به کافه نویسندگان خوش آمدید

با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با ما باشید

دلنوشته [ داوود سوران ]

  • نویسنده موضوع
  • #1
ﻣﻦ
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺟﻨﮕﺠﻮﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ !
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺑﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺷﻤﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ:
" ﻫﻤﺴﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻣﺎﻥ ﺑﮕﻮ
ﭘﺪﺭﺕ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • نویسنده موضوع
  • #2
عمیق
عمیقِ عمیق.
بلند
بلندِ بلند
هر بار به تنهایی ام نگاه می کنم
کلاه از سرم می افتد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • نویسنده موضوع
  • #3
دلهره ی دلخواهم
مانده ام دوستت داشته باشم
یا...
مثل صدای کلید
در گوش یک اعدامی
که نمیداند
باید به مرگ فکر کند
یا آزادی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/15/20
نوشته‌ها
5,152
پسندها
18,928
امتیازها
483
سکه
227
پنجره ای برای دیدن تو
مدادی برای نوشتن تو
کاغذی برای کشیدن تو
چقدر به تو وصل می کنند مرا
این درختان قطع شده ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ما خانواده ی افتاده ای هستیم

پدرم از کار

مادرم از پا

و من از چشم‌های تو...!

| داوود سوران |
 
دلم به دست های تو خوش بود

به اینکه این بهار

پاییز را از لباس هایم می تکانی.

به اینکه خط به خط دستم

پر از دست خط تو باشد.

به اینکه قول دست هایت را

ـ ده بار تمام ـ به انگشت هایم داده ام.

دلم به چیزهای ساده ای خوش بود

به بوییدن گل های سرت

بافتن موهات

به اینکه برای حتی یک بار

گره روسری ات با سر حرف من باز شود.

چقدر داشتن چیزهای ساده سخت است.

مثل یک مار بی دست و پا

که هیچ وقت نتوانست برای معشوقه اش نامه ای بنویسد

یا دست کم یک بار برایش دستی تکان بدهد

می پیچم به دور خودم

به دور خودم می پیچم

و دلم برای دلم می سوزد.

| داوود سوران |
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 4)
بالا