داستان: دوست همیشگی
نویسنده: نگین بای
ژانر: تراژدی
ویراستار: @hadis hpf مقدمه:
برای ماندن با تو
یک دنیا را کنار میگذارم...
با تو همه چیز دگرگون شد
ناگهان و برای من!.
و تو با تمام دوستانم فرق میکنی
روی تو حسابی دیگر باز کردهام...
دوست همیشگیِ من!
نویسنده عزیز، ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستانکوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.
فارسی، دینی، ریاضی!
کدوم و بخونم حالا؟! موهام رو کلافه بهم ریختم. باید یک تصمیم درست و حسابی بگیرم وگرنه امسالم میافتم!
ریاضی که خوندنی نیست، این میره کنار.
فارسی که هیچی بلد نیستم و کتابش و که دستم میگیرم خوابم میبره؛ ای بابا، سارینا این چه وضع درس خوندنه؟
اینجوری که درس نمیخونند!
پوفی گفتم و کتابهام رو به حال خودشون رها کردم. به قولی باز ازشون فرار کردم. میترسم با این درس خوندنم نخبهای چیزی بشم. مامانم هم که همش بهم تیکه میپرونه و میگه:
- سارینا، دختر چقدر درس میخونی؟ یکم استراحت کن مادر، از بس کتابهات رو مرور میکنی چشمهات ضعیف شدند!
منم همیشه یا میخندم یا قبل از اینکه بیاد کتابم و میگیرم دستم تا فکر کنه دارم کتاب میخونم.
در اتاق باز شد که طبق معمول شیرجه زدم سمت کتاب هام و فارسی و گرفتم و بلند گفتم:
- خب، این درسم تموم شد. آخیش!
مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
مثلاً داشتی درس میخوندی؟
مثلاً چیه مامانی؟! واقعی فارسی میخوندم.
حداقل برعکس نمیگرفتی اون کتاب و باورم شه؛ جلو قاضی و ملق بازی ورپریده؟
با حرف مامان سریع کتاب و نگاه کردم. ای داد بیداد! این چرا برعکسه؟ شانس ندارمها.
این رو بیخیال مامی، ناهار حاضره؟
آره حاضره.
چیه؟ زرشک پلو؟!
نه، درد بلاست! انتظار داری ناهار درست کنم با این دروغهات؟
اِ مامان چیکار کنم آخه؟ مخم نمیکشه.
خیلخب، حالا که مخت نمیکشه پاشو بیا کمکم کن؛ کلی پارچه مونده روی دستم. بیا تو اتاق خیاطی.