[ داستانک نویسی | ReiHane کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هوالمحبوب

مشاهده فایل‌پیوست 23740

با سلام

کاربر گرامی @ReiHane
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
غریبه‌ای به اسم زمان
زمان، یکی از مخلوقات بشریت بود، آشفته و جاودان تا ابد در سیاهی های کیهان شناور، می‌تاخت. این ما بودیم که زمان را خلق کردیم، یک روز خورشید را پیدا نکردیم و بهانه‌ی پیدا کردنش تمام دنیا را گشتیم. اما تا صبح روز بعد پیدایش نشد، ما تنها بودیم، صبر کردن را نمی دانستیم و خورشيد بی رحم هر روز غیبش میزد و فردا دوباره طلوعش را بر پیشانی تاریک ما می‌کوباند. بشر فهمید باید چیزی ساخت که با همان صبر کرد، ثانیه ها را شمرد و منتظر پوسیدن ماند. ما جاودان بودیم تا وقتی که زمان با بی‌رحمی گذشت. خورشید هر روز برگشت و بشریت نا‌امید از اختراع دیوانه کننده اش به درون غارها پناه برد، اما دیگر دیر شده بود و زمان به تمام سلول های جهان رخنه کرده بود و لخته خون هایش تنها قلب های ما را از تپیدن بازگذاشت. زمان ماند تا باوفایی تاریکش را به رخ همگان بکشاند. زمان مانند همان غریبه‌ای بود که در دوردست ها به دود سیگار بی انتهایش خیره شده بود و منتظر بود که تمام بشریت به مرداب آخرالزمان برسند، همانقدر ناشناخته و ترسناک به ما نگاه می‌کرد و با لبخند یادآوری می‌کرد که مخلوقی تبعید شده از طرف خالقان بی‌لیاقتش هست و برای این برگشته که تا آخرین جرعه از نفس های مارا بنوشد. این نامردی بود زمان از ما دزدیده شده بود و حال او زمان مارا میدزدید.
1399/08/18
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خرچنگ های لاژوردی
چشمانم را باز کردم و از روی تپه ی بلند شنی به لاژورد گونه دریا خیره شدم. بوی شور امواج پر تلاطمش به نفس هایم زندگی می بخشید. میشد برای یک لحظه هم که شده از تنهایی فرار کرد. همانطور که مسخ شده به دریا خیره شده بودم ناگهان از روی شروع تپه ی شنی به پایان پرت شدم و از شدت ضربه نفسم را به زور درون سی*نه ام حبس کردم. حس جاری شدن مایه ای داغ بر روی دستانم کنجکاوم میکرد تا به زخمی که بر روی ساعدم ایجاد شده بود را ببینم. خون آبی رنگم به آرامی از روی شن های اکلیلی ساحل راهش را به سمت نیلگون دریا پیدا کرد. هیچگاه نمی دانستم که این آبی حریص یک موهبت هست یا نفرین؛ خون آبی باعث میشد نسبت به تمام آدم ها خاص باشم ولی باعث نمیشد که دیده بشوم. چون این دریا رنگ سوزان داخل رگ هایم جریان داشت و مردم هم توجه ای به باطنم نداشتند. همانطور که تکیه ام را به سنگی کوچک داده بودم. به آسمان و دریا نگاه کردم که هر دو با من همزاد بودند. بعضی از اوقات فکر میکردم که میشد با یک تیغ کوچک وان حمام را تبدیل به دریای آبی بکنم اما دریغ از ذره ای انگیزه برای مرگ؛ من تنها بودم و متفاوت هیچکس به من توجه نمیکرد و یا حتی نزدیکم نمیشد. به خرچنگ کوچکی که لای سنگ های ساحل پنهان شده بود نگاه کردم از چه فرار میکردند مگر دریا انتهای عشق آبی نبود؟ شاید هیچکس به آنها هم توجه نمیکرد. دنیا پر از آدم های متفاوت تنها بود که مانند اشراف زاده ها خون آبی داشتند اما دریغ از قطره ای اهمیت به این زندگی ادامه میدادند. اگر میتوانستم در کالبد حیوانی ظاهر شوم خرچنگ های لاژوردی را انتخاب میکردم تا باشد که پیوندم با دریا مانند آسمان تا ابد جاودان باشد.
1399/08/20
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.

مدیر کل انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر کل انجمن
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
7,537
پسندها
پسندها
21,687
امتیازها
امتیازها
918
سکه
1,087
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین