نام داستانک: ستاره های کبریتی نام نویسنده: ریحانه سید حسنی
ژانر: تخیلی، فلسفی
ویراستار: @Atryssa.RA مقدمه:
شاید بدنیا آمدن نعمتی بزرگ بود اما مرگ قطعاً نفرین بود. مثل مار دور گردنمان میپیچید و تا وقتی که ما را از بین نمیبرد، رهایمان نمیکرد. مرگ مثل رها شدن در صحرایی تاریک بود، اما صحراها که تاریک نمیشوند، ستاره ها آنجا را شعلهور از نور میکنند و مخمل جادویی شان را از قصهیپریان میدزدند. ای کاش میشد به آتش همان ستارهها رجوع کرد، همان پیدایش سرد! جایی که مرگ از ستاره ها میترسد.
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
به سقف فلزی خاکستری رنگ نگاه کردم، حالم از آهنهای بیاحساس این دنیا بهم میخورد. دنیای بیرحمی که با زور ما را به آغو*ش مرگ میکشید و بعدش در آخرالزمانی سرد رهایمان میکرد، جایی که هیچ دنیایی وجود نداشت. از پنجرهیکوچک کابین به صفحهیسیاه هستی خیره شدم. کی فکرش را میکرد آخرین تصویرم از مرگ، صحنهیپیدایش جهان میبود؟ قرار نبود بمیرم اما من احساس مرگ میکردم، از داخل جمجهیسفتم به داخل رگهای قلبم راه پیدا میکرد و سرمایش را به درون بدنم تزریق میکرد. چرا مرگ آنقدر اذیت میکرد، باید سریع جسم را تسخیر میکرد و همه چیز تمام میشد. من دوبار امتحانش کردم؛ ماشهیاتمام این زندگی سیاه را به سمت گلوی بیجانم کشیدم و منتظر خالیشدن هوای محبوس داخل ششهایم شدم اما نشد که اتمام این زندگی گس را به چشم ببینم. اولین قانون دنیای من این بود که هیچکس حق نداشت بیدلیل دار را بر گردنش بیاندازد و اگر دوبار اینکار را انجام دهد به مرگ کبریتی محکوم میشود؛ مثل کبریت آتشش میزدند و منتظر میماندند که بمیرد و از مرگ چوب کبریت بیپناه سود میبردند. من به سفری دور در کیهانی سرد محکوم شدم. البته این تنها من نبودم که سوار این ارابهیفلزی بیروح شدم.
همراه من چهار نفر دیگر هم محکوم به این مرگ احمقانه بودند. فندک سیاهم را از درون جیب کوچکم در میاورم و یک نخ سیگار روشن میکنم و بدون هیچاهمیتی از کابین به بیرون قدم بر میدارم. از پلهها پایین میروم و به سالن بزرگ غذاخوری میرسم. به تمام کسانی که در آنجا هستند سر تکان میدهم و نقطهای دور را انتخاب میکنم و ثابت میایستم. دختری که به من مستقیم خیره شده به سمتم گامهایبلند بر میدارد و بالأخره بعد از رسیدن به من، صدایش به گوشم میرسد:
- غذا نمیخوری، والتس؟
چیزی نمیگویم و به چشمان میشی رنگش خیره میشوم؛ والتس فامیلی من بود و اینجا هم کسی اسم من را نمی دانست؛ پس از همان برچسب روی اتاقم به فامیلیام پی برده بودند. پوزخند ریزی زدم؛ سیگارم را به داخل سطل زباله پرت کردم و نگاهی بیروح به همان دختر انداختم و گفتم: - منظورت غذای بیطعمی هست که از داخل اون جعبه ی مسخره به بیرون میاد؟
سرش را تکان داد و مسیری که پیموده بود را برگشت؛ به بقیه افرادی که مانند من مبحوس در این سفینه به سر میبردند، نگاهی انداختم. همهیآنها ماسک چهرهای ناامید به خودشان زده بودند. درکی از ناراحتی آنها نداشتم، مگر مرگ آنها را به کام مرگ نکشانده بود؟ پس چرا از آن فرار میکردند. چهار نفرشان درست روبهرویم قرار داشتند. با چهرههای آشفته و پریشانی که انتظار یک مرگ تلخ و سریع را میکشیدند.
نمیخواستم به کابین برگردم، پس نزدیکترین صندلی را انتخاب کردم و نشستم. نگاهی به یکی از بچه ها که نسبتاً از همه کوچکتر بود کردم و با پوزخند گفتم:
- تو چرا اینجا هستی؟ مگه داخل زمینبازی هم طنابدار انداختن؟
منتظر به چشمهایی که از شدت نگرانی برق میزد، خیره شدم. بدون اینکه از جایش تکانی بخورد، به آرامی گفت:
- مرگ پیر و جوون نمیشناسه. مثل مار همه رو میبلعه. خودک*شی هم همینطور هست به سن کاری نداره؛ به مغز لعنتی داخلش رخنه میکنه و خودش رو مثل زهر داخل وجودت پخش میکنه.
بیتفاوت نگاهی به او انداختم و حرفش فکر کردم؛ منطقی بود مرگ آدمها را نمیشناخت. مرگ عاشق پیادهروی میان سیل جمعیت تنهایی بود؛ که اکثرشون التماسش میکردند. دختر چشم رنگی میان افکارم پرید و گفت:
- ما همه از مرگ برگشته محسوب میشیم چه جالب!
جالب، چرا جالب؟ ما را به زور از دامان مشکی مرگ گرفته بودند و به سمت آغاز دردآور پرت کرده بودند که دوباره بمیریم. مانند این بود که بیگ بنگ را فوت میکردند تا در جایی دیگر آغاز شود یا به اتمام برسد. با لرزش حرص مشهود در حرفم به او گفتم:
- از چی برگشتیم؟ ما که نمردیم و این سفینه لعنتی هم زندگی دوباره نیست.
یکی از پسرها که زیر چشمانش گود رفته بود به من نگاهی انداخت و زیر ل*ب گفت:
- آره! اما میتونیم همینجا برای چند لحظه هم که شده یک دنیا خلق کنیم و تا ابد داخلش زندگی کنیم!
به عقب تکیه دادم و دوباره یک نخ سیگار برداشتم و به آرامی در مقابل شعلههایسیگار به سوختن درش آوردم. به بقیه نگاهی کردم و پکی عمیقی به سیگار ماتم زده زدم؛ به بقیه نگاه کردم و گفتم:
- فکر کنید همین الان که ما به سمت این سیاره درحال سفر هستیم، یکی از ما از شدت تنهایی برای خودش یک دنیا خلق کنه جایی که آدمها با هم مهربون هستند و همه هم رو دوست دارند. جایی که هیچ تکنولوژی وجود نداره و همه خوشحال هستند. چرا به این دنیا فکر کردید؟ چون بهش نیاز دارید. از کجا میدونید خالق دنیای ما هم محکوم به خودک*شی داخل یکی از همین سفینه ها نبوده و این مسخره بازیها فقط برای این بوده که تنها نباشه. شاید حتی الان مرده یا به سیاره موعود رسیده. حرفی زده نشد، تنها سیگار من بود که با سوختن طعنهیمحکمی به سکوت سالن میزد و سوی نورش را به رخ منظومههایمنزوی میکشید.
اهمیتی نمیدادم، شاید درد از همینجا بود؛ اهمیت ندادن! چرا آدمها آنقدر بیرحم بودند؟ من تازه فهمیده بودم که هیچکدامشان خوب نیستند، آنها خوبی را مانند سنجاق سینهای زیبا بر روی لباسهایشان میزنند اما زیر همان رخت بلند ادعا، ویروسی کشنده خوابیده که به هیچکس رحمی نمیکند. مثل اپیدمی یخبندان به هم حملهور میشدند، خلاصهیهستی همین هست، انسانی که بعد از سالیان دراز انسان نشد!
دوست داشتم اهمیتی ندهم اما نمیتوانستم به خودم دروغ بگویم، حرفهایشان مانند سرب داغ مغز استخوانم را میسوزاند اما من اهمیتی نمیدادم، درد میکشیدم ولی اهمیت نمیدادم. شاید بخاطر همین هم آخر کارم به اینجا کشیده شد؛ دو خودک*شی ناموفق بخاطر همان آدم هایی که مغز استخوانهایم را پودر کرده بودند دیگر حتی در خیالاتم هم نمیتوانستم راه بروم. از سالن به بیرون رفتم، حال خوبی نداشتم. از کابین سرد و سیاهم خسته شده بودم. سالن هم که جای زنده بودن نبود. بنابراین به قسمت کنترل سفینه رفتم؛ تنها جایی که خالی از بشریت مانده بود. بر روی صندلی خلبان نشستم، حالت سفر بر روی خودکار بود و من فقط یک بطری آب و بینهایت روبرویم را داشتم. به سیاهی بیاتنها خیره شدم. شاید انتها همین بود سیاهی؛ کسی اهمیت نمیداد که این جهان چه چیزی را شروع کرده بود. اما من مطمئن بودم که این جهان انتهای آدم بودن بود. شاید تنها دلیل بخاطر زجری بود که هر روز از زندگیم میکشیدم و باید حتی تظاهر به خوب بودن میکردم تا شاید این نعمتها بر من حرام نشوند.
در حال خفه شدن در تفکر بودم که صدای پای کسی مانع از مرگم شد. به پشت سرم نگاه کردم، پسر بچه پشت سرم ایستاده بود. بدون تغییری در حالت چهرهام گفتم:
- میخوام تنها باشم، فکر نکنم خواستهیزیادی باشه.
نفسی عمیق کشید و به بیرون فوت کرد، طوری که میتوانستم سرمایش را در ستون فقراتم حس کنم. با صدای خش دار و کم جانش گفت:
- میتونیم باهم تنها باشیم، من از جمع خوشم نمیاد.
حرفی نزدم، کنارم بر روی صندلی دیگری نشست و جوری محو فضای بیرحم بیرون شد که چشمانش فارغ از سفیدی درخشانش شد.
مادرم همیشه عادت داشت بگوید:
«زندگی پاداش هست؛ نه جنایت یا مکافات» با این جمله توانسته بود من را به این باور برساند که همهیما برای دلیلی اینجا هستیم. شاید هم واقعا دلیلی بود، بالاخره برای ساختن بینهایت و نوری که داخلش سوسو میکند باید دلیلی باشد. سوال مهم این نبود که دلیلی هست یا نه؟ سوال مهم این بود که دلیلش چیست؟ شاید هم مانند ما که به عمق لاژورد خلقت محکوم شده بودیم، ماهم محکوم به زندگی داخل قهوهای سرد بودیم. دلیل پیدایش مثل خودش هر لحظه سالیان نوری از ما فاصله میگرفت و من فقط در شب میتوانستیم چشمک زجرآور ستارگان را پیدا کنیم. شاید خلقت فقط برای ما زجر نداشت بلکه برای خاک سرد ستارهها هم دردناک بود.
حرف زدم، کلمات را به بیرون راندم و سعی کردم تنها نمیرم:
- چرا؟
نگاهم کرد، سرفه ای کرد و سرش را به پایین انداخت و گفت:
- این نامردی بود، من هیچوقت نخواستم بهدنیا بیام. چطور ما بدون اختیار زنده شدیم ولی با اختیار نمیمیریم؟
سرم را تکان دادم، خیلی کوچکتر از این بود که به مرگ فکر کند اما در این حال دامن سیاه مرگ به هیچکس رحم نمیکرد.
ما مجبور به زندگی بودیم، او راست میگفت. نفسی عمیق کشیدم و ناگهان صدای گوشخراش بوقهای متعدد باعث شد سرم را برگردانم. صدا از داخل قسمت الکتریک سفینه میآمد. با سرعت خودم را به آنجا رساندم و با دیدن کیلی، ربات هوشمند سفینه که در حال بررسی کردن بخش هست؛ از ربات ها بدم نمیآمد اما فکر میکردم که شاید اونها از ما بدشان میآید. به آرامی به کیلی گفتم:
- چه اتفاقی افتاده؟
برگشت و به سمت حرکت کرد و همانطور بریده بریده گفت:
- اکسیژن تمام میشود.
عالی بود، مرگ اصلا عادت به بیکاری نداشت، حتی اگر برای دیدنش بلیت یک طرفه گرفته باشیم هم با گلهای خشک شدهیقبرستان در انتهای جاده منتظر ایستاده بود. بقیه با سرعت خودشان را به اتاق رساندند و کیلی همون عبارت را دوباره تکرار کرد. دختر چشم میشی گریه کرد و گفت:
- چرا باید بمیریم؟ چرا باید وسط فضا بمیریم؟ من دوست ندارم خفه بشم!
جوابی نداشتم، شاید بعد از دوبار کشتن خودم مرگ از دستم عصبانی بود و به دنبال گرفتن جانم بود؛ شاید هم همهیاینها با یک دلیل اتفاق میافتاد، شاید دنیا میخواست بعد از این همه مدت به من ثابت بکند که لیاقت یک مرگ شرافتمندانه هم ندارم. ازنظرم مهم نبود چهشکلی میمردیم؛ در دو حالت ما با نیازهایمان مرگ را حس میکردیم؛ یکی با کمبود اکسیژن، دیگری غذا و یکی با کمبود احساس!
دختر دیگری که با کلاهی مشکی در گوشه اتاق ایستاده بود، از در بیرون رفت. برای من عجیب بود که آنقدر بیاعتنا مرگ را پذیرفته بود. هرقدر هم که ما مرگ را دوست داشته باشیم، بدنمان طراحی شده بود تا با غریزهیزندهماندن ما را از چنگال مرگ نجات دهد. این غریزه همان چیزی بود که بعد از صد هزار سال باعث منقرض نشدن گونه بشریت شده بود. دنبالش کردم، غریزه سرم فریاد زد و من هم او را دنبال کردم. به سمت راهروی ورودی راه میرفت، سرعتش زیاد بود انگاری میترسید زمان هلش بدهد. تا اینکه درست در مقابل اتاق تهویه ایستاد و وارد اتاقک فشار شد. جایی که میشد با فشار دادن دکمهای وارد فضای بینهایت بیرون شد؛ این اتاق برای تحقیقات و تعمیرات ساخته شده بود. پشت سرش وارد اتاق شدم و سعی کردم توجه اش را جلب کنم:
- برای چی اینجا اومدی؟
با ترس به عقب برگشت و با لحن عصبی گفت:
- تو برای چی دنبالم کردی؟ از اینجا برو!
نگاهی به تمام تغییر حالتدادنهای بیموردش کردم و بیحس ادامه دادم:
- جواب سوالم رو بده!
نفس عمیقی کشید و به آرامی به طرفم برگشت و گفت:
- من میخوام برم بیرون؛ میدونی که هرچقدر بیشتر باشیم اکسیژن زودتر تموم میشه. من با رفتنم باعث میشم شما بیشتر زنده بمونید.
سرم را پایین انداختم و به چهرهیرنگ پریده اش نگاه کردم و با خودم فکر کردم که از جان گذشتن برای افرادی که فقط یک هفته می شناسی خیلی سخت است. چطور میتوانست جانش را فدای آدمهایی مانند ما بکند؟ به او خیره شدم؛ زیر آن کلاه مشکی مشخص نبود چه پنهان شده اما من میتونستم درک کنم که چقدر منتظر ماندن برای غرق شدن در مرداب مرگ سخت است، پس گفتم:
- من نمیدونم کی هستی؟ یا زندگیت چهشکلی گذشته؟ اما میدونم که با مرگ تو مرگ من دیرتر نمیشه پس خودت رو برای کسی نکش.
در حالی که از پشت آبشار موهایمشکیاش نگاهم میکرد، گفت:
- من نمیتونم منتظر بمونم و آخرش خفه بشم، من فقط... .
حرفش را قطع کردم، با صدای بلندتری ادامه دادم:
- ما در هرصورت قراره بمیریم هیچ هدف والایی در مرگمون وجود نداره، من ترجیح میدم اینجا خفه بشم و اون کثافتها هیچوقت به هدفشون نرسند تا اینکه بعد از فرود آمدن بمیرم.
همان موقع بود که پسر افسرده و قد بلند گروه وارد کابین فشار شد. ازش خوشم نمیآمد، شاید یک هفته برای شناخت کامل بعضی از آدم ها کافی بود و او از همان آدم هایی بود که پتوی اضافه از اتاق افراد دیگر میدزدید. از همان خودخواههایی که مانند حیات وحش به هیچکس رحم نمیکنند؛ نگاهی عصبی به من انداخت و گفت:
- تو که فرقی برات نداره پس بمیر و بزار ما سود ببریم، وگرنه خودم میکشمت!
با تعجب به طرفش برگشتم. کشتن من؟ نباید آسان باشد! دستهایم را درون جیبم کردم و به او گفتم: - تو عرضه کشتن خودت رو هم نداشتی چه برسه به کشتن من!
عصبیتر شد، نگاهی بیحس به سر رفتن خونهای صلبیه چشمش کردم. به آرامی به من نزدیک میشد و نفسهای عمیقی میکشید. زیر لبش غرید:
- با خونت علامت کمک مینویسم!
و بعد از این به سمتم حملهور شد، به تندی به سمت انتهای اتاق دویدم و از خودم پرسیدم که چرا باید انقدر از وجود من عصبی باشد؟ من با او کاری نکرده بودم. به دستانش که خالی بود نگاه کردم. با خودم فکر کردم هیچ آسیبی به من نمیرسد؛ پس چرا تلاش میکند؟ دستانش را به سرعت به سمتم آورد. دستش را گرفتم و به
دیوارهیاتاق چسباندمش. نفسی از سر عصبانیت کشیدم و گفتم:
- فکر کردی واقعاً میتونی به من آسیبی برسانی؟
چشمانش را بست و سرش را به طرفی دیگر گرفت. از اتاق بیرون آمدم. دستم را به جستجوی فندکم به داخل جیبم بردم. و همان لحظه صدای جیغ دختر چشم میشی را شنیدم، برگشتم و دیدم که پسرک احمق هنوز هم به دنبال کشتن من میدود! همان لحظه بود که دختر کلاه دار اهرم تخیله را کشید و پسرک به فضا پرت شد. فندکم را پیدا کردم و آرامش را آتش زدم و بر روی لبم گذاشتم. به تصویر یخ زدهی پسر نگاه کردم. درون فضایی شنا میکرد که تمامی نداشت. شاید لیاقت شنا کردن هم نداشت؛ جسدش هیچگاه از بین نمیرفت و تا ابد و چند روزی به درون فضا بودن محکوم شده بود. نفسی عمیق کشیدم و به چهرهیوحشت زده بقیه خیره شدم و گفتم:
- برای امروز کافی بود، فکر کنم خواب صدام میزنه!
راهم را کشیدم و رفتم به کابینی که اسمم را بر رویش حک کرده بودند. آرامش تموم شد وقتش بود به واقعیت برگردم! از پنجره کابینم به بیرون نگاه کردم. نور ستارهها چشمم را میزد بنابراین تخته مشکیرنگ را پایین کشیدم و بر روی تکتختی که اتاق محاصرهاش کرده بود نشستم. بر روی خاکستری تخت مانند، شاید از دیدن جنازه پسر میترسیدم و هیچ ستارهای اون بیرون سو نمیزد. نمیدانم شاید بعد از این همه مدت آدمی که گمان میکنم نیستم!
باورم نمیشد که برای زنده بودن من کسی مرده بود، شاید همین قسمت زندگی بود که من را به باور بی اهمیتی خودم میرساند. در کابین با صدایی من را به دنیای کنون کشید. با صدای از ته چاه قصه ها گفتم: - حوصله ندارم، برو!
در بدون توجه به من باز شد و دختری که قاتل بود وارد شد و رو بهرویم نشست. نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته گفت:
- نمیخواستم بکشمش! من فقط فکر کردم چون همه قراره بمیریم، بهترین کار کشتن کسی هست که میخواد بقیه رو بکشه!
نگاهش کردم؛ پیشمان بود؟ برای چه پشیمان بود؟ کشتن کسی که سعی در قتل دیگران دارد که گناه نبود مخصوصاً بر روی زمینی که ما در آن نفس میکشیدیم. گفتم:
- میدونی مرگ چیز عجیبی هست؛ همون چیزی هست که ما رو تا اینجا کشونده و همون چیزی که مارو از اینجا میبره هم هست. تو کار بدی برای پشیمون بودن نکردی!
