اتمام یافته داستانک ستاره‌های کبریتی | ReiHane کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RMwN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نگاهی به دورتا دور اتاق انداختم و با عصبانیت به خودم در درون ذهن زنگ زده‌ام تشر زدم:
- چرا بهشون امید دادی؟ چرا بهشون امید الکی دادی؟ اون‌ها که مرگ رو انتخاب کرده بودن چرا زندگی رو جلوشون گذاشتی؟



جوابی نداشتم، مانند دیوانه‌ها عرض و طول اتاق را در هم ضرب می‌کردم، تا زمانی که ایستادم و با چهره‌ای جدی گفتم:

- من این‌کار رو می‌کنم!



سکوت خودش را به زور حاکم اتاقی کرد که حرف‌ها از آن فراری بودند، بعد از گذشت مدتی دختر چشم میشی سکوت را کشت و گفت:

- باید از انبار لباس برداری!



درست بود‌. کسی داخل جنگ میان زنده بودن جان خودش را فدا نمی‌کرد؛ حتی افرادی که از مرگ برگشته بودند. تپنده بودن قلب، تمام انسانیت را درون همان سیاهی خونین می‌کشت، همان حرص زنده بودن بود که ما را عصبی می‌کرد و درونمان را به آتش می‌کشید. به سمت انباری قدم برداشتم اما دوتا صدای پای اضافی توجه‌ام را به عقب جلب کرد، دختر چشم میشی با تکه‌ای فلز کربنی رنگ به دنبالم راه افتاده بود. با حرص به او گفتم:

- فکر کنم که خودم بتونم راه انبار رو پیدا کنم و نیازی به همراهی تو نداشته باشم.



با ترس گام های بلندی به سمتم برداشت و با صدای خیلی کم رنگی گفت:

- من باید به دنبالت بیام تا مطمئن بشم که پشیمون نمیشی!



ناخودآگاه ابروهایم را به بالا پرتاب کردم و با لرزش دستانم و عصبانیتی شدید داخل چشمان لجنی رنگش خیره شدم و گفتم:

- من دارم خودم رو برای زنده بودنت می‌کشم و تو با من جوری رفتار می‌کنی که انگار مجبور هستم این‌کارو رو بکنم. اگه بخاطر من نبود شما همتون این‌جا می‌مردید!



سرش را مصمم بالا نگه داشت و فلز براق را به رخم کشید، پوزخندی زدم و چیزی نگفتم؛ برگشتم تا راه را به سمت انبار ادامه بدهم. بعد از رسیدن به انبار لباسی که برای تعمیرات فضایی استفاده میشد را برداشتم اما ناگهان دختر کلاه مشکی صدایش بلند شد:

- تو نمی‌تونی بمیری! من می‌خوام به جای تو این‌کارو رو بکنم!

دختر چشم میشی دور اتاق می‌گشت انگار می‌خواست مطمئن شود یک نفر به جز او فدای کهکشان‌های‌تنها می‌شود.

تعجب کردم داخل دشت شغال‌های‌گرسنه چرا باید از خودش می‌گذشت؟ با سر انگشتانش آرنج‌هایش را در آغو*ش کشید و گفت:

- من نمی‌تونم برای مرگ منتظر بمونم. هم من و هم تو می‌دونیم که هیچ‌هوای‌اضافی اون پایین برای ما وجود نداره! تموم اکسیژن جهان داخل یه سیاره جمع شده و آن هم مانند تفاله ما رو از خودش به بیرون پرت کرده.



لبخندی کم جان زدم و گفتم:

- مهم نیست تو می‌خوای چیکار کنی، چون بعد از سه ساعت دیگه، من هم مثل تو داخل همون سیاره می‌میرم.



چشمانش درخشید و گفت:

ـ - من به جای تو می‌میرم، اما بهم یه قولی بده اگه تونستی زنده بمونی به جای من زندگی کن!



سرم را تکان دادم و همان پیمان عجیب و غریب زنده بودن را بستم. در آن لحظه فکر کردم که زنده بودن برای خودم هیچ معنایی در جهانی منزوی نداشت. دختر لباس را از دستانم کش رفت و به سرعت تنش کرد. این مانند دروغ ماه نبود، یا سفری به اعماق زمین یا شاید هم صعود اورست این مانند مرگ بود، مانند اعدامی برای گناه؛ به بقیه نگاه کردم، هیچ‌کس هیچ‌حسی نداشت، با دلسوزی به طرف دختر برگشتم و پرسیدم:

- راستی اسمت چی بود؟



لبخندی غمگین زد و همان بغض بتنی را قورت داد و جواب داد:

- سلینا؛ اما الان که دیگه بدرت نمی‌خوره، چون قرار نیست که صدام بکنی!



نگاهی به او انداختم و نفسم را به بیرون فوت کردم:

- شاید هم توی زندگی بعدیم یادم باشه که کی جونش رو برای من از دست داد.



جوابم لبخندی احمقانه بود. به سمت صندلی رفتم، همان صندلی خلبان، چرم مشکی رنگش به ستون فقراتم فشار می‌آورد. انگار بار گناهانم را سنگین‌تر می‌کرد. بعد از چند لحظه آژیر قرمز رنگ فرود اضطراری روشن شد. سرعت سفینه شدیدتر از قبل شد و درست مانند پیکانی بی‌هدف به سمت زمین خاکستری زیرپایمان در حال پرواز بود. چشم چرخاندم و دیدم که دختر کلاه دار بدون کلاهی بر روی سرش با لبخند به ما نگاه می‌کرد.

کی فکرش را می‌کرد همان جایی که به آدمیت زندگی داد بود، زندگی‌اش را بگیرد! سرعت سفینه هر لحظه بیشتر میشد تا جایی که حس می‌کردم تمام وجودم به سمت دهنم هجوم آورده؛ با دستانم به زور سعی کردم دسته صندلی را چنگ بزنم تا شاید از درد وجودم بکاهد. اما فقط من می‌دانستم که بعد از برخورد، دردها شروع می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
همان‌گونه که با سرعت نور اتمسفر سیارک را می‌شکافتیم و به پایین‌تر و فراتر از آن می‌رفتیم، حس می‌کردم نخاعم قطع شده و مجاز به هیچ‌گونه حرکت اضافی نیستم. سعی کردم سرم را قدری بالاتر بیارم تا بتوانم ببینم که داخل چه جهنمی فرود آمدیم. ناگهان صدای وحشتناک برخورد باعث شد سرم سوت غلیظی بکشد، گوش‌هایم کمتر از قبل می‌شنید و نفس‌هایم بخاطر کمتر شدن اکسیژن سخت‌تر وارد نای خشکم میشد. بعد از گذشت چندین دقیقه سعی کردم کمربندم را باز کنم و سر جایم بلند بشم. تعادلم را نمی‌توانستم به خوبی رعایت بکنم اما با این حال شروع به قدم برداشتن کردم و خودم را به سمت در اصلی کابین کشیدم. پسربچه پشت سرم شروع به راه رفتن کرد و بعد از رسیدن به آنجا با نگاهی نامطمئن رو به من گفت:
- می‌تونیم بریم بیرون؟

نگاهی به سطح قهوه‌ای رنگ سیارک کردم و با بالا انداختن شانه‌هایم گفتم:
- چه فرقی داره ما که در هر صورت می‌میریم!

سرش را تکان داد و قدمی به جلو برداشت دستگیره را باز کرد تا راهرو برایش باز شود. بعد از مدتی انتظار با لبخند برایم دست تکان داد، من هم برایش دست تکان دادم با صدای بلندی فریاد زد:
-: تو چرا نمیای؟

نگاهی به بیرون انداختم و گفتم:
- باید وسایلم رو بردارم تو برو منم میام، این وسایل تنها دارایی‌هام هستن.

در را باز کرد و به بیرون رفت. دست‌هایش را به صورتش کشید و شروع به محکم نفس کشیدن کرد. لبخند زدم واقعا صحنه جالبی بود. سیانوژن به طور معمول فرد را در بین چهار تا دو دقیقه میکشید. البته بستگی به نحوه مقاومت فرد هم داشت. اما پسر بچه فوراً کشته میشد. سطح سیارک به شدت سمی بود و من آن‌قدر بیکار بودم تا صحنه مردن پسر را در اثر خفگی مشاهده بکنم. بعد از یک دقیقه به آرامی از چشم‌هایش خون آمد و بعد از دو دقیقه دستش را بر روی گلویش گذاشت و شروع به سرفه کردن کرد. از داخل دهانش یاقوت سرخ میچکید. لبخندی زدم و آخرین سیگار را روشن کردم. بعد از مدتی دیگر بی حرکت ماند، مرگ سخت بود البته برای کسی که جان می‌داد سخت بود نه برای قاتل! پسرک جایی می‌مرد که به آن تعلق نداشت مثل بقیه افراد!
دختر چشم باتلاقی هنوز در سفینه بود و فلز بزرگش هم داخل انبار جا گذاشته بود. بعد از برداشتن فلز خوش‌رنگش به سراغش رفتم. راه‌روهای خالی از نور را طی می‌کردم و با صدای بلند فریاد میزدم:
- از من فرار بکن، از مرگ که نمی‌تونی فرار بکنی.

من برای مرگ نیامده بودم ولی برای زندگی کردن نمی‌توانستم تلاشی نکنم و تنها قانون زنده موندن کشتن هست؛ این غریزه من بود که برای زنده ماندن می‌جنگید و من هم مطیع همان غریزه بودم. صدای نفس‌نفس زدنش را بخاطر پایین بودن سطح اکسیژن می‌توانستم بشنوم. به آرامی به سمت اتاق پزشک رفتم و در را باز کردم. با لبخندی دندان‌نما به او گفتم:
- می‌دونم مخفی شدی ولی تو که می‌دونی هیچ شانسی برای زنده بودن نداری!

هق‌هق‌های‌خفه‌اش در سکوت طنین می‌انداخت به آرامی زمزمه کرد:
- چرا باید بکشیم؟

قهقه‌ای سر دادم و بلند گفتم:
- جوابت ساده هست، برای زنده موندن خودم! من قول دادم که زنده بمونم و این قول رو به خواهرم دادم همون روزی که جون داد!

از زیر میز به بیرون خزید و با چهره‌ای گرفته نگاهم کرد. التماس می‌کرد برای زندگی مسخره‌اش و من نمی‌خواستم وجود فردی که سعی داشت من را بکشد، تحمل کنم. پس بنابراین با لبخند به او نگاه کردم و گفتم:
- شاید این سفینه به تو زندگی دوباره داده باشه اما من به تو مرگ دوباره میدم.

همان‌جایی بود که با فلز محکم به پشت گردنش کوباندم و بعد از چند دقیقه نقش زمین شد، این آخر قصه زنده بودن در اعماق کهکشان بود. شاید زنده می ماند اما بلاخره با وجود کم بودن سطح اکسیژن جانش را تقدیم به مرگ می‌کرد. لبخندی زدم و زیر ل*ب گفتم:
- باید همتون چشم‌های لعنتی‌تون رو باز می‌کردید و طلب زنده بودن رو در دو قدمی مرگ نمی‌کردید.

سیگاری دیگر روشن کردم و به ساعت شکسته‌ی روی دستم خیره شدم، وقت مهم نبود. همان چند لحظه فارغ از انسان ها عمری دوباره برای من بود. نور راهرو سو سو می‌زد. همه به طرز عجیبی کشته شده بودند و شاید دوری جستن بیگانگان از آدم‌ها همان‌جا مشخص می‌شد. جایی که برای اندکی زندگی مرگ را تقدیم به یکدیگر می‌کردند. پوزخندی زدم و دستگاه خواب مصنوعی را آماده کردم برای ده سال دیگر این زمانی بود که کیلی و خلبان خودکار تقریب زده بودند برای رسیدن به نزدیک‌ترین جای که بشریت سکونت دارد، بود و من زنده می‌ماندم. بی‌اکسیژن و در انتها به شروعی دوباره؛ درست بود زندگی صفحه آخر هر مرگی بود.

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین