دلنوشته [ پویا جمشیدی ]

خیره‌خیره نگام می‌کنی و می‌گی: «واسه فراموش کردن باید از یه جابی شروع کرد، فکر کن نبودم، فکر کن ندیدیم، فراموش کن و بذار همه چی تموم شه. بذا...»
نگات که می‌کنم دلم آروم می‌شه، وقتی با دست موهات رو از روی صورتت می‌ندازی پشت گوش‌ت، یه عطر عجیبی توی هوا می‌پیچه.
نشستم روبه‌روت و نفس کشیدنت رو تماشا می‌کنم. تو چه‌طوری نفس می‌کشی که من نفسم می‌گیره؟ چشمم به چشمات و گوشم به صدات. می‌گن صدایی که آدم از خودش می‌شنوه با اون چیزی که به گوش بقیه می‌رسه فرق داره. خوش‌به‌حال من که اسمم رو با صدای تو شنیدم. حالا بعد از تو دیگه دلم با صدای کسی نمی‌لرزه.‌
شبا که ماه میفته وسط آسمون، میام توی ایوون و رو به عکست می‌شینم. توی هوا یه‌کم از عطر همیشگی‌ت می‌زنم و از روی پیام‌گیر به آخرین پیامت گوش می‌دم.
همه‌چی خوبه. چشمات رو به منه و عطر موهات توی آسمون و صدات زیر گوشم.
فقط دلم برای «جانم» گفتنت تنگ شده.

| پویا جمشیدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌دونی آدم کِی احساس تنهایی می‌کنه؟

وقتی می‌خواد یه نفر رو بیش‌تر از خودش دوست باشه.

می‌دونی آدم کی فرو می‌ریزه؟

وقتی می‌فهمه به خاطر دوست داشتن یه نفر از قبل تنهاتر شده.





_پویا جمشیدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روی تختم نشسته‌ام باید،

این نفسهای آخرم باشد

وقتی از دست می‌روم شاید

نامه ای لای دفترم باشد



ناخوشم، مثل شعرهای خودم

تلخم از بغضهای تکراری

خاطراتی که روز و شب شده‌اند

قرص هایی برای بیداری



تو که گرمی به زندگی خودت

گریه های مرا نمی‌فهمی

به حضورت هنوز معتادم

تو ولی بی‌بهانه بی‌رحمی



من که یک عمر در خودم بودم

سینه‌ام را به عشق آلودی

رفتنت رفته رفته پیرم کرد

کاش از اول نیامده بودی



فکر کن! پشت هم دعا بکنی

تا سرت روی شانه‌اش باشد

می‌رود تا تمام خاطره‌ات

دو سه خط ، عاشقانه‌اش باشد



فکر کن! آخرین نفسهایت

زیر باران شبی رقم بخورد

عشق یعنی که رفته باشد و بعد

حالت از زندگی به هم بخورد



فکر کن! در شلوغی تهران

عصر پاییز در به در باشی

شهر را با خودت قدم بزنی

غرقِ رویای یک نفر باشی



می‌نویسم، اگرچه چشمانم

تا ابد از نگاه تو مس*ت‌اند

تو برو تا همیشه راحت باش

خاطراتت مراقبم هستند



| پویا جمشیدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در التهاب بغضهای بی سرانجامم

آینده ام را بی حضورت..ناگهان دیدم



از بی قراری های عصر جمعه ترسیدم

از بوسه هایت لابه لای گریه فهمیدم...



قدِّ زمستانی ترین روزِ خدا سردی

تا گریه کردم، گریه کردی.. برنمی گردی!؟



لعنت به پایانی ترین ساعاتِ هر هفته

لعنت به رویایی که حالا یادمان رفته



لعنت به آغوشت، به آغوشش، به تنهایی

لعنت به من وقتی به آغوشم نمی آیی



| پویا جمشیدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گفتی: نباید یاد چشمانم بیافتی

هی مثل بختک روی ایمانم ‌بیافتی



گفتی نباید در وجودم پا بگیری

دردی و باید مثل دندانم بیافتی



هی عاشقانه می‌نوشتم از نگاهت

هی قهوه تا در قلب فنجانم بیافتی



می‌خواستم باور کنی تنهایی‌ام را

می‌خواستی از چشم گریانم بیافتی



من اشک را با گریه‌هایم خسته کردم

شاید شبی در راه کنعانم بیافتی



پایان ندارد بی‌قراریهای این مَرد

باید به یاد روز پایانم بیافتی



یک جور آتش میزنم روزی خودم را

کبریت دیدی! یاد چشمانم بیافتی



| پویا جمشیدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من از همون روز اول، 《نگران》 به دنیا اومدم. نگران گم کردن، نگران از دست دادن. خوب که نگاه می‌کنم، می‌بینم من همه‌ی عمرم رو ترسیدم. بچه که بودم، از همون اولین روز مدرسه نگران گم کردن کیف و دفتر و کلاهم بودم. هرچی بزرگ‌تر شدم نگرانی‌هامم بزرگ‌تر شد. از یه جایی به بعد نگران آدمایی شدم که هر لحظه می‌ترسیدم از دست‌شون بدم. آدمایی که بخاطرشون زندگی می‌کردم. تازه اونجا بود که فهمیدم من حتی برای خودمم زندگی نمی‌کنم. من هیچ‌وقت نفهمیدم وقتی کسی آدم رو ترک می‌کنه، توی ذهنش چی می‌گذره؟ این که آدم تا کجا می‌تونه بره و یه نفر رو فراموش کنه. من تازگیا به نگرانی عجیبی مبتلا شدم. نگرانم... برای از دست دادن دوباره‌ی آدمی که نیست نگرانم!

•پویا جمشیدی•
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دوست داشتن، چیزی شبیه به گم شدنه، توی یه آدم دیگه. حالا هرچی کسی رو بیشتر دوست داشته باشی، عمیق‌تر گم می‌شی. یه جاهایی دیگه نمی‌دونی برای خودت داری زندگی می‌کنی یا برای اون. حالا دیگه همون آهنگی رو گوش می‌دی که اون گوش می‌ده.
همون کاری رو انجام می‌دی که اون می‌خواد.
همون حرفی رو می‌زنی که اون دوست داره.
حالا دیگه حق داری حسادت کنی، حالا دیگه چشم به راه بودن معنی پیدا می‌کنه، حالا دیگه دوست داری نگران باشی.
از یه جایی به بعد، اون نفس می‌کشه تا تو زندگی کنی.
«آدم برای دوست داشتن، به دلیل احتیاج نداره، اما برای زندگی کردن بهانه می‌خواد».

[پویا جمشیدی]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهنــگنهنــگ عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,675
پسندها
پسندها
6,155
امتیازها
امتیازها
338
سکه
85
دلم یک نفر را می ‌خواهد
که وقت آمدنش،
تَنهایی‌ام را ببرد.
مَن موهایش را ببافم،
او آرزوهـایم را...


[پویا جمشیدی]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:


به خواب رفتمت از خواب‌های پر دردم
تو را به سینه گرفتم که گریه‌ات کردم

گریستی و کنارت برای من جا بود
و اشک‌های کسی توی خنده پیدا بود

گریستی و جهان توی دست من جان داد
گریستی و غمت روی شانه‌ام افتاد

بیا میان توهم کمی کنارم باش
درون خاطره‌هایت در انتظارم باش

ب*غل بگیر و غمم را به سینه‌ات بسپار
بگیر دست مرا روی شانه‌ات بگذار

ب*غل بگیر و مرا لای گریه‌ات گم کن
به سال‌های نبودن، به من ترحم کن

به روزهای نبودن که رفته از دستم
برای دیدنت از دور منتظر هست


| پویا جمشیدی |
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kaya
"در زمستان آرزوهایت
هق هق از پشت خنده ات پیداست
تکیه بر کوله بار تنهایی
بدترین شکل زنده بودنهاست

شمع ها رو دوباره می چینی
بعد سی سال خستگی کردن
شاید این بار آخرت باشد
خسته ای از کشیدن این تن

پشت هم گریه می کنی تا مرگ
بهترین هدیه به خودت باشد
بدتر از این نمی شود وقتی
ماه بهمن تولدت باشد

"میمِ" بهمن به طرز محسوسی
مثل ماتم همیشه غمگین است
میم اساسا به مرگ می آید
حاصل زنده بودنت این است

درد داری، شبیه دل بستن
باید از انتظار برگردی
با وجودی که باختی باید
پای میز قم*ار برگردی

در زمینی که بازی ات دادند
یک وجب خاک بهترین برگ است
دست دادی ولی زمین خوردی
زنده بودن برادر مرگ است

دوست داری در آرزوهایت
ناگهان رفته،ناگهان برسد
گریه کن، توی گریه می فهمی
عشق باید به استخوان برسد

با نفسهای رو به پایانت
رنگ و رو از اطاق می افتد
در تب سرد بازوانت، شعر
ناگهان اتفاق می افتد

می نویسی و خوب می دانی
شعرهایت برای خواندن نیست
شعر یعنی کسی نمی فهمد
هستی اما، دلت به ماندن نیست

از نگاهت تمام آدمها
تک به تک، ناامید و بیمارند
سینه ات را نشانه می گیری
شاعران، مرگ بهتری دارند"
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Kaya
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین