به نام خدا

عنوان: قبر مجوف
نام نویسنده:کیاناز تربتی نژاد و خط سیاه
ناظر و منتقد: @ReiHan
ویراستار: @ovin.arat @roz?
سطح اثر :منتخب
با صدای قطرات باران، نجوایشان با لم*س شیشه حرکت‌هایشان در میان خاک و گل ... .
- من می‌شنوم، می‌بینم و حس می‌کنم صدایی را که از عمق چشمان نامرئی‌ات معلق است.
پژواکی دورگه به گوش می‌رسد:
- من می‌شنوم، می‌بینم، نمی‌توانم لم*س کنم حسی را که در چشمان نامرئیت موج می‌زند.
از عمق و مابین ترک‌های قلب مرده و زنده‌یشان ناله‌ای بر می‌خیزد.
ناله‌ای از جنس و داد، ناله‌ای از جنس نرسیدن!
در دیاری از آغوشی تهی، او دفن شده بود. در همین حوالی، قبرِ مجوفِ قلب دخترکی سرشار از وجود هر چند خالی او بود اما چه می‌شد کرد که قبر مجوفی دیگر، در آن دیار بی‌آغو*ش آرمیده بود.
در میان همین نیمه شب‌ها سوسوی چیزی به نام عشق روشنایی داد به اتاقکی که شروع ماجرا بود.
و چه غم‌بار بود این زیبایی پوشالی، هر چند شیرین و دوست‌ داشتنی اما مجوف.مشاهده فایل‌پیوست 34068
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 31670
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
از پنجره‌ی اتاقش فاصله گرفت و به اتاق کودکی‌هایش نگاهی عمیق انداخت و آهی از سی*نه‌اش بیرون خزید.
دستانش را دور شانه‌اش حلقه کرد و در اتاقی که حالا پر از خاطره و خالی از اساسیه بود، قدم برداشت.
ناراحت از ترک آشیانه و خوشحال از پا گذاشتن در خانه‌ای جدید بود.
روسری‌اش را کمی جلوتر کشید و از اتاق بیرون رفت. مادرش دست به ک*مر ایستاده بود و به دو پسر جوانی که وسایل را به این سمت و آن سمت می‌بردند که مبادا به دیوار بخورد و آسیبی ببیند امر و نهی می‌کرد، نگاه کرد.
پدرش را از بین در دید که با راننده صحبت می‌کرد. چشم مادرش که به او افتاد با دست اشاره کرد که به اتاقش برود. برگشت، برگشت و دستی به دیوار سرد اتاقش کشید. از فردا دیگر این اتاق من نبود، عطر من را نداشت، مأمن خاطرات تلخ و شیرینم نبود. انگار تکه‌ای از وجودش در حال جدا شدن بود. این‌جا زمانی اتاق کودکی‌هایش بود، در این‌جا قد کشیده بود، ولی فردا باید در اتاقی نفس می‌کشید که نمی‌دانست صاحب قبلی‌اش که بوده.
هر چه به محله‌ی جدید فکر می‌کرد باز هم دلش این‌جا را می‌خواست، این اتاق را با آن رنگ لیمویی‌اش و پنجره‌ی بزرگش. او در این اتاق بلندای گیسویش را از حد معمول گذراند. از حجم دلتنگی‌اش و کلافگی به دیوار تکیه داد و به پایین سُر خورد. پیشانی‌اش را بر زانویش گذاشت و فکر کرد، به همه چیز. به روز اول مدرسه‌اش وقتی کلاس اول ابتدایی بود. مادرش برایش لقمه گرفته بود و پدرش پول تو جیبی را به او شناساند. کوله‌ی قرمز رنگش را هنوز هم داشت. چقدر آن روزها شیرین بود... .
با صدای مادرش سرش را بلند کرد، گریه کرده بود و مادرش نگاهی پر مهر به او انداخت و هیچ نگفت، فقط خبر از رفتن را داد. نگاه دیگری به اتاقش انداخت و با دلتنگی که از همین ثانیه‌های بی‌فروغ شروع شده بود، درش را بست. بی‌هوا به سمت در خروجی رفت که لبه‌ی میز به بازویش خورد. با عصبانیت به مقصر نگاه کرد اما خاموش شد و محو چشمانش گشت، چه چشمان گیرایی داشت. عذرخواهی کوتاهی را از او شنید و بیخیال شد. کیف دستی‌اش را محکم‌تر نگه داشت و سوار ماشین‌شان شد. نگاه آخر را زمانی انداخت که دیگر ماشین راه افتاده بود و فقط تصویر دور شدن از کودکی‌هایش را به چشم می‌دید.
نگاهش را به خانه‌ی جدیدی که قرار بود لطافت و احساسات دخترانه‌اش را در آغو*ش بگیرد، دوخت. بزرگ بود!
اولین قدم را در حیاط بزرگ برداشت که صداهای ناله‌وار برگ‌ها را از زیر پایش شنید و با لبخند قدم‌های بیشتری برداشت.
دخترک از فریاد‌های دردآلود برگ‌های خشک شده لذت می‌برد.
ناگاه فکری نسیم‌وار او را در خود فرو برد؛ تصاحب اتاق بهتر. با این فکر بی‌توجه به خانواده‌اش که مشغول بررسی اسباب خود بودند، به سمته خانه دوید.
به طبقه‌ی بالا رفت، فقط یک اتاق بود. با اندکی مکث در را باز کرد.
لبخندی کنج لبانش جای گرفت.
اتاقی به رنگ خاکستری و پنجره‌ای بلند، اتاقش را دوست داشت.

دو روز بعد

اتاقش تکمیل شده بود و بالاخره می‌توانست شب را در پناهگاه خود بگذراند.
با صدای نسبتا بلندی گفت:
- شب بخیر.
و بدون شنیدن پاسخی از جانب پدر و مادرش با شوق خاصی به سمت اتاقش گام برداشت.
وارد اتاقش شد و در را بست و به زیر ملحفه‌ی گرم و نرمش خزید.
گمان می‌برد خواب مهمان چشمانش شود، اما نشد.
هر چه این پهلو و آن پهلو کرد، خوابی نبود که او را به تاریکی رویاهای شیرینش ببرد.
از جای برخاست و مقابل پنجره ایستاد، پرده را کنار زد و به قرص ماه خیره شد... .
نگاهش را از ماه دزدید. بر روی تختش نشست و به در و دیوار نگاه کرد. صدای نسیم که از شاخ و برگ‌ها عبور می‌کرد همچنان شنیده می‌شد.
بر روی تخت دراز کشید اما خواب مهمان چشمانش نمی‌شد. این بی‌خوابی حوصله‌اش را سر برده بود. به سمت دیگر چرخید که سایه‌ای را دید. با وحشت بر روی تخت نشست و ملحفه را در مشت دستانش چروک کرد. حرکت سایه با رق*ص نسیم در بین شاخه‌ها هماهنگ شده بود.
آرام بر روی تخت ایستاد تا پشت پنجره را ببیند اما ناگهان پایش در نرمی تخت فرو رفت خواست نقش بر زمین شود اما... .
ملحفه آبی را بر روی سرش کشید و با ترس به آن نیرویی فکر کرد که چند دقیقه قبل جلوی افتادنش را گرفت.
قفسه‌ی سی*نه‌اش آنچنان بالا و پایین می‌شد که صدای تپش قلبش در اتاق می‌پیچید.
کمی سرش را بالا آورد و به در اتاق که روبه‌روی تخت بود نگاه کرد. صدای برگه‌های کتابش که بر روی میز مطالعه‌ی کوچکش بود شنیده شد.
با ترس سرش را که برگرداند کتابش را وسط میز باز شده دید. با وحشت پاهایش را جمع کرد و چشمانش را بر روی هم فشار داد. نفس هم نمی‌کشید تا مبادا صدای نفس‌هایش را آن غریبه‌ای که حتی نمی‌دانست هست هم نشنود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگاهی به دخترک انداخت؛ زیر ملحفه‌اش مچاله شده بود و با انگشتان باریک و استخوانی‌اش کناره‌ی ملحفه را در دست داشت. با چشمانی گشاد شده به اطراف نگاه می‌کرد و سعی در منظم بودن نفس کشیدنش داشت.
نیشخندی زد و شروع به حرکت در اتاق کرد. از کنج کنج اتاق صدایی برخاسته، و دل دخترک را لرزان‌تر می‌کرد.
صدای پچ پچ گونه‌ای از خود بیرون راند.
حرف خاصی در پچ پچ‌هایش نبود و فقط برای ترساندن دخترک آن کارها را می‌کرد.
انتظار داشت هر آن صدای جیغ دخترک را بشنود ولی انگار سمج‌تر از آن بود که به روی خویش آورد.
با خود می‌گفت:
- یالا دیگه. زود باش، صدات رو بنداز پس کلت و داد بزن!
آن‌قدر درگیر تولد اصوات رعب انگیز بود که ریتم منظم نفس‌های دخترک به گوشش نمی‌آمد.
حیران به چهره‌ی غرق در خواب دخترک، خیره ماند.
باورش نمی‌شد با وجود آن همه ترس و وحشت به آسودگی پلک بیندازد و به خواب رود.
با تاسف سری برای دخترک تکان داد و خواست از دیوار عبور کند که چشمان نامرئی‌اش به قاب عکس چسبیده به دیوار خیره ماند. نزدیک‌تر شد. دخترک در بین زن و مردی بر روی مبل کرم رنگی نشسته بود.
به چشمان درشتش خیره شد؛ حتی در عکس هم زیبایی خودش را داشت. انگشتش را بالا آورد و خواست بر چهره‌ی درون عکس دخترک بکشد که ناگهان صدای کوبیده شدن چیزی در اتاق پیچید.
شوکه شد و بدون این‌که تکانی به هیکلش بدهد گردنش را چرخاند و به پشت سر نگاه کرد. جهت خوابیدن دخترک تغییر کرده بود و زانویش به دیوار کنار تخت چسبیده بود.
نفسش را محکم به بیرون فرستاد. باورش نمیشد که دخترک غرق در خواب او را چنین شوکه کرده باشد. خواست از دیوار اتاق عبور کند که دوباره به سمت دخترک برگشت. با آن صدا احتمالا پای دخترک درد گرفته بود. سرش را چندین بار تکان داد و از دیوار عبور کرد و به سمت درخت قطور حیاط رفت و بر روی شاخه‌ی آن جای گرفت و همان‌طور که به قرص ماه نگاه می‌کرد، شعری را زمزمه‌وار خواند:
- میان آدمک‌ها، عروسکی پنهان
در میان غلغله و هیاهو بود او، حیران
دلش همدمی می‌خواست
که او را اندکی آسایش
برد به بعدی بدون آلایش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با احساس سنگینی پلک‌هایش، چشمانش را باز کرد و کمی گُنگ به اتاقی که درونش بود نگاه کرد. ملحفه را کنار زد و صاف نشست. چشمانش را روی هم فشار داد. به میز مطالعه‌ی کوچک نگاه کرد؛ کتابی بر رویش نبود.
به پنجره نگاه کرد؛ بسته بود. یادش آمد که دیشب پس از تماشای ماه ‌پنجره را نبسته است.
ناگهان یاد آن نیروی عجیب افتاد. وحشت زده پاهای آویزان شده از تختش را در شکمش جمع کرد و ترسیده به اطراف خیره شد.
اکلیل‌های نور آفتاب بر تمام نقاط اتاقش نقش بسته بودند اما او همچنان می‌ترسید.
پیش خودش گفت:
- شاید خواب بوده.
بعد از آن، خوش خیال برای تایید حرفش سرش را چندین بار تکان داد.
تختش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد.
پس از صبحانه خواست به اتاق برگردد که هر چقدر دستگیره را به پایین کشید اما در اتاقش حتی چند سانت هم فاصله نگرفت.
پی در پی و محکم دستگیره را بالا و پایین می‌کرد. مادرش را صدا زد که یادش افتاد به خرید رفته است. پدرش در ذهنش نقش بست، اما با چشمانی که پر از اشک شده بود یادش افتاد پدرش کارمند است و صبح زود می‌رود.
از در فاصله گرفت. به دیوار پشت سر برخورد کرد. دستش را به گلویش زد و خواست چیزی بگوید اما صدایش در نمی‌آمد. ناگهان صدای چرخش کلید را شنید. با چشمانی گشاد شده به قفل در اتاقش نگاه کرد. پس از چند ثانیه صدای چرخش کلید قطع شد. با تمام توان قدم برداشت و دستگیره را پایین کشید.
در اتاقش باز شد. وحشت کرده بود با صدای بلند گریه کرد و کسی را صدا زد.
هیچ اسمی به زبان نمی‌آورد اما در ذهنش نامی را می‌گفت.
وقتی به خودش آمد که بر روی تخت نفس نفس می‌زد و همچنان هوا تاریک بود.
چشمانش را که باز کرد، خیرگی چشمانی را دید. خواست فریاد بزند اما گلویش، میله‌های حنجره‌اش صدایش را در آغو*ش گرفتند. خیره‌ی چشمانی شده بود که روحی بی‌روح بود.
تمام بدنش می‌لرزید. چشمانش را بست، فقط برای چند ثانیه اما وقتی چشمانش را گشود چیزی جز سفیدی دیوار را ندید.
داشت دیوانه می‌شد. به ساعت نگاه کرد، چهار صبح بود و بی‌خوابی برای نخستین بار به سراغش آمده بود. برایش درک این‌ همه اتفاق آن هم در چند ساعت از شب بسیار سخت بود. ملحفه‌ را دور شانه‌هایش کشید و روی تخت نشست. کاش صبح می‌شد. به اتاق نگاه کرد. کاش این اتاق را انتخاب نمی‌کرد. کاش می‌توانست سپیدی آسمان و زردی پرتوهای اکلیل مثال خورشید را همین حالا ببیند. اما تمام خواسته‌هایش کاش بود و کاش بود و کاش... .
صدایی در گوشش می‌پیچید؛ سوتی یک‌نواخت و بی‌معنی اما ندا از وجود کسی در آن‌جا بود. با زبان لبش را تَر کرد و آرام گفت:
- می‌تونیم دوستای خوبی باشیم!
سوت بیشتر شد، خیلی بیشتر. دختر چهار زانو بر روی تخت نشست و دستانش را قاب موهای ژولیده‌اش کرد.
آرام گفت:
- می‌ترسم.
قطع شد. زمین و زمان در سکوتی مطلق فرو رفتند و صدایی بم و خالی که گفت:
- خیلی می‌ترسی؟
دختر که نمی‌دانست صدا را در تخیلاتش شنیده یا نه، کمی صدایش را بلند کرد و گفت:
- نمی‌ترسم.
صدای سوزش شاخ و برگ‌ها که شروع شد بم‌تر گفت:
- اصلا نیاز نیست شجاع باشی.
دختر که دیوانه شده بود به بالش چنگی زد و گفت:
- بس کن. تو کی هستی؟ چی می‌خوای از من؟
به گریه افتاد. سرش را که بالا آورد نگاهی را دید. سرش را عقب کشید. موهایش گویا اسلوموشن‌وار در هوا پخش شد و برای چند ثانیه نگاهی بود که آمیخته‌ی نگاه دیگری شد.
موهایش که بر روی شانه‌هایش ریخت دیگر نه چشمی بود و نه نگاهی خیره و خالی، تنها سردی اتاق که از زوزه‌های بی سر و ته گرفته شده بود، دیده می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به گوشه‌ای رفت و به حرکات دخترک خیره شد.
ترس در رفتارش مشخص بود.
دخترک خودش را درگیر ترک دیوار کرده بود، که چشمانش به کتاب مورد علاقه‌اش خورد.
ناگهان با سرعت باد خیز برداشت و کتابش را از روی میز برداشت و در جای قبلی‌اش فرو رفت.
اندکی مکث کرد و با چشمانی گشاد شده از ترس، اطراف را کاوید.
وقتی فضای نیمه تاریک اتاق در نظرش طبیعی جلوه کرد، نفس آسوده‌ای را مهمان ریه‌هایش کرد.
لبخند کج و کوله‌ای تحویل کتابش داد.
از گوشه‌ی اتاق، آرام به سمت دخترک لغزید و بر روی میز کنار تخت نشست.
با کنجکاوی سرش را به سمت دخترک برد تا مطالب کتاب را ببیند، نه تنها متن کتاب به چشمش نیامد دخترک نیز نسبت به او بی‌توجه شده بود.
ترسید، ترسید که دخترک دیگر وجودش را حس نکند.
می‌خواست دوباره آن اصوات عجیب را ایجاد کند تا توجه دخترک به سمت او کشانده شود... .
می‌خواست فریاد بزند:
- من اینجام، من رو می‌بینی؟هی؟
که صدای دخترک اکو وار در گوشش پیچید:
- می‌ترسم!
غمگین شد.
با حسی پوچ و تو خالی در هوا معلق شد و گفت:
- کاش برای یک بارم که شده یکی از وجود من با خبر بشه، فراموشم نکنه!
این روزها سخت‌تر از روزهای دیگه است.
دخترک صفحه بعد را که نگاه کرد، هیچ متنی ندید. تنها در خاطرش چشمان نامرئی او را می‌دید.
کتاب را جلویش گذاشت و زانویش را در آغو*ش کشید. به ساعت نگاه کرد، خبر از عصر دل‌گیر می‌داد.
زیر ل*ب گفت:
- شاید دوباره دیدمش، شاید خواست دوباره بیاد.
گهواره‌وار خود را تکان می‌داد و تند تند می‌گفت:
- واسه چی باید می‌دیدمش؟
به کمد گوشه‌ی اتاق خیره شد. کمی تاریکیِ درونش در ذوق می‌زد. کتاب را بست و آن را در گوشه‌ای سُر داد. صدای افتادن چیزی لرزه به اندام نحیفش وارد کرد. تند تند نفس می‌کشید. کمی خودش را کج کرد. کتاب را ندید.
با شتاب از تخت پایین آمد و ترسیده ایستاد. با دست راستش پارچه‌ی نخی شلوارش را چنگ زد و زیر چشمی به اطرافش نگاه می‌کرد.
آرام به سمت تخت خم شد. پارچه‌ی رویی تخت را بالا زد و با دقت به زیر تخت خیره شد. چیزی در کنار دیوار ایستاده بود.
از ترس روی تخت پرید و سرش را به دیوار سرد چسباند. چشمش به کتابش افتاد که بین دیوار و تختش ایستاده مانده بود. نفسی از روی آسودگی کشید و دست لاغرش را به دیوار چسباند.
کتاب را که در دو دستش گرفت، صفحه‌ی اولش را باز کرد. همه چیز سر جایش بود. تند تند صفحه زد. خواست کتاب را ببندد اما چشمش چیزی را نشانه گرفت.
گلبرگی در بین صفحه بود، آن را برداشت و بو کرد؛ بوی گِل می‌داد. از بینی‌اش فاصله داد و نگاهش کرد. نمی‌دانست چرا اما بسیار دوستش داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باریکه‌ای نور محتاطانه اتاق را روشن کرده بود، انگار خورشید هم دلش نمی‌آمد دخترک را بیدار کند.
سایه‌وار گوشه‌ای معلق بود و در خود به این می‌اندیشید که در لایه‌های عمیق دلش از این‌که آن گلبرگ را ما بین کتاب دخترک گذاشته بود، خشنود است.
اما خاطرات آن گلبرگ چشم‌هایش را به بازی گرفته بود؛ آتش‌سوزی، در نهایت کالبد سوخته‌ی او.
آرام آرام جاذبه او را در بر گرفت و به زمین چسباند.
حس عذاب نفس نکشیدن و زندگی نکردن زنجیری شد به دور دست و پاهایش.
او می‌توانست نفس بکشد، می‌توانست طوری دیگر زندگی کند اما اجل مهلتش نداد.
گاها نجواهایی به گوشش می‌آمد که او را فرا می‌خواندند، لحظه‌ای دلش پر می‌کشید برای آن پژواک‌های اکووار ناآشنا... .
ولی ثانیه‌ای فکر به خانواده، خانه و دوستان او را وابسته‌تر می‌کرد.
وابسته به زمینی که برای جسم روحانی‌اش چیزی جز درد و عذاب نبود.
نگاهی خیره را بر روی خود حس کرد.
متعجب از حس مرئی شدن به دخترک نگاه کرد که مبهوت او بود... .
دخترک تمام و کمال دیده بود تمام ندیده‌ها را.
چندین شب بود حسی درون قلبش او را می‌خواست. ملحفه را کنار زد و دستی بر لباس نازک سفید رنگش کشید. آن مرئی هم شاید از زیبایی او به وجد آمده بود.
یک قدم به سمتش برداشت.
فضای اتاق عجیب سنگین و سرد شده بود و پرده‌ی توری، نرم به رق*ص در آمده بود. دخترک به پنجره نگاهی انداخت و نزدیک‌تر رفت.
چشمان نامرئی آن پسر برق داشت.
دل دخترک سقوط کرد و چنگی بر قفسه‌ی سی*نه‌اش نشست. کمی کمرش خمیده شد. پسر دستش را به جلو آورد اما با ترس در بین دیوار و اتاق ساکن ماند.
گویی دختر نمی‌خواست او را هم از دست بدهد. خود را به او رساند و چنگی در هوا زد، آرام گفت:
- میشه نری؟
اما او با نگاهی آکنده از حس، خیره‌ی چهره‌ی ریز دختر بود.
- خواهش می‌کنم!
دختر که این را گفت پسر چشمانش را بست و مانند باد به گوشه‌ی اتاق رفت.
دخترک چشمانش به دنبال ردی از او بود که بر روی صندلی کنار تختش قفل شد... .
موهایش را به عقب راند و بر روی تخت چهار زانو نشست. دقیقه‌ها بود فقط به یک‌دیگر نگاه می‌کردند. دختر گهواره‌وار تکان می‌خورد و پسر آرام او را نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌دانست کجای راه را اشتباه طی کرده بود، گنگ بود. مگر قرار نبود نامرئی و تنها در سایه‌ها زندگی کند؟ پس چرا در مقابل چشمان خیره‌ی دخترک مرئی شده؟
نگاهی به دخترک انداخت که خیره به او گهواره‌وار تکان می‌خورد.
مسخ نگاه دخترک شد.
ناگهان دخترک از جای برخاست و با فاصله کنارش نشست و کتاب مورد علاقه‌اش را ما بین‌شان قرار داد.
دستان مه مانندش را به سمته کتاب برد، لم*س نمی‌شد! نمی‌توانست کتاب را حرکت دهد علی‌رغم دیدار اول‌شان که صفحات کاهی کتاب را ورق می‌زد... .
کلافه شده بود و کناف عذاب به دورش پیچید و او را سنگین‌تر می‌کرد.
براقی چشمان دخترک را در آن جو روحانی می‌دید. می‌خواست که دوباره خودش باشد، نه نامرئی که الان مرئی بود.
صدای آرام دخترک خدشه بر افکار پیچ در پیچش انداخت.
- تو الان منو می‌بینی؟
چه فکری راجب او می‌کرد. کسی که به اختیار نمی‌توانست او را ببیند همان دخترک بود و حال از او این سوال را می‌پرسید. از ضعفی که روبه‌روی دخترک داشت کلافه بود. کمی جایش را محکم کرد و خیره دخترک ماند.
لرزش خفیفی در اندام دخترک ایجاد شد. چشمانش طوری بود که ندیده بود و این لرزش حاکی از این تازه دیدن‌های عجیب بود.
قامت دخترک را حالا از نزدیک و ایستاده دیده بود. چه اتفاقی درونش رخ داد؟ چند شبی می‌شد دیگر آمدنش به این اتاق برای تجدید خاطرات نبود. بلکه؛ بهانه‌‌ای دیگر به بهانه‌ی همیشگی‌اش افزوده شده بود. لبخند و نگاه زیبای دخترک او را حتی از عالم خود نیز دور می‌کرد. صدای حرکت چیزی بر چیز دیگر حواسش را بیشتر جمع کرد.
پس از دقایقی، دخترک کشوی بازمانده را رها کرد و با چیزی که در دست داشت به سمت او آمد. گلبرگ خشک شده. در فاصله‌ی بین چشمانش گلبرگ خشک شده را نگه داشته بود. دخترک کمی سرش را خم کرد و گفت:
- این رو اون شب بین برگه‌های کتاب پیدا کردم! تو برام گذاشتی؟
صدای دل‌نشینی داشت. کمی گرفتگی در تارهای صوتی‌اش صدایش را حتی دوست‌داشتنی‌‌تر کرده بود.
- آره!
دخترک به وجد آمده بود. نزدیک‌تر شد و گفت:
- وای تو الان حرف زدی؟ خب ببین من نمی‌ترسم. میای دوست‌شیم؟
دوباره ادامه داد:
- اسمت، اسمت چیه؟
بدون مکثی و یا حتی بدون تفکری اسمش را بر زبان آورد:
- روهان!
ذوق دخترک بیش‌تر شده بود. متعجب به دخترکِ ذوق زده نگاه می‌کرد. می‌گفت نمی‌خواهد با او دوست شود؟ مگر بچه‌ی ابتدایی بود؟ اما در هر صورت صمیمیت با او را نمی‌خواست. آن‌ها از دو دنیای متفاوت بودند. او نامرئی و دخترک با تمام زیبایی‌هایش مرئی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چشم باز کرده بود و به سقف نگاه می‌کرد. تنها چشمانش باز بود و درکی از موقعیتش نداشت.
ناگهان تک‌تک لحظات دیشب در پرده‌ی ذهنش شکل گرفت.
مشتاق به سمت صندلی برگشت. اما نور خورشید چشمانش را زد و صندلی خالی ناامیدش کرد.
کلافه دستی به صورتش کشید و با خود گفت:
- همش خواب بود.
ملحفه را کنار زد و محتاطانه از تخت پایین آمد. گلبرگ خشک شده‌ روی میز بود. حالا به وجود آن نامرئی پی برده بود. شاید شب دوباره می‌آمد. حالش خوب بود.
به سمت در رفت و دست‌گیره را پایین کشید. در به سختی باز شد، گویی نیرویی تماماً وجود داشت تا نگذارد او برود. دیگر نمی‌ترسید. لبخندی زد و آهسته در را بست.
قبراق به آشپزخانه رفت. مادرش میز صبحانه را جمع می‌کرد. همان‌جا صورتش را شست که داد مادرش بلند شد، اما او بی‌توجه پشت میز نشست و گفت:
- باشه، دیگه تکرار نمی‌کنم مامان!
مادرش چندین‌بار سرش را تکان داد و یادآور مسواک‌ زدن شد.
پس از خوردن صبحانه مسواکش را زد و راهی اتاقش شد. درِ اتاقش باز بود و او ذره‌ای ترس نداشت. درِ اتاق را محکم بست؛ خیلی محکم. و با سرعت به عقب برگشت، کسی در اطرافش نبود. دستانش در دو طرفش رها شدند و او ناامید کتابی از قفسه برداشت و روی زمین نشست. جلد قرمز رنگ کتاب را باز کرد.
"تقدیم به دوست قشنگم لیلی" در اولین صفحه‌ی کتاب با خودکار نارنجی نوشته شده بود. بویش کرد، جوهرش بوی هلو می‌داد. یاد هم‌کلاسی‌اش آیدا افتاد.
کمی به کتاب نگاه کرد و سپس نگاهی به فهرست انداخت.
فصل چهارم با عنوان سکوتِ پنجره چشمانش را گرفت. صفحه‌ی چهل‌ودو را آورد و با صدای بلند شروع به خواندن کرد.
- توی این پاییز هم، تنها صدایی که ازش می‌آمد؛ صدای خوردن شبنم‌های آسمان بهش بود. باران، شاید اون عاشق باران بود که توی سرما براش می‌موند... .
دخترک زیر چشمی به حرکت پرده نگاه کرد.
بلندتر ادامه داد:
- و نگاه مادربزرگِ خسته‌ام که مسیری را از پشت پنجره‌ی عاشقِ باران نگاه می‌کرد.
ادامه‌اش را از پیش خود می‌گفت و می‌خواست نامرئی این شب‌هایش بشنود.
- او منتظر بود و می‌خواست دوباره پدربزرگ را ببیند. جنگ شده بود و مادربزرگ ده سال پیش پدربزرگ را راهی جبهه کرده بود.
به یک‌باره همه چیز ساکن ماند. صفحه‌ی کتاب در دست دخترک، پرده‌ی توری اتاق و صدای دخترک در مغز و قلب پوشالی پسر اکو شد.
جلویش نشسته بود و دخترک او را نگاه می‌کرد. به دستان نحیف دخترک نگاه کرد. این هم حسرتی دیگر برایش بود.
- من شب میام، لیلی!
کتاب از دست دخترک افتاد و همه چیز در آرامش فرو رفت. گویی روح دخترک از کالبد جسمش جدا شده بود و دیگر نامرئی این شب‌هایش جلویش نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نیروی عجیبی مانع از بر هم افتادن پلک‌های لیلی می‌شد! شاید نامش را می‌توان انتظار گذاشت.
ملحفه را کنار زد و از دریچه‌ی کوچکی که برای دید بیش‌تر خود ساخته بود، به صندلی و پنجره نگاهی انداخت.
در دلش او را قسم می‌داد که بیاید و هم صحبت با او شود. چند دقیقه‌ای که گذشت دخترک لبانش را به داخل برد و پشت به پنجره و رو به دیوار غلطی زد.
دقایقی که به سرعت گذشت صدای کوتاهی از کشیده شدن صندلی بر روی پارکت‌های اتاق آمد.
دخترک شتاب زده در حال برخاستن بود که صدایی مثل "هیس" مانع آن شد. نمی‌توانست کاری کند، اختیارش با خودش نبود.
و روهان از این موقعیت بوجود آمده استفاده کرد و در سمت و سوی پنجره پرسه زد. از پنجره به بیرون خم شد و کالبد افتاده بر زمینش را دید. نیش‌خندی تحویل قرص ماه داد و در زمان سفر کرده، در کنار تخت لیلی جای گرفت.
حالا لیلی با شتاب به سمت پنجره چرخید و آسوده پسرک را دید.
بر روی صندلی نشسته بود؛ همان صندلی که چند لحظه پیش آن را بر پارکت کشیده بود. لیلی در تمام نگاه‌هایی که به پسرک می‌انداخت هیچ به ماهیت او فکر نمی‌کرد. مثل بیماری که از قبل پیشینه‌ای نداشته باشد و حالا به جانش افتاده.
نشسته به دیوار تکیه داد و پسرک را در افکارش هضم می‌کرد.
روهان اما امشب مثل شب‌های گذشته آرام نبود. محکم بر صندلی نشسته بود و خالی دخترک را نگاه می‌کرد.
- می‌شه بدونم تو چی هستی؟!
لیلی بود و کنجکاوی‌هایش، لیلی بود جوانه‌ای که از نادان بودنش در قلبش میوه داده بود. لیلی بود و این شب‌هایی که در انتظار مجهولی بی‌مانند سر می‌شد.
- من مردم! این‌جا اتاق من... اتاق من بود.
سپس بلند شد و به سوی پنجره رفت.
دستش را به سمت لیلی دراز کرد و او را به آن قسمت فرا خواند.
لیلی که در کنارش ایستاد، به او نزدیک شد؛ تا شانه‌اش بود. لبخندی خشک بر لبانش نشاند. نزدیک‌تر شد. انگشتانش از میان انگشتان لیلی عبور کرد و موهای کوتاهش بر پیشانی لیلی افتاد.
دخترک که دیگر روهان را ندید، گمان کرد که او رفته است.
- هی تو کجا رفتی؟
روهان از عالم خویش کنده شد و در کنارش مرئی شده ایستاد. لیلی نفسی از روی آسودگی کشید.
- فکر کردم رفتی.
و روهان با خود فکر کرد که او هنوز زیادی بچه است. به سمت پنجره خم شد.
- لیلی خم شو پایین رو ببین!
دخترک گنگ و با شکی بسیار به بیرون پنجره نگاه کرد و پس از مکثی خم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین