نگاهی به دورتا دور اتاق انداختم و با عصبانیت به خودم در درون ذهن زنگ زدهام تشر زدم:
- چرا بهشون امید دادی؟ چرا بهشون امید الکی دادی؟ اونها که مرگ رو انتخاب کرده بودن چرا زندگی رو جلوشون گذاشتی؟
جوابی نداشتم، مانند دیوانهها عرض و طول اتاق را در هم ضرب میکردم، تا زمانی که ایستادم و با چهرهای جدی گفتم:
- من اینکار رو میکنم!
سکوت خودش را به زور حاکم اتاقی کرد که حرفها از آن فراری بودند، بعد از گذشت مدتی دختر چشم میشی سکوت را کشت و گفت:
- باید از انبار لباس برداری!
درست بود. کسی داخل جنگ میان زنده بودن جان خودش را فدا نمیکرد؛ حتی افرادی که از مرگ برگشته بودند. تپنده بودن قلب، تمام انسانیت را درون همان سیاهی خونین میکشت، همان حرص زنده بودن بود که ما را عصبی میکرد و درونمان را به آتش میکشید. به سمت انباری قدم برداشتم اما دوتا صدای پای اضافی توجهام را به عقب جلب کرد، دختر چشم میشی با تکهای فلز کربنی رنگ به دنبالم راه افتاده بود. با حرص به او گفتم:
- فکر کنم که خودم بتونم راه انبار رو پیدا کنم و نیازی به همراهی تو نداشته باشم.
با ترس گام های بلندی به سمتم برداشت و با صدای خیلی کم رنگی گفت:
- من باید به دنبالت بیام تا مطمئن بشم که پشیمون نمیشی!
ناخودآگاه ابروهایم را به بالا پرتاب کردم و با لرزش دستانم و عصبانیتی شدید داخل چشمان لجنی رنگش خیره شدم و گفتم:
- من دارم خودم رو برای زنده بودنت میکشم و تو با من جوری رفتار میکنی که انگار مجبور هستم اینکارو رو بکنم. اگه بخاطر من نبود شما همتون اینجا میمردید!
سرش را مصمم بالا نگه داشت و فلز براق را به رخم کشید، پوزخندی زدم و چیزی نگفتم؛ برگشتم تا راه را به سمت انبار ادامه بدهم. بعد از رسیدن به انبار لباسی که برای تعمیرات فضایی استفاده میشد را برداشتم اما ناگهان دختر کلاه مشکی صدایش بلند شد:
- تو نمیتونی بمیری! من میخوام به جای تو اینکارو رو بکنم!
دختر چشم میشی دور اتاق میگشت انگار میخواست مطمئن شود یک نفر به جز او فدای کهکشانهایتنها میشود.
تعجب کردم داخل دشت شغالهایگرسنه چرا باید از خودش میگذشت؟ با سر انگشتانش آرنجهایش را در آغو*ش کشید و گفت:
- من نمیتونم برای مرگ منتظر بمونم. هم من و هم تو میدونیم که هیچهوایاضافی اون پایین برای ما وجود نداره! تموم اکسیژن جهان داخل یه سیاره جمع شده و آن هم مانند تفاله ما رو از خودش به بیرون پرت کرده.
لبخندی کم جان زدم و گفتم:
- مهم نیست تو میخوای چیکار کنی، چون بعد از سه ساعت دیگه، من هم مثل تو داخل همون سیاره میمیرم.
چشمانش درخشید و گفت:
ـ - من به جای تو میمیرم، اما بهم یه قولی بده اگه تونستی زنده بمونی به جای من زندگی کن!
سرم را تکان دادم و همان پیمان عجیب و غریب زنده بودن را بستم. در آن لحظه فکر کردم که زنده بودن برای خودم هیچ معنایی در جهانی منزوی نداشت. دختر لباس را از دستانم کش رفت و به سرعت تنش کرد. این مانند دروغ ماه نبود، یا سفری به اعماق زمین یا شاید هم صعود اورست این مانند مرگ بود، مانند اعدامی برای گناه؛ به بقیه نگاه کردم، هیچکس هیچحسی نداشت، با دلسوزی به طرف دختر برگشتم و پرسیدم:
- راستی اسمت چی بود؟
لبخندی غمگین زد و همان بغض بتنی را قورت داد و جواب داد:
- سلینا؛ اما الان که دیگه بدرت نمیخوره، چون قرار نیست که صدام بکنی!
نگاهی به او انداختم و نفسم را به بیرون فوت کردم:
- شاید هم توی زندگی بعدیم یادم باشه که کی جونش رو برای من از دست داد.
جوابم لبخندی احمقانه بود. به سمت صندلی رفتم، همان صندلی خلبان، چرم مشکی رنگش به ستون فقراتم فشار میآورد. انگار بار گناهانم را سنگینتر میکرد. بعد از چند لحظه آژیر قرمز رنگ فرود اضطراری روشن شد. سرعت سفینه شدیدتر از قبل شد و درست مانند پیکانی بیهدف به سمت زمین خاکستری زیرپایمان در حال پرواز بود. چشم چرخاندم و دیدم که دختر کلاه دار بدون کلاهی بر روی سرش با لبخند به ما نگاه میکرد.
کی فکرش را میکرد همان جایی که به آدمیت زندگی داد بود، زندگیاش را بگیرد! سرعت سفینه هر لحظه بیشتر میشد تا جایی که حس میکردم تمام وجودم به سمت دهنم هجوم آورده؛ با دستانم به زور سعی کردم دسته صندلی را چنگ بزنم تا شاید از درد وجودم بکاهد. اما فقط من میدانستم که بعد از برخورد، دردها شروع میشود.
- چرا بهشون امید دادی؟ چرا بهشون امید الکی دادی؟ اونها که مرگ رو انتخاب کرده بودن چرا زندگی رو جلوشون گذاشتی؟
جوابی نداشتم، مانند دیوانهها عرض و طول اتاق را در هم ضرب میکردم، تا زمانی که ایستادم و با چهرهای جدی گفتم:
- من اینکار رو میکنم!
سکوت خودش را به زور حاکم اتاقی کرد که حرفها از آن فراری بودند، بعد از گذشت مدتی دختر چشم میشی سکوت را کشت و گفت:
- باید از انبار لباس برداری!
درست بود. کسی داخل جنگ میان زنده بودن جان خودش را فدا نمیکرد؛ حتی افرادی که از مرگ برگشته بودند. تپنده بودن قلب، تمام انسانیت را درون همان سیاهی خونین میکشت، همان حرص زنده بودن بود که ما را عصبی میکرد و درونمان را به آتش میکشید. به سمت انباری قدم برداشتم اما دوتا صدای پای اضافی توجهام را به عقب جلب کرد، دختر چشم میشی با تکهای فلز کربنی رنگ به دنبالم راه افتاده بود. با حرص به او گفتم:
- فکر کنم که خودم بتونم راه انبار رو پیدا کنم و نیازی به همراهی تو نداشته باشم.
با ترس گام های بلندی به سمتم برداشت و با صدای خیلی کم رنگی گفت:
- من باید به دنبالت بیام تا مطمئن بشم که پشیمون نمیشی!
ناخودآگاه ابروهایم را به بالا پرتاب کردم و با لرزش دستانم و عصبانیتی شدید داخل چشمان لجنی رنگش خیره شدم و گفتم:
- من دارم خودم رو برای زنده بودنت میکشم و تو با من جوری رفتار میکنی که انگار مجبور هستم اینکارو رو بکنم. اگه بخاطر من نبود شما همتون اینجا میمردید!
سرش را مصمم بالا نگه داشت و فلز براق را به رخم کشید، پوزخندی زدم و چیزی نگفتم؛ برگشتم تا راه را به سمت انبار ادامه بدهم. بعد از رسیدن به انبار لباسی که برای تعمیرات فضایی استفاده میشد را برداشتم اما ناگهان دختر کلاه مشکی صدایش بلند شد:
- تو نمیتونی بمیری! من میخوام به جای تو اینکارو رو بکنم!
دختر چشم میشی دور اتاق میگشت انگار میخواست مطمئن شود یک نفر به جز او فدای کهکشانهایتنها میشود.
تعجب کردم داخل دشت شغالهایگرسنه چرا باید از خودش میگذشت؟ با سر انگشتانش آرنجهایش را در آغو*ش کشید و گفت:
- من نمیتونم برای مرگ منتظر بمونم. هم من و هم تو میدونیم که هیچهوایاضافی اون پایین برای ما وجود نداره! تموم اکسیژن جهان داخل یه سیاره جمع شده و آن هم مانند تفاله ما رو از خودش به بیرون پرت کرده.
لبخندی کم جان زدم و گفتم:
- مهم نیست تو میخوای چیکار کنی، چون بعد از سه ساعت دیگه، من هم مثل تو داخل همون سیاره میمیرم.
چشمانش درخشید و گفت:
ـ - من به جای تو میمیرم، اما بهم یه قولی بده اگه تونستی زنده بمونی به جای من زندگی کن!
سرم را تکان دادم و همان پیمان عجیب و غریب زنده بودن را بستم. در آن لحظه فکر کردم که زنده بودن برای خودم هیچ معنایی در جهانی منزوی نداشت. دختر لباس را از دستانم کش رفت و به سرعت تنش کرد. این مانند دروغ ماه نبود، یا سفری به اعماق زمین یا شاید هم صعود اورست این مانند مرگ بود، مانند اعدامی برای گناه؛ به بقیه نگاه کردم، هیچکس هیچحسی نداشت، با دلسوزی به طرف دختر برگشتم و پرسیدم:
- راستی اسمت چی بود؟
لبخندی غمگین زد و همان بغض بتنی را قورت داد و جواب داد:
- سلینا؛ اما الان که دیگه بدرت نمیخوره، چون قرار نیست که صدام بکنی!
نگاهی به او انداختم و نفسم را به بیرون فوت کردم:
- شاید هم توی زندگی بعدیم یادم باشه که کی جونش رو برای من از دست داد.
جوابم لبخندی احمقانه بود. به سمت صندلی رفتم، همان صندلی خلبان، چرم مشکی رنگش به ستون فقراتم فشار میآورد. انگار بار گناهانم را سنگینتر میکرد. بعد از چند لحظه آژیر قرمز رنگ فرود اضطراری روشن شد. سرعت سفینه شدیدتر از قبل شد و درست مانند پیکانی بیهدف به سمت زمین خاکستری زیرپایمان در حال پرواز بود. چشم چرخاندم و دیدم که دختر کلاه دار بدون کلاهی بر روی سرش با لبخند به ما نگاه میکرد.
کی فکرش را میکرد همان جایی که به آدمیت زندگی داد بود، زندگیاش را بگیرد! سرعت سفینه هر لحظه بیشتر میشد تا جایی که حس میکردم تمام وجودم به سمت دهنم هجوم آورده؛ با دستانم به زور سعی کردم دسته صندلی را چنگ بزنم تا شاید از درد وجودم بکاهد. اما فقط من میدانستم که بعد از برخورد، دردها شروع میشود.
آخرین ویرایش: