از پنجرهی اتاقش فاصله گرفت و به اتاق کودکیهایش نگاهی عمیق انداخت و آهی از سی*نهاش بیرون خزید.
دستانش را دور شانهاش حلقه کرد و در اتاقی که حالا پر از خاطره و خالی از اساسیه بود، قدم برداشت.
ناراحت از ترک آشیانه و خوشحال از پا گذاشتن در خانهای جدید بود.
روسریاش را کمی جلوتر کشید و از اتاق بیرون رفت. مادرش دست به ک*مر ایستاده بود و به دو پسر جوانی که وسایل را به این سمت و آن سمت میبردند که مبادا به دیوار بخورد و آسیبی ببیند امر و نهی میکرد، نگاه کرد.
پدرش را از بین در دید که با راننده صحبت میکرد. چشم مادرش که به او افتاد با دست اشاره کرد که به اتاقش برود. برگشت، برگشت و دستی به دیوار سرد اتاقش کشید. از فردا دیگر این اتاق من نبود، عطر من را نداشت، مأمن خاطرات تلخ و شیرینم نبود. انگار تکهای از وجودش در حال جدا شدن بود. اینجا زمانی اتاق کودکیهایش بود، در اینجا قد کشیده بود، ولی فردا باید در اتاقی نفس میکشید که نمیدانست صاحب قبلیاش که بوده.
هر چه به محلهی جدید فکر میکرد باز هم دلش اینجا را میخواست، این اتاق را با آن رنگ لیموییاش و پنجرهی بزرگش. او در این اتاق بلندای گیسویش را از حد معمول گذراند. از حجم دلتنگیاش و کلافگی به دیوار تکیه داد و به پایین سُر خورد. پیشانیاش را بر زانویش گذاشت و فکر کرد، به همه چیز. به روز اول مدرسهاش وقتی کلاس اول ابتدایی بود. مادرش برایش لقمه گرفته بود و پدرش پول تو جیبی را به او شناساند. کولهی قرمز رنگش را هنوز هم داشت. چقدر آن روزها شیرین بود... .
با صدای مادرش سرش را بلند کرد، گریه کرده بود و مادرش نگاهی پر مهر به او انداخت و هیچ نگفت، فقط خبر از رفتن را داد. نگاه دیگری به اتاقش انداخت و با دلتنگی که از همین ثانیههای بیفروغ شروع شده بود، درش را بست. بیهوا به سمت در خروجی رفت که لبهی میز به بازویش خورد. با عصبانیت به مقصر نگاه کرد اما خاموش شد و محو چشمانش گشت، چه چشمان گیرایی داشت. عذرخواهی کوتاهی را از او شنید و بیخیال شد. کیف دستیاش را محکمتر نگه داشت و سوار ماشینشان شد. نگاه آخر را زمانی انداخت که دیگر ماشین راه افتاده بود و فقط تصویر دور شدن از کودکیهایش را به چشم میدید.
نگاهش را به خانهی جدیدی که قرار بود لطافت و احساسات دخترانهاش را در آغو*ش بگیرد، دوخت. بزرگ بود!
اولین قدم را در حیاط بزرگ برداشت که صداهای نالهوار برگها را از زیر پایش شنید و با لبخند قدمهای بیشتری برداشت.
دخترک از فریادهای دردآلود برگهای خشک شده لذت میبرد.
ناگاه فکری نسیموار او را در خود فرو برد؛ تصاحب اتاق بهتر. با این فکر بیتوجه به خانوادهاش که مشغول بررسی اسباب خود بودند، به سمته خانه دوید.
به طبقهی بالا رفت، فقط یک اتاق بود. با اندکی مکث در را باز کرد.
لبخندی کنج لبانش جای گرفت.
اتاقی به رنگ خاکستری و پنجرهای بلند، اتاقش را دوست داشت.
دو روز بعد
اتاقش تکمیل شده بود و بالاخره میتوانست شب را در پناهگاه خود بگذراند.
با صدای نسبتا بلندی گفت:
- شب بخیر.
و بدون شنیدن پاسخی از جانب پدر و مادرش با شوق خاصی به سمت اتاقش گام برداشت.
وارد اتاقش شد و در را بست و به زیر ملحفهی گرم و نرمش خزید.
گمان میبرد خواب مهمان چشمانش شود، اما نشد.
هر چه این پهلو و آن پهلو کرد، خوابی نبود که او را به تاریکی رویاهای شیرینش ببرد.
از جای برخاست و مقابل پنجره ایستاد، پرده را کنار زد و به قرص ماه خیره شد... .
نگاهش را از ماه دزدید. بر روی تختش نشست و به در و دیوار نگاه کرد. صدای نسیم که از شاخ و برگها عبور میکرد همچنان شنیده میشد.
بر روی تخت دراز کشید اما خواب مهمان چشمانش نمیشد. این بیخوابی حوصلهاش را سر برده بود. به سمت دیگر چرخید که سایهای را دید. با وحشت بر روی تخت نشست و ملحفه را در مشت دستانش چروک کرد. حرکت سایه با رق*ص نسیم در بین شاخهها هماهنگ شده بود.
آرام بر روی تخت ایستاد تا پشت پنجره را ببیند اما ناگهان پایش در نرمی تخت فرو رفت خواست نقش بر زمین شود اما... .
ملحفه آبی را بر روی سرش کشید و با ترس به آن نیرویی فکر کرد که چند دقیقه قبل جلوی افتادنش را گرفت.
قفسهی سی*نهاش آنچنان بالا و پایین میشد که صدای تپش قلبش در اتاق میپیچید.
کمی سرش را بالا آورد و به در اتاق که روبهروی تخت بود نگاه کرد. صدای برگههای کتابش که بر روی میز مطالعهی کوچکش بود شنیده شد.
با ترس سرش را که برگرداند کتابش را وسط میز باز شده دید. با وحشت پاهایش را جمع کرد و چشمانش را بر روی هم فشار داد. نفس هم نمیکشید تا مبادا صدای نفسهایش را آن غریبهای که حتی نمیدانست هست هم نشنود.