[داستانک نویسی | kianaz کاربر انجمن کافه نویسندگان]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

با سلام

مشاهده فایل‌پیوست 25672

کاربر گرامی @KIAnaz

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _


_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شب آغازِ تنهایی
می‌دانست که سر انجام باید در دنیایی تنهاتر قدم بگذارد، بدون هیچ پشتوانه‌ی زنانه‌ای. سال‌ها بود این‌گونه در یک قدم در جا می‌زد و کسی این بلاتکلیفی عظیم را نمی‌دید. دیگر عادتش شده بود به نبودن کسی که دستی به فر شده‌ی موهایش بکشد. سال‌ها بود با نفرت به عکسی خیره می‌شد اما او را می‌خواست؛ نه برای خودش شاید برای حرف مردم، می‌خواست آن‌چه نداشت را داشته باشد، می‌خواست بار دیگر این کلمه هر چند غریب را بر زبانش بیاورد. آن‌قدر ساعت‌ها فکر می‌کرد که با تاریکی آسمان و دلش روبه‌رو می‌شد و وقتی صدای چرخش کلیدی را می‌شنید، سو سوی امیدی خودنمایی می‌کرد اما برایش کافی نبود. همه چیز داشت اما آن چیز که باید برایش و کنارش می‌بود سال‌ها نداشت و این موضوع آن‌قدر برایش کافی بود تا لبخندی عمیق بزند و خنجری در دردِ دلش فرو کند، اما این را هم می‌دانست این دردِ دل با فرو شدن خنجر درونش پایان نمی‌یابد و شب بشکه‌ای از خیال و غم بر روی دلش سرازیر می‌شود. همه می‌دیدند شب‌ها چه تلخ می‌شود اما دردش را می‌دانستند و ل*ب وا نمی‌کردند، که مبادا هزاران بار دیگر دلش ترک ریزی بردارد. دلش دعوا و گیر دادن‌های ریز و درشتی هم می‌خواست. می‌خواست شب که می‌شود بر سر بدعنقی‌هایش فریاد بکشند و او را سرکوب کنند، اما کسی او و نداشتنش را نمی‌فهمید؛ چرا که همه داشتند و او نداشت.
~۱۳۹۹/۸/۳۰~
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به آرامی نوازش
به پاهای بر زمین کوبیده شده‌ی دخترکی نگاه می‌کرد که به اصرار از مادرش می‌خواست او را برایش بخرد. به دوستانش نگاه کرد که هر کدام در شیشه‌ای نرمی، جدا به آسمان می‌رفتند و در دستان کوچکی جای می‌گرفتند.
پرواز و بعد از آن پرت شدن در شیشه‌ای نرم و نازک را حس کرد. به اطرافش نگاه کرد؛ حالا داشت در فشارِ دستان همان دخترک لِه می‌شد. نوکی به پلاستیک شیشه‌ای زد. راه نفس کشیدن برایش باز شد. در دست
دیگر دخترک جا‌به‌جا شد. اعتنایی نکرد و نوک دیگری به آن شیشه‌ی نرم زد. پنجره‌ای برایش باز شد اما او در می‌خواست تا پنجره. متعدد نوک زد. آن دخترکِ شیطان بیخیال نمی‌شد و باشتاب شیشه‌ای نرم راحرکت می‌داد.
در آخر دری برای خود گشود. آن سمت خیابان دخترک دیگری دید؛ همان‌طور که مقنعه‌اش را مثال مثلث بر روی سرش گذاشته بود جوجه‌ی در دستش را نوازش می‌کرد. خواست برای او باشد؛ زیرا توجه آن دخترک بیشتر بود چرا که جوجه‌اش را آرام نوازش می‌کرد. از شیشه‌‌ای نرم بیرون پرید و با طی کردن ارتفاع کمی بر روی زمین افتاد. تند به سمت خیابان رفت، می‌خواست به سمت آن دخترک برود تا برای او شود اما، اما نگاه دو دختر بر ماشینی ثابت ماند که با صدای بدی ترمز کرده بود... .
~۱۳۹۹/۹/۲~
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین