حکایت رفاقت حکایت سنگهای کنار ساحله …
اول یکی یکی جمع شون میکنی تو بغلت بعدش یکی یکی پرت شون میکنی تو آب ؛
اما بعضی وقتها یک سنگهای قیمتی گیرت میاد که هیچ وقت نمی تونی پرت شون کنی …
دوستی مثل متکا میمونه
وقتی خسته ای بهش تکیه میکنی
وقتی خوشحالی بهش تکیه میکنی
وقتی غصه داری روش گریه میکنی
وقتی شوخیت میگیره پرتش میکنی
وقتی سرت شلوغ از جلو دست و پا برش میداری
اما دیر یا زود باز هم بهش احتیاج پیدا میکنی
به سلامتی همه دوستای با معرفت…