مقدمه :
قفس تنگ بود؛ اما زمانه از آن تنگتر؛ و جان من گستردهتر از آن بود که در این عالم واهی خودش را جای دهد.
در جایی از کره خاکی جنگ بود؛ ولی بیگانگان نمیدانستند جنگ حقیقی در این گوشهی تاریک است که چشم حتی برای دیدن سیاهی هم تلاش میکند.
و امان از قلبهای فلج که راه رفتن را سخت میکرد. امان از دردی که ریشه زده بود در جانِ بیقرار من. امان از ترس از دست دادن تو.
کره زمین مربع شکل بود و ما معمولیهای تنگدل در زاویه نود درجه آن به مردن خود ادامه میدادیم.
ولی نه! نمیشد ادامه داد!
من باید میرفتم. بهای من بیشتر از انگشتان دستان تو بود. من باید بالهایم را میگشودم و کوچ میکردم. من به اینجا تعلق نداشتم.
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
دلتنگ بودم؛ شاید هم بیحوصله؛ یا یک چیز میان این دو کلمهی ناتوان.
به دوستانم نگاه کردم، دوستانی که از آنِ من نبودند. مگر ایرادم چه بود؟ آیا داشتن یک همدم بیهمتا جز محرومیتهای زندگی به حساب میآمد؟
دوست داشتم که حرف بزنم، بخندم، گریه کنم و زیر باران دست در دست کسی راه بروم؛ اما تمام اینها تبدیل به یک آرزوی محال شده بود.
بغضم را فرو فرستادم و پاهای لرزانم را جابهجا کردم. من بیمار بودم! خودم هم نمیدانستم چه مرگم بود! اما آن مرد سفید پوش این خبر را به من و صاحبم داد و از آن روز به بعد من یک تنهایی مطلق شده بودم؛ یا یک مفردِ بدونِ جمع.
پوچ بودم و بیارزش. اطرافیانم مرا تبدیل به یک گاو خلوت گزین کرده بودند؛ گاوِ خلوت گزینی که آرزوی وصال داشت اما با چه کسی؟
از شدت غمِ نبودنِ کسی، دندانهایم به هم میخورد و صدای آب شدن قندیل را تداعی خاطراتم میکردند.
خندهام گرفت. انگار که کسی قلقلکم میداد.
- شیر این رو کم بدوش؛ مریضه.
و بازهم این کلمه نفرت انگیز! چرا فقط میگفتند من مشکلی دارم و مشکلم را به زبان نمیآوردند؟ من کر نبودم و میشنیدم چه میگفتند؛ اما آنها نمیدانستند و مدام با حرفهایشان قلب مرا سلاخی میکردند.
- میگم اگه مریض هست خب چرا زندهش گذاشتید؟
دیگر نمیتوانستم وزنم را تحمل کنم. وزنم آنقدرها هم سنگین نبود.
- مگه قاتلیم؟
سطلشان را برداشتند. وقتی از دیدم کاملاً محو شدند، خود را به روی زمین انداختم. کیهان هم دیگر تحمل این دلهای شکسته نداشت. من حسش میکردم؛ کیهان میلرزید و گریه میکرد به حال این جانهای در عذاب. دیگر کیهان هم به ستوه آمده بود. حتی زاویههای نود درجه هم دیگر از خمیدگی خسته شده بودند.
اگر واضح بگویم همه خسته بودند، حتی اکسیژنهای معلق در هوا!
بدتر از این حسِ مزخرفِ خستگی، قبول کردن هیچ بودن خود بود.
ما همه پوچیم و اگر دست روی دست بگذاریم پوچ خواهیم ماند، اما هنرمند کسی است که بتواند به خودش دروغ بگوید و دیوانه باشد تا از این حس هیچ بودن رها شود؛ بداقبال هم کسی است که با خودش صادق باشد و پوچ بماند.
مرگ پایان ما نیست، من به این موضوع یقین دارم؛ برای همین میخواستم زنده بمانم، تا بفهم اوضاع از چه قرار است.
از جا برخواستم. چشم به روی این آسمان تیره بستم و به طرف دوستان خویش رفتم.
مثل همیشه روی از من گرفتند، من به این موضوع عادت کرده بودم و دیگر مثل قبل دلشکسته نمیشدم.
- روحِ انسان!
به یکی از دوستان تیره رنگم چشم دوختم که زمزمهی نه چندان آرامش گوشم را قلقلک داد. متوجه حرفش نشده بودم و نمیتوانستم درکش کنم. سرم را کج کرده و منتظر نگاهش کردم. از حرف زدن بیزار بودم؛ زبان هیچ هنگام نتوانست هرآنچه من میخواهم را به زبان بیاورد؛ زبان برای حرف زدن و بیان احساسات کافی نبود.
- دنبالم بیا.
کنجکاوانه با او هم قدم شدم. از بقیه دور شده بودیم؛ آنقدری که تبدیل به یک نقطه کمرنگ شده بودند. از این فاصله بیارزش به نظر میآمدند.
با سر بالایی شدن مسیر، راه رفتن هولناک میشد؛ هر لحظه ممکن بود بیفتم. ترس به جانم افتاده بود. کاش در دنیای واقعی هم میفهمیدم کی قرار است بیفتم تا با کمی دلهره از جان خود محافظت میکردم.
هرچه مقدار زیادی از مسیر را میپیمودیم، درختان و گلهای پژمرده بیشتری به چشممان میخورد؛ تنها یک گیاه سفید رنگ بود که در پیش چشممان استوار به نظر میآمد.
گیاه زیبا بود! خیلی زیبا! حتی زیباتر از نوشیدن آب بعد از ساعتها تشنگی و زیباتر از آزادی.
پاهای ناتوان و خستهام به یکباره جانی دوباره گرفت. قلبم تازه تپیدن را شروع کرده بود و انگار که قبل از این لحظه هرگز فعالیتی انجام نداده بود. اعضای خفته بدنم بالاخره بیدار شدند. لبخند زدم؛ کاری که از یاد برده بودم.
- این گیاه بیماریت رو خوب میکنه.
بیماریام؟ لحظهای بیارزش شده بود؛ نه، نه، این بیارزشی متعلق به یک لحظه نبود. بیماریام دیگر ذرهای مهم نبود.
هیچ چیز مهم نبود؛ حتی خودم!
- من میرم. تو هم از این گیاه استفاده کن تا خوبشی. من برای خودت میگم؛ اگه خوب نشی گیر اونها میافتی. یادت نره؟ تو روح انسانی؛
من روح انسان نبودم. نه! برای خودم نمیگفت. او میخواست من خودم را نابود کنم. نشد، نتوانستم، برگشتم به دیار خویش.
نگاهم را در زادگاهم چرخاندم؛ هیچ چیز سر جای خودش نبود. دیگر دوستانم در چمنزار نمیچرخیدند و کودکانشان به دنبال هم نمیکردند. دیگر خندههایشان فضا را معطر نمیکرد.
صدای داد از کجا میآمد؟ منشأ این بوی مشمئز کننده چه بود؟ این ابزار آلات آهنی از کجا آمده بودند؟
به زنجیری که در گریبان گردنم بود، خیره شدم. من... من... من در قفس بودم؟ آزادیام کجا رفته بود؟ من در کجا بودم؟
مردی اخمو مرا به تنگهای تار انداخت. نور آفتاب کجا رفته بود؟
- پس تو اومدی.
به طرف صدای بغض آلودی که شنیدم، برگشتم. چهره اندوهناک ماده گاو قلبم را به درد آورد. با چشمانم دلیل غم صدایش را پرسیدم و در جواب گفت:
- اینجا جهنمه! تو نباید میومدی. روح انسان! تو تنها کسی بودی که میتونستی ما رو نجات بدی.
این روح انسان لعنتی چه بود که همه میگفتند؟
جهنم؟ جهنم اینجا بود؟ اشتباه میکرد؛ جهنم در ذهن من بود که هیچگاه آرام نمیگرفت.
- بچهام رو ازم گرفتن. حتی نذاشتن بیشتر از دو روز ببینمش. خیلی بیاحساسن. قلب ندارن؛ جدی میگم. اونها مارو میکشن.
نه! نه! آن مرد گفته بود قاتل نیستند. آنها منِ مریض را زنده نگه داشتند. آنها مهربان بودند. آنها قاتل نبودند! نبودند! نبودند!
صدای نالهاش هر لحظه بیشتر میشد. نمیفهمیدم چه میگذشت؛ چند روز در این سلول بودم؟ ذهنم یاریام نمیکرد. قلبم را چرک گرفته بود. تعداد بچههایی که به این جهان سیاه تقدیم کردم، از دستم در رفته.
بچههایم! آنها بچههای من نبودند. آنها متعلق به خودشان نبودند. آنها آمده بودند تا نیازهای این انسانهای عبوس و وحشی را برطرف کنند. قلبم ناراحت بود، پایم درد میکرد. چشمانم کمسو شده بودند.
نفس کشیدن سخت شده بود؛ بویای که صبح تا شب و شب تا صبح در این محوطه پیچیده بود، دیگر قابل تحمل به حساب نمیآمد.
باید حرف میزدم؛ باید حرف میزدم تا دوستم را دلداری بدهم اما نمیشد. حتی اگر خودم هم میخواستم، نمیتوانستم این کار را به انجام برسانم.
نگاهم به سمت چپ منحرف شد و به گوسالههایی خیره شدم که در اعماق تاریکی خویش فرو رفته بودند.
من اگر جای آنها بودم، خود را از زندگی ساقط میکردم. من تحمل این حد از اندوه را نداشتم.
اگر دو روز بعد تولدم اندوه جدایی از مادر را میچشیدم، قطعاً روحم پریشان حال میشد؛ اگر دو روز بعد تولدم شاخهایم را بدون بیحسی ببرند و یا داغ کنند تا از شرشان برای افکار پلیدشان راحت شوند، قطعاً پی میبردم دردی بالاتر از بردگی وجود ندارد.
میتوانستم ذهن گوسالهها را بخوانم، آنها در انتظار مرگ بودند؛ مرگی زودتر از موعد.
درِ سلول باز شد و یک مرد بداخم دیگر وارد این خرابه نامطبوع شد.
هنوز هم نگاه نامهربانش که چشمان لرزان دوستم را هدف قرار داده بود، به یاد دارم. هنوز هم آن جسم سردی که به گردن دوستم انداختند را به یاد دارم. هنوز هم صدای فریاد دوستم را به یاد دارم که میگفت:
- روحِ انسان! تو نباید ناامید بشی. قبل از اینکه دیر بشه فرار کن. تو باید زنده بمونی. برای اینکه تو... تو... .
بردنش و من نتوانستم بفهمم برای چه انقدر جان ناچیز من، باارزش شده.
گونهام تر شد و هیچگاه نتوانست بعد از آن روز برهوت بودن را تجربه کند.
دوستم را از من گرفتند. دوستِ عزیزم!
به یک باره یاد گلی افتادم که فقط یک بار دیده بودمش. یک بار که به اندازه تمام عمرم گذشت. آن گل هم جز عزیزان از دست رفتهام به حساب میآمد. تحمل این شرایط برایم سخت شده بود.
چطور شیر و گوشت گاو از گلویشان پایین میرفت؟
لبخند فرزندشان را هنگام نوشیدن شیر میدیدند ولی مگر میشد گوشه نشینی این گوسالهها را متوجه نشوند؟
قانون در کجای این بیقانونی جای داشت؟ اصلاً ما حیوانات هم حقی برای زیستن داشتیم؟ یا نه فقط برای درد و رنج آفریده شدهایم؟
ناآرام بودم. احساس میکردم یک وزنه صد کیلویی به رویم گذاشتهاند تا مرا افتادهتر نشان دهند.
طولی نکشید که یک هم سلولی جدید به محفل غم و اندوهم اضافه شد.
اجتماعی بود، درست مثل همه ما؛ اما من نمیتوانستم نگاهش کنم و بعد وابستهاش شوم. چشمان من باید در همان گذشته زندگی کند؛ در آینده هم چیزی به جز از دست دادن نیست؛ پس اینطور میتوانستم به دل غمگینم لطفی کنم و دیگر دوست پیدا نکنم تا چند روز بعد از دستش دهم و خاطراتش مرا به جنون برساند.
ذهن! اگر نبود به یقین که من میتوانستم با آسودگی سختی بکشم.
چشمها، گوشها، من را وابسته میکردند به افرادی که از دست میروند.
کاش کسی نمیرفت؛ شاید اینگونه جهانمان شایستهتر به نظر میآمد.
نه! نمیشد! مرگ پایانی بر آرزوهای ما نیست. شاید به قول دوست از دست رفتهام، اینجا واقعاً جهنم باشد و مرگما را از این جهنم رها سازد. مرگ ترسناک نبود، زیبا به نظر میآمد اما برای کسانی که دوستت داشتهاند، فاجعهایست که باورش تا مدتها سعی بر کنار آمدن با آن را دارند.
روحِ انسان! نامی که اطرافیانم برایم برگزیدند و تنها دلیلش این بود که تولد من مصادف شد با مردن یک دختر که از پنجره اتاقش ما را نظاره گر بود.
دوستانم معتقد بودند که روح آن دخترک در من دمیده شده و تفاوت من با خودشان را به این موضوع ربط میدادند.
- اسمت چیه؟ نمیخوای حرفی بزنی؟
دست روی گوشهایم گذاشتم که صدای ضعیفاش به گوشم رسید.
- حالم خوب نیست. تو هم چیزی نمیگی. من میخوام با یک نفر حرف بزنم.
چشمانم را سفت و سخت به روی هم گذاشتم تا از این دنیای بدمنظر حقیقی فاصله بگیرم.
همه جا را نوری عظیم فراگرفت؛ خورشید را دیدم.
باز هم آن گیاه سفید چشمانم را به خودش آغشته کرد. دیوانه کننده بود! دوستانم در چمنزار در حال صرف نهار بودند و من هنوز دیوانهی آن گیاه. نسیم ملایمی بر چشمانم بوسهای کاشت؛ خود را رها کردم و به نسیم سپردم. همه چیز طعم شیرینی به خود گرفته بود، حتی لبخندی که به ل*ب داشتم.
ناگهان با گرفتگی بدنم و سرمایی که در خود حس کردم چشم گشودم. نمیتوانستم بفهمم که کجا بودم.
- باز هم فرار کرد؟ آخه چجوری؟
به دو مرد تیره روی روبرویم چشم دوختم.
- نمیدونم. خیلی عجیبه! و غیرممکن!
تازه توانستم اطرافم را نظارهگر باشم؛ بازهم همان ابزار فلزی. مرا به سمت سلولم کشاندند و در عجب بودم که مگر خیال به چه اندازه قدرتمند به نظر میرسید؟
- ف... فرار کردی؟ پس تمام چیزهایی که راجع بهت میگفتن راست بود؟
نگاهم به همسلولیام بود اما ذهنم در حال ترسیم خورشید بود. ابرها سرمهای بودند؟ چمنها مستطیل شکل بودند؟ جوانهها در آسمان ریشه میزدند؟ باران از دریا میبارید؟ تمام محاسباتم همانند کلافی گوریده به هم پیچید.
آن گیاه سفید رنگ را تا به حال ندیده بودم اما دیوانهوار دلسپردهی او بودم و قلبم برای دوباره دیدنش بیقراری میکرد.
چه تلخ و حقیرانه به نظر میآمد وقتی دلتنگ چیزهایی میشدی که حتی نمیدانستی به چه شکل بودند و اصلاً ممکن است وجود نداشته باشند.
جسمی به روی دستم قرار گرفت.
- چند بار تا حالا سعی کردی فرار کنی و نشده؟ بهتره دیگه امیدوار نباشی. امید چیز خوبیه اما نه برای من و تو. کلمهای هست به اسم "ناامیدی" و ما هم وظیفمون این هست که معنای این کلمه باشیم.
احمقانه بود؛ من نه فکر فرار در سر میپروارندم و نه تا به حال کلماتی نظیر امید و ناامید به گوشم خورده.
من فقط سعی میکردم زندگی که حقم بوده را داشته باشم، آن هم نه در واقعیت؛ بلکه در خیال! اما من نمیدانستم خیال زورمندتر از واقعیت است؛ نمیدانستم.
درِ سلولهایمان یا همان اسطبل نام گشوده شد و بازهم ما را به طرف آن لولههای یخزده بردند.
واقعاً نمیفهمیدند؟
من تازه کودکم را از دست داده بودم و اینها باز هم از من کار میکشیدند؟
سرمای لولهها را حس کردم! حال نوبت من بود تا عصارهی وجودم را از آن خود کنند.
- خسته شدی؟
به دوست ناآشنایم خیره شدم. خسته بودم؟ نه، شاید اوایل این زندگی بیرنگ همچین احساسی داشتم اما حال نه.
- خستگی یک حس زودگذره اما برای من جاودانه شده. بگذریم... راستی! میدونی سرنوشت گوسالههای ضعیف چیه؟
بغض صدایش قلبم را آزرد.
- اونها رو میکشند؛ و خوش به حالشون که مجبور نیستند دردی که ما میکشیم رو تحمل کنند.
گوسالهها کشته میشدند؟ چه شیرین و در عین حال غم انگیز. یاد کودکی خود افتادم؛ فقط دو روز در کنار مادرم نفس کشیدم و سپس دو قرن را به تنهایی زیستم.
وقتی بزرگ شدم، خود نیز بچه دار شدم اما پشیمانم! من با به دنیا آوردن گوسالهها فقط مسبب بدبختی آنها شدم و من نیز در آیندهی سیاه آنان گنهکارم.
نمیدانستم چرا اما یکی از آن روزهای تیره دیگر گوش نداشتم؛ گوشهایم را بریدند و من در عجبم که چرا هنوز دردش را حس میکنم و مغزم از این درد لاکردار میلرزد.
صداها را میشنیدم؟ نه، نمیدانستم اما ذهنم سخن میگفت؛ ذهنم به جای تمام اطرافیانم با من حرف میزد اما هیچگاه نتوانست به جای من سخن بگوید. هیچ هنگام نتوانستم صدای گاوها را به یاد بیاورم؛ من فراموشکار نبودم، فقط کمی دیوانه به نظر میآمدم.
بگذار همین یکبار با خود صادق باشم و پوچ بمانم؛ به قول داریخماخ:
«خودِ عزیزم! اگر میخواهی بیشتر از این درد نکشی و آزاد باشی، بمیر.»
آری! من باید میمردم اما قبل از مرگ چند کار ناتمام مانده بود که باید انجامشان میدادم.
چشم بستم تا بتوانم بهترین تصمیم را بگیرم.
خط پایان را میدیدم اما نمیتوانستم لمسش کنم؛ ناتوان بودم؛ یک اکسیژن حرام کنِ ناتوان.
پلکهایم را از هم فاصله دادم اما با دوباره دیدن سیاهیِ مطلق، به هم نزدیکشان کردم.
دخترِ مرده را دیدم؛ همان دختری که دوستانم میگفتند روحش در من دمیده شده. شالگردنی قرمز دور گردنش انداخته بود، به روی پشت بامشان ایستاده و دستانش را از هم فاصله داد بود. نسیم ملایمی که میوزید با شالگردنش به رقص درمیآمد.
زیبایی خیره کنندهای تداعیِ چشمانم شده بود. کاش این صحنهها هیچ پایانی نداشت.
دخترک مرده به من خیره شد و مدتی طولانی با چشمانش نگاهم کرد. با چشمانش حرفی را به من میزد اما من نمیفهمیدم که چه میگوید؛ فقط شالگردن قرمز دیگر دور گردن اون نبود و گردن نحیف من را زینت بخشیده بود.
گیاه سفید هم به دیدارم آماده بود. چرا تمام کسانی که دوستشان داشتم در یک روز ظاهر شدند؟
بغض در گلویم را رها کردم و به سمت گیاهی رفتم که عاشقانه میپرستیدمش؛ در آغو*ش کشیدمش و اشک ریختم. دلم پر شده بود از مرواریدهای سیاه، همان مرواریدهایی که به نفرین مشهور بودند.
صدایم را بلند کردم؛ دست و پایم را تکان دادم؛ دیوانه بازی درآوردم.
خندیدم! چرخیدم! خود را رها ساختم! نوازشهای تند و تیز شلاقها هم دیگر جلو دارم نبود.
من روحِ انسان نبودم؛ من داریخماخ بودم. داریخماخ!