایی هستند که دور شخصیت استاتیکی مثل درد تغییر جبهه میدهند و تعلیق داستان از این تغییرات و تغیرات شکل میگیرد.
همینجا اجازه بدهید شفاف بگویم که به نظرم هیچ کدام از دو فیلم هلبوی، حق مطلب را دربارهی کمیکهای منبع اقتباس ادا نکردهاند. اقلاً در حدود و ثغور داستانی وضع اینطور بوده و دیالوگهای خام و توئیستهای سطح پایین، پلات هردو فیلم را تا حدی تقلیل و تنزیل داده که در قد و قوارهی عنوانی مثل هلبوی که مهمترین کمیک دارک هورس است نباشند. فیلمهای دلتورو اما هرچقدر در زمینهی داستان ضعیف بودهاند، طنز هلبوی و مهمتر از آن ایدههای خاص و منحصر به فرد بصریاش را عالی درآوردهاند.
داستان هلبوی را احتمالاً همه میدانیم. موجود خردسالی از بُعدی دیگر-اگر دلتان میخواهد اسمش را بگذارید دوزخ- از طریق یک پورتال به جهان ما منتقل میشود و تحت سرپرستی انسانها قرار میگیرد و بزرگ میشود و محافظ زمین در برابر خطرات خارجی میشود. کمیکهای هلبوی که مایک میگنولا خلقشان کرده، جهانی غنی از نظر بصری دارند و مشحون از ایدههای بکر و بینظیری از موجودات و مخلوقات رنگارنگ هستند. نتیجهی این ترکیب، کمیکی شده که همانقدر که خواندنیست، دیدنی هم هست و یک دارک فانتزی چشمنواز، یک جهان استیم پانکی و بیوپانکی متفاوت، یک ساینس-فانتزی استخواندار و یک وحشت لاوکرفتی با آمیزههای فولکلور، همه صفاتی مناسب برای توصیفشان هستند.
گیلرمو دلتورو، به خصوص در فیلم دوم، در ترجمهی این ایدههای بصری به سینما خوب عمل کرده است. فیلم اول راستش بیش از حد درگیر انسانها و ماجراهای آنها میشود و چیزی از آن جهان شگفتانگیز که ذکرش رفت نمیبینیم. ولی در فیلم دوم، وارد جهان زیرزمینی ترولها و گابلینها و الفها و افسرهای آلمانی استیمپانکی و پریدندونیهای آدمخوار و قس علی هذا میشویم و اصلاً تجربهی دیدن شاتها و سکانسهای فیلم را به خصوص اگر دلتان برای چیزی شبیه آن سکانس میز شام هزارتوی پن لک زده، فارغ از داستان فیلم- که روراست باشیم خیلی آبکی است- اکیداً بهتان توصیه میکنم.
بیایید با خودمان روراست باشیم. هرچقدر هم که خجالت آور به نظر برسد، حتماً و بلاشک، بارها پیش آمده که خیالپردازی کنید خودتان یکی از ابرقهرمانهای مشهور کمیکبوکی باشید. اصلاً دلیل اینکه کمیکها را دوست داریم همین خیالپردازی کذاست. دلیل محبوبیت کاراکتری مثل اسپایدرمن اصولاً همین است که طی نسلهای متمادی به بچهها گفته لازم نیست حتماً اسفناجتان را خوب بخورید و بزرگ شوید یا میلیونر باشید تا ابرقهرمان بشوید و یک پسربچهی دبیرستانی هم میتواند یک ابرقهرمان باشد.
یا مثلاً دربارهی بتمن، همین نکتهی ساده که بدون هیچ نیروی فرابشری و صرفاً با اتکا به هنرهای رزمی و هوش و استنتاج(و البته طبعاً یک پدر و مادر پولدار ترجیحاً مرده)میشود خفنترین ابرقهرمان جهان بود، خود مشوق و محرک آن خیالپردازیست. غرض اینکه حتماً یک جایی برای همهمان پیش آمده که موقع تماشای فیلمی یا خواندن کمیکی تصور کنیم که خودمان لباس مسخره و دامن و شنل بپوشیم و برویم به جنگ آدم بدها. دربارهی خود من اولین بار وقتی اسپایدرمن سم ریمی را میدیدم و تعویض لباس سراسیمهی پیترپارکر در کوچهای تنگ را، این خوره به جانم افتاد(این کوچههای تنگ هم در داستانهای ابرقهرمانی ماجرای عجیبی برای خودشان دارند. همزمان مقتل والدین بتمن هستند و مأمن امثال دردویل و اسپایدرمن، و گویا بزرگترین مرکز جنایت و بزه در کل آمریکا هستند و اصلاً بد نیست سر هر کوچهی باریک و تنگ یک کیوسک تلفن نصب شود که سوپرمن بتواند به سرعت لباس عوض کند و به داد خانمی که قرار است آن تو ازش سرقت شود برسد).
از موضوع دور نشویم، کمیکهای کیکاس که آیکون چاپشان کرده و البته حقوقشان کاملاً در اختیار نویسندهشان، مارک میلار است، دست روی همین موضوع گذاشتهاند. داستان دربارهی نوجوانی به اسم دیو لیزفسکی است که طرفدار و گیک کمیک است و بدون هیچ قدرت و مهارت خاصی، برای خودش لباسی ابرقهرمانی دست و پا میکند و تصمیم میگیرد برود به جنگ جنایت و در این مسیر، با جنایتکاران عجیب و البته قهرمانان نامتعارفی مثل بیگ ددی و هیت گرل(که آن صفت نامتعارف اشاره دارد به در کنار هم قرار گرفتن خشونت وحشیانهشان و سر و ظاهر احمقانهشان) آشنا میشود.
کمیکها کمدی سیاه خاص خودشان را دارند و نوعی تأمل سرخوش دربارهی ماهیت و ذات داستانهای ابرقهرمانیاند و خواندنشان را بهتان توصیه میکنم، ولی فیلمی که متیو وان از رویشان ساخته، بیشتر دستپخت خود وان است تا میلار. به واقع آن نوع طنز و انرژی و بذلهگویی مفرح و سیاه و سبک بصری منحصر به فرد وان که بعدتر در کینگزمن(یک فیلم کمیکبوکی غیرابرقهرمانی خوب دیگر) قوام و کمال یافته و به اوج رسیده، در کیک اس هم دیده میشود و اگر دنبال یک پارودی/کمدی خودآگاه تند و تیز هوشمندانهی مفرح هستید و ددپول را هم از قبل دیدهاید، حتماً کیکاس را بهتان پیشنهاد میکنم.