جانم برایتان بگوید یک بار با رفیق عزیز به مناسبت یک ماجرا رفتیم بیرون شیرینی بخوریم!
آقا ما شیرینی رو گرفتیم... اون جایی هم که همیشه میرفتیم بسته بود و بارون هم نم نم داشت میومد.
من که دیگه خندهام بند نمیومد... دوستم هم حرصش گرفته، هی به من نگاه میکرد میگفت الان این شیرینی رو کجا بخوریم!
دیدیم حیفه شیرینی رو بندازیم بره، خدا ما رو ببخشه دیگه تو راه رسیدن به خونه شیرینی رو میخوردیم...
(من که خندهام گرفته بود. بنده خدا دوستم حرص میخورد)
(یدونه شیرینی میخوردیم، صد بار طلب آمرزش میکردیم... نگم براتون)?
یکی از بیمزهترین خاطرههامون بوداما جالب بود..
( ..... من رو شطرنجی کنید)