نگاه بیاحساس دختر به نگاهی، محکوم به آزاد کردن دریا شد. اشکهایش به زمین ریخت و با صدای بلندی گفت:
- هیچوقت انقدر از نفس کشیدنم پشیمون نبودم، فقط بخاطر دوتا دم و بازدم اضافی قاتل شدم!
شاید راست میگفت، شاید همین پشیمانی از زنده بودن بود که من را آلودهیویروس مرگ کرده بود. روی زمین من حق کشیدن میلیاردها دم و بازدم داشتم. حق سوزاندن هزاران سلول بی نوا را؛ اما الان در اینجا پشیمان بودم.
به آرامی ل*بهایخشکیدهام را تکان دادم و صدایی که از میانشان بیرون آمد گوش دادم:
- چقدر وقت داریم؟
اشک هایش را با لبه آستین زمردیاش پاک کرد و بهمن نیم نگاهی انداخت و گفت:
- ده ساعت! کیلی محاسبه کرد و مثل اینکه با کشتن اون پسر ما فقط ده ساعت نفس داریم!
جوابی نداشتم بدهم. همیشه با خودم میگفتم که اگر فقط یک روز زنده بودم چه کاری انجام میدادم؟ و هیچ جوابی در قفسه ذهنم نداشتم اما الان کمتر از یک روز محکوم به زنده بودن شده بودم شاید بعد از گذشت بیست سال از گروگانگیری خلقت و زنده بودن سندرم استکلهم برای زنده بودن داشتم.
از سر جایم بلند شدم و روبه دختر گفتم:
- باید فرود بیایم، ما نمیتونیم اینجا بمیریم!
دختر با تعجب به من نگاه کرد. انگار باور نمیکرد این کلمات از زبانم بیرون آمده باشد. بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
- میتونیم بر روی نزدیکترین سیاره فرود بیایم. اما ممکنه هوا نداشته باشه!
در اتاق را باز کردم و زیر ل*ب گفتم:
- ما تا ده ساعت دیگه میمیریم؛ چه روی فضا شناور بمونیم و به بیگ بنگ نزدیک بشیم، چه روی یه سیارهی ناشناخته فرود بیایم و سرب تنفس کنیم!
وارد راهرو که شدم با عجله دنبالم آمد، بعد از رسیدن به اتاق کنترل رو به کیلی گفتم:
- بین ما و نزدیکترین سیاره چقدر فاصله است؟
کیلی بدون درنگ جواب داد:
- سه روز!
نگاهی به دختر کردم که نا امید در گوشهای ایستاده بود و بعد از این دوباره گفتم:
- بین ما و نزدیکترین جرم آسمانی چقدر فاصله هست؟
کیلی بدون مکث آدمیت جواب داد:
- هفت ساعت تا نزدیکترین سیارک!
لبخندی زدم و به طرف دختر برگشتم و گفتم:
- مثل اینکه دیدار با شازده کوچولو آنقدرها هم غیر ممکن نیست!
خندید و برای خبر کردن بقیه بیرون رفت، شاید اینجا بود که باید میگفتم« هیچگاه آنقدر حس زنده بودن را نکرده بودم» شاید وقتی که به مرگ نزدیک میشیدیم، زندگی خودش را از پشت کوهها نشان میداد.
بعد از جمع شدن همهیافراد در اتاق، دختر کلاهدار شروع به توضیح دادن کرد که بعد از گذشت هفت ساعت ما به روی یک سیارک ناشناخته در کهکشانی غریبه فرود میایم. پسر کوچک با صدایی کاملاً ترسیده به مردمک چشمانم خیره شد، انگار میخواست به روحم رسوخ بکند و بعد از چند دقیقه گفت:
- میدونی من حس میکنم که این کار درستی نیست، ما نباید داخل جایی فرود بیایم که هیچ اطلاعی از شرایط محیطیش نداریم. من نمیدونم که اصلا ًبهترین کار الان اعتماد کردن به کسی هست که یک نفر بخاطرش روی فضا شناور هست یا نه؟
نفسم را به بیرون فوت کردم و از شدت سرمایش حس کردم کل جهان چند درجه افت دما کرد، به سمت پسر برگشتم و گفتم:
-؛شاید همیشه بهترین کار انجامدادن کار درست نیست. مثل وقتهایی که اصلاً چارهای نداری و در هر صورت میبازی. میدونی من نمیتونم نسبت به امید بیتفاوت باشم. من میخواستم خودم رو دوبار بکشم اما هر دفعه به یک نحوی نجات پیدا کردم و شما هم همینطور؛ من نمیگم همیشه یه دلیلی پشت هر اتفاقی هست، من میگم ما براش دلیل میسازیم و مرگ کسی که تلاش در کشتن من داشت برای من دردناک نیست.
به من نگاهی نامطمئن انداخت و گفت:
- اصلاً هیچ ایدهای ندارم از اینکه باید چیکار کرد ولی میخوام قبل از مرگ بدونم که همهیتلاشم رو برای زنده بودن کردم، دوست ندارم داخل این قفس بمیرم.
لبخند کم جانی بر روی صورتم شکل گرفت و به بقیه که سرشان را تکان میدادند نگاه کردم. قفس تشبیه خوبی برای سفینهای خراب در وسط برهوت فضا بود. اما مشکل این بود که کل زندگی کشتارگاهی بود که ما را بزرگ میکرد، به ما غذا میداد و در آخر صف جایی که امید یک شروع دوباره در رگهایمان جریان داشت مارا با همان اسلحه پنهان میکشت. کل زندگی یک سفینه داخل همان فضایکشنده بود که اگر از آن خارج میشدی سریعاً خفه میشدی.
از اتاق خارج شدم. تا شش ساعت آینده هیچکاری به جز فکرکردن به مرگ نمیتوانستم بکنم. نمیخواستم به خودم دروغ بگویم، شاید داخل ناامید ترین لحظات، امید، سوار بر اسب سفیدش از دور دستها می آمد اما این کافی نبود. چون ناامیدی شب قبلش کل لشکر را تیر باران کرده بود. زندگی قبل از اینجا را به یاد میآورم، خواهرم با ماشین تصادف کرد و از دره به پایین پرت شد، پلیس میگفت تقصیر کسی نیست؛ اما من گریه کردم چون کسی نبود که تمام تقصیرات را به گردنش بیاندازم. برای همین خودم را مقصر ناراحتی و افسرده شدن خانوادهام دانستم و از همانجا به بعد به کلی یک زندگی جدید ساختم، زندگی که آخرش به مرگ توی ستارهها وصل شد.
از صبرکردن متنفر بودم، باید فقط سه ساعت دیگر میگذشت تا من بدون اکسیژن داخل همان سیارک جان میدادم. قبل از مرگ چه میشد؟ با خودم خندیدم، قبل از مرگ تنها ولعات نسبت به اکسیژن بیشتر میشد. بدن آدم داخل اکثر اوقات بیشتر از یک درصد تلاش برای بقا نمیکرد و در مواقع سختی یا مرگ صددرصد تلاش برای زنده بودن میکرد، این همان موهبتی بود که برای جلوگیری از انقراضمان به ما داده شده بود؛ زنده ماندن و تکثیر شدن، درست مانند ویروس! این جالب بود که بشریت میلیونها سال قبل، تکاملی اسرار آمیز یافتند تا خاکستر رشد کهکشانهایجدید باشند. از پنجره کابین به بیرون نگاه کردم. زمان کاملاً نسبی بود برای همین حس میکردم این سه ساعت مانند سه قرن برایم بگذرد.
همانطور که داخل ژرفای تاریک فضا غرق شده بودم، ناگهان با صدای هشدار و بوقهای متعدد با سرعت از کابین خارج شدم و به سمت اتاق کنترل دویدم. داخل اتاق همگی با ترس به به من خیره شده بودند و بعد از گذشت سکوتی دردناک، پسر گفت:
- برای فشار دادن اهرم فرود اضطراری باید یک نفر به خارج سفینه برود و از آنجا اینکار رو انجام بده.
با تعجب به چهرهیماتم زدهشان خیره شدم و گفتم:
- خب، مگه این بد هستش که به بیرون بریم؟
دختر چشم میشی درحالی که بغض کرده بود، با صدای گرفته جواب داد: - آره، به محض فشار دادن اهرم، درهای ورود قفل میشوند و کسی که همان بیرون پشت سر گذاشتیم، توی فضا تا تمومشدن اکسیژنش معلق میماند. ما نمیتونیم فرود بیایم.