[[[دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد.]]]]

من برای داشتنت حریصم!
به من یاد دادن برای هر چیزی که می‌خوام بجنگم...
و تو... توی لعنتی، خواستنی ترین چیزی هستی که واسه داشتنت با تمومه دنیا می جنگم.
هر چقدر که دلت می‌خواد وانمود کن هر چقدر دلت می‌خواد نادیده بگیر
ولی اینو بدون من یه تیکه از وجودمو روی این زمین خاکی تنها نمیزارