اتمام یافته داستانک داریخماخ | husar کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RMwN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
یکی از دوستان قدیمی‌ام در پرورشگاه به سکوت رضایت داده و از حرف زدن بی‌زار بود اما یک روز مرا داریخماخ خواند؛ و این اولین و آخرین کلامی بود که او در هوا به یادگار گذاشت.
نمی‌توانستم حرفی را بشنوم و در یاد بسپرم اما چشم‌ها، عجیب گوش‌هایم را شنوا می‌کردند.
تا به امروز زندگی آسانی نداشتم و اگر بار دیگر قرار بود متولد شوم، دوست داشتم در قالب یک انسان به زندگی ادامه دهم.
اگر انسان شوم اول از همه در کلاس درس مهربانی را می‌دادم و سپس آموزش اشک ریختن.
بعدش هم تمام حیوانات را آزاد می‌کردم؛ آزادی از جنس مرگ نه! آزادی از جنس زندگی!
شلاق‌ها مهربان‌تر شدند و من مجبور شدم چشمانم را باز کنم. پاهایم خسته بودند.
روی زمین نشستم و خود را در آغو*ش گرفتم. زنجیر مرا وادار به ایستادن کرد.
- این دیگه خیلی لاغر شده. به درد نمی‌خوره.
به درد نمی‌خوردم؛ چشمانش این را می‌گفت. چشمانش خیلی بی‌رحم بود، خیلی!
دیگر مسیر سلول را طی نکردیم. به مکانی هدایت شدم که پر بود از ابهام. چندین گاو دیگر روبرویم بودند. گاوها بی‌قرار بودند و خود را می‌زدند.
بویی مشامم را به درد آورد. بوی خون بود؟ نه! خون این بو را نمی‌داد. این بو خیلی تلخ بود.
ترسیدم. پایم لرزید. خود را عقب کشیدم. جسمی با بدنم برخورد کرد، سرما و لرز به استخوان‌هایم تحمیل شد.
می‌ترسیدم و تنها بودم. اشک ریختم تا شاید دلشان به حالم بسوزد اما تأثیری نداشت و آن جسم سخت را باز به تنم نزدیک کردند.
رسیدم! پایان خط را می‌گویم. وارد قتل‌گاه شدم. می‌دانستی زمین قرمز رنگ است؟
چتری را در گوشه‌ی قتل‌گاه دیدم. مردهای عبوس محاصره‌ام کرده بودند.
من بازهم رویا داشتم. من باید در کنار عروس‌های دریایی راه می‌رفتم. من هنوز با باران آشنا نشدم. خورشید مرا نوازش نکرده بود. من هنوز با اقیانوس آرام به رقص درنیامدم. تصمیمم تغییر کرد؛ من نمی‌خواستم بمیرم و آزاد شوم. من باید کاری می‌کردم‌. من نباید ساکت می‌نشستم.
فریاد کشیدم و آسمان را صدا زدم؛ نسیم را به همراهی با خویش دعوت کردم. به سمت چتر دویدم و دیگر از آن عبوس‌هایی که در سمت چپ قفسه‌ی سینه‌شان قلب نداشتند، نمی‌ترسیدم.
چتر را باز کردم. نسیم به کمکم آمد و مرا به آسمان برد؛ من را بالا برد.
لبخند زدم. هنوز هم جوانه‌ها در آسمان ریشه می‌زدند؛ ابرها سرمه‌ای بودند؛ گیاهان سفید بودند؛ زمین مستطیل شکل بود و خورشید زیبا.
بوی خون می‌آمد... نه!
دوستانم و کودکان‌شان می‌دویدند و می‌خندیدند و من را صدا می‌زدند تا به محفل‌شان ملحق شوم. دخترک مرده با لبخند نگاهم می‌کرد. گیاه سفید رنگ سرم را نوازش کرد.
کیهان هم قهقهه می‌زد. من حسش می‌کردم؛ کیهان می‌خندید به حال این جان‌های بی‌غم. دیگر کیهان هم از این همه شادمانی به ستوه آمده بود. حتی زاویه‌های نود درجه هم دست‌شان را به دلشان گرفته بودند و می‌خندیدند.
اگر واضح بگویم همه شاد بودند، حتی اکسیژن‌های معلق در هوا!
و من هم دلتنگ بودم؛ شاید هم بی‌حوصله؛ یا یک چیز میان این دو کلمه‌ی ناتوان.
اما من آزاد بودم! آزاد!


پایان
۶ / دی / ۹۹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین