[ داستانک نویسی | رز سیاه کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هوالمحبوب

مشاهده فایل‌پیوست 23737
با سلام

کاربر گرامی @رز سیاه
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به نام خدا ?


رز پژمرده.

خسته بود دیگر توانی برای گله کردن نزد خدا نداشت!
قلبش شکسته تر از آنی بود که شود شکسته هایش را بهم چسباند؛ رگهای عصبی سرش تیر می‌کشید، با دستهای لرزانش اپن آشپزخانه‌شان را گرفت و بلند شد، جلوی چشمانش سیاهی رفت!
حالش خراب بود، اما او انگار حال خراب دخترک را نمی‌دید! و بازهم به سرزنش کردن دخترک ادامه داد.
با قدم های سست نشان از حال بدش، را افتاد سمت در حیاط. احساس تنگی نفس ‌می‌کرد، نمی‌توانست درست نفس کشد! فشار عصبی اش هر لحظه بیشتر می‌شد دست‌گیره‌ی در را گرفت. سردی دست‌گیره باعث شد حالش یکم بهترشود.
صدایش آمد خطاب به دخترک گفت:
- کجا؟ زود لباسارو جمع کن بیا گردگیری کن، تا من نگم کاری نمی‌کنی نه؟.
دخترک بغض کرد یک قطره‌ی اشک سمج از گوشه‌ی چشمش چکید بر روی گونه‌اش. در را باز کرد ونگاه به ابرهای گرفته کرد. زیر ل*ب باخود زمزمه کرد:
- دل تورو کی شکونده؟ چرا اینجوری گرفتی!
گوشه‌ی حیاط نشست و زانوهایش را ب*غل کرد، به چشمانش اجازه‌ی باریدن داد. خسته بود از این همه بی‌چاره‌گی؛ باخود گفت: خدایا چی می‌شد من رو جای پدرم می‌بردی پیش خودت؟ گناهم چیه اخه هر روز شکنجه شدن حقمه! حق من نبود یه خانواده داشته باشم! چرا ازم گرفتیشون خدا!
حسرت خیلی چیزها به دلش مانده بود، دیگر تحمل این زندگی را نداشت، دلش می‌خواست اوهم برود کنار عزیزانش؛ هرشب به امید ندیدن خورشید فردا می‌خوابید اما انگار هنوز وقت رفتنش از این دنیا نرسیده بود؛ باید می‌سوخت و می‌ساخت، فکر می‌کرد شده است شبیه رزی که خیلی وقت است کسی سراغش را نگرفته شایدم او را از یاد برده اند؟


ح_وفا
تاریخ: 1399/8/18
 
آخرین ویرایش:
نام: خودت را باور کن.
نام نویسنده: ح _ وفا

تاریخ: ۱۳۹۹/۸/۲۱
در جنگل هل هله به پا بود! همه‌ی حیوان‌ها، پرنده‌ها دورهم جمع شده بودند. منتظر شروع شو انتخاب زیباترین پرنده‌ی جنگل بودند؛
خرگوش کوچک گفت: « شنیده‌اید؟ می‌گویند کلاغ سیاه هم در شو شرکت کرده است!»
گروه پرنده‌ها زدند زیر خنده، قناری با تمسخر گفت: « منظورت همان کلاغ زشت است؟»
این‌بار حیوان‌ها متعجب چشم دوختند به دهان خرگوش! خرگوش کوچک گفت: « باچشمان خود خواهید دید که راست‌ می‌گویم.»
پچ پچ بزرگی بین حیوان‌ها و پرنده‌ها به راه افتاد!
چندی بعد سلطان وارد جنگل شد همه به احترامش بلند شدند، سلطان دستور شروع شو را داد.
پشت صحنه همه‌ی پرنده‌ها استرس داشتند. هریک از پرنده‌ها نگاهی به طاووس زیبا می‌کردند و خود را بازنده‌ می‌دیدند! همه می‌گفتند: « ما هیچ شانسی در مقابل طاووس نداریم!» اما در بین آن‌ها فقط کلاغ بود که هیچ استرسی نداشت با وجود تیکه و طعنه های پرنده‌ها باز خود را برنده می‌دید. شو شروع شد و پرنده‌ها یکی پس از دیگری رفتند. ماند طاووس و کلاغ سیاه. طاووس بی‌چاره اعتماد به نفس نداشت، توان رفتن بر روی صحنه و نگاهای خیره‌ی تماشا کننده را هم نداشت. کلاغ گفت: « مایلی باهم برویم؟» طاووس با خوشحالی گفت: « بله حتماً.»
هر دو راه افتادن کلاغ با قدم‌های استوار و سری بالا گرفته راه می رفت. اما طاووس با قدم‌های سست و سری به زیر گرفته در کنار کلاغ راه می‌رفت!
سلطان با دیدن اعتماد به نفس کلاغ سیاه شگفت‌زده شد باور نمی‌کرد یک کلاغ سیاهه زشت بتواند این‌گونه بر روی صحنه راه برود؟!
سلطان کلاغ را برنده اعلام کرد و گفت: « از این‌که به خودباور کرده‌ای بسیار خوشحالم؛»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین