از صبح که طلوع خورشید را دیده بود، حس غریبی در وجودش میغلتید.
آن روز به شکل عجیبی همه جا آرام بود، خالی از هر زمزمه یا شخص ثانی یا ثالثی که بخواهد مخفیانه نگاهش کند.
غم و حسرت خاصی در چشمهایش موج میزد.
فکر کرد که دلش تنگ شده، تنگه آن اوباشهای دیوانه!
آنقدر حسش قوی بود که به دیدن دوستانش رفت و آنها نیز با آغوشی باز و برادرانه پذیرایش شدند.
ساعتی را هم در کنار خانوادهاش گذراند و بوی محبت خالصانهی آنها را با تمام وجودش استشمام کرد.
شب به اتاقش رفت و دفتر مشکیاش را برداشت، پارت آخر داستانش را نوشت و در شبکهی مجازی قرار داد.
به ساعت نگاه کرد، یک بامداد بود.
هنوز هم آن حس غریب در افکارش جریان داشت.
بر روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
رنگ تیرهی اتاقش با تاریکی شب هماهنگ شده بود.
ثانیهای نگذشت که صدای مهیبی خانه را لرزاند و بوی گاز سراسر خانه به خصوص فضای اتاقش را در بر گرفت.
نگران و هراسان به سمت در اتاق رفت ولی باز نشد، فریاد زد.
صدای فریادش با صدای انفجار بخاری اتاقش تلفیقی ناهنجار بود.
کمتر از ثانیهای اتاقش در شعلههای آتش غرق شد.
آن روز به شکل عجیبی همه جا آرام بود، خالی از هر زمزمه یا شخص ثانی یا ثالثی که بخواهد مخفیانه نگاهش کند.
غم و حسرت خاصی در چشمهایش موج میزد.
فکر کرد که دلش تنگ شده، تنگه آن اوباشهای دیوانه!
آنقدر حسش قوی بود که به دیدن دوستانش رفت و آنها نیز با آغوشی باز و برادرانه پذیرایش شدند.
ساعتی را هم در کنار خانوادهاش گذراند و بوی محبت خالصانهی آنها را با تمام وجودش استشمام کرد.
شب به اتاقش رفت و دفتر مشکیاش را برداشت، پارت آخر داستانش را نوشت و در شبکهی مجازی قرار داد.
به ساعت نگاه کرد، یک بامداد بود.
هنوز هم آن حس غریب در افکارش جریان داشت.
بر روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
رنگ تیرهی اتاقش با تاریکی شب هماهنگ شده بود.
ثانیهای نگذشت که صدای مهیبی خانه را لرزاند و بوی گاز سراسر خانه به خصوص فضای اتاقش را در بر گرفت.
نگران و هراسان به سمت در اتاق رفت ولی باز نشد، فریاد زد.
صدای فریادش با صدای انفجار بخاری اتاقش تلفیقی ناهنجار بود.
کمتر از ثانیهای اتاقش در شعلههای آتش غرق شد.
آخرین ویرایش: