دلنوشته [ پویا جمشیدی ]

ارزش بعضی چیزا
با به زبون آوردنش از بین می ره...
این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس...
همیشه دیدن یه پیام ناگهانی،
شنیدن یه سلام بی هوا
از آدمی که انتظارش رو می کشی
می تونه حال و روزت رو عوض کنه...
گاهی آدم،خودش رو گم و گور می کنه، فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره...
بر خلاف تصور،خوشحال کردن آدمِ تنها، خیلی سخت نیست...
فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هميشه يه نفر هست كه شنيدن صداش،
مثل گوش دادن به يه آهنگ، می‌تونه آرومت كنه.
شايد هيچوقت نفهمه چقدر دوستش داری، شايد هيچوقت نفهمی چقدر دوستش داری.
اما هيچكدوم از اين «هيچوقتها» مهم نيست...
مهم اينه كه يه نفر باشه تا بهش بگی؛
«از اينجايی‌ كه الان هستم، آخرتری وجود نداره. حرف بزن باهام، می‌خوام به زندگی برگردم»...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دم غروبی حس کردم دلم برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز به جز تو تنگ نیست. دلم می‌خواست باهات حرف ‌بزنم. دلم می‌خواست بهت بگم انقدر که به تو فکر می‌کنم، به یاد خودم نیستم. بهت بگم برای چند لحظه هم که شده همه رو به جز من از دنیات بذار کنار. بهت بگم یه‌جوری بـ*ـغلم کن که انگار بار بعدی برات وجود نداره. یه جوری اسمم رو صدا کن که انگار برای آخرین بار می‌تونی صدام رو بشنوی. می‌خواستم بگم هنوزم صدای نفسهات من رو به زندگی برمی‌گردونه. می‌خواستم بهت بگم، ولی نگفتم. من این روزا انقدر بی‌قرار هستم که چشمام، درونم رو زار می‌زنه. اما وقتی تو ازم خبرنداری، یعنی مدت‌هاست که من رو ندیدی. ندیدی چون نخواستی. وقتی نخواستی، یعنی حتی اگه بهت می‌گفتم هم فرقی نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
كی می‌دونه چند نفر، چند شب، تنهاييشون رو
روی تن خيابونا ريختن؟
كی می‌دونه خيابونا بغض چند نفر رو ديدن و به روی خودشون نياوردن؟
كی می‌دونه اين خيابونا چند نفر رو ديدن كه رفتن و هيچوقت نرسيدن؟
من مطمئنم که آدم باید يه نفر رو براي نرسيدن داشته باشه، که از حجم نبودنش به خيابون بزنه، به جاش قهوه سفارش بده، دونه به دونه خاطراتش رو مرور کنه و با هر اشکی که می‌ریزه، از مازوخیسم دوست‌داشتنيش لـذت ببره....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی كسی میره،
یعنی میخواد برای خودش خاطره‌های جدید بسازه.
اما وقتی می‌مونی،
یعنی داری زیر سالها خاطره گم میشی.
واقعیت اینه که باید یک‌بار برای همیشه جلوی آینه بایستی،
به چشمات خیره بشی،
اشکاشون رو پاک کنی و بهشون بگی؛
«تقصیر شما نيست که نموند.
میدونم سعی کردین... ولی خب نشد».
تلخه اما؛ کسی که میره،
هیچوقت دلش واسه اونی که مونده تنگ نمیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من پُرم از تو، از تويی كه نبايد بهت فكر كنم، از تويی كه نبايد در موردت حرف بزنم، از تويی كه يک سكوت بی‌رحمی و مثل غريبه ها از كنارم رد می‌شی. من پُرَم از تو، از تويی كه نيستی...
بعضی وقت‌ها يک‌جوری دلتنگ می‌شی كه از خودت بدت مياد. به اين فكر می‌كنی كه تا كجا می‌شه اولويت يه نفر نبود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پرسیدی خوبی؟ جواب دادم که خوبم. گفتم خوبم چون نمی‌خواستم بدونی غمگینم. نگفتم غمگینم، چون نمی‌خواستم بدونی دلتنگم.
دلتنگی یه حسه. حسی که الزاما آدم نسبت به همه نداره. دلتنگی چیزی نیست که آدم مجبور باشه به زبون بیاره. برای کسی که تو رو بلده، صدای دلتنگی انقدر بلنده که می‌تونه اون رو بشنوه. مگه این‌که نخواد بشنوه. گوش کن! چطور می‌تونی این صدا رو بشنوی و طاقت بیاری؟
من غمگینم، اما بازم اگه حالم رو بپرسی می‌گم خوبم. خوبم چون هنوز دلم برات تنگ می‌شه. خوبم چون هنوز رویات رو می‌بینم. خوبم چون به چیزی جز برگشتن به رویای تو فکر نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی می‌گم هيچ‌كس، يعنی دقيقا هيچ‌كس!
روزای زيادی بايد بگذره تا آدم قانع بشه فقط خودش هست و خودش. تا باورش بشه از بقيه به‌جز يه اسم و چندتا خاطره‌ی كوچيك چيزی براش نمی‌مونه.
بيست سال! چهل سال! هفتاد سال زندگی، فقط برای تلمبار كردن اسم روی اسمه. برای جايگزين كردن خاطره جای خاطره. اما حاصل جمع همشون می‌شه صفر.
يه روز می‌شينی عمرت رو ورق می‌زنی،
سير تا پيازت رو واسه خودت تعريف مي كنی.
اينجاس كه می‌فهمی، چقدر برای «هيچ‌كس» نگران شدی.
چقدر برای «هيچ‌كس» غصه خوردی.
چقدر برای «هيچ‌كس» دلتنگ شدی.
چقدر برای «هيچ‌كس» دعا كردی.
چقدر با تمام وجود براي «هيچ‌كس» بودی.
یه روز به خودت ميای و به اطرافت نگاه می‌كنی.. «هيچ‌كس» نيست.
دقيقا «هيچ‌كس».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اينكه قهوه ام رو تلخ می خورم،
يعنی هيچ دليلی واسه خوشحالی الكی ندارم! واقعيت زندگی چيزی نيست كه بشه با قند و شكر شيرينش كرد...
وقتی كسی به زندگی آدم پا می ذاره، تنها مياد، اما وقت رفتن،
تو رو هم با خودش می بره!
امروز يه نفر رو ديدم كه بُرده بودنش...
اينو از قهوه ی تلخی كه سفارش داد فهميدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پرسیدی خوبی؟ جواب دادم که خوبم. گفتم خوبم چون نمی‌خواستم بدونی غمگینم. نگفتم غمگینم، چون نمی‌خواستم بدونی دلتنگم.
دلتنگی یه حسه. حسی که الزاما آدم نسبت به همه نداره. دلتنگی چیزی نیست که آدم مجبور باشه به زبون بیاره. برای کسی که تو رو بلده، صدای دلتنگی انقدر بلنده که می‌تونه اون رو بشنوه. مگه این‌که نخواد بشنوه. گوش کن! چطور می‌تونی این صدا رو بشنوی و طاقت بیاری؟
من غمگینم، اما بازم اگه حالم رو بپرسی می‌گم خوبم. خوبم چون هنوز دلم برات تنگ می‌شه. خوبم چون هنوز رویات رو می‌بینم. خوبم چون به چیزی جز برگشتن به رویای تو فکر نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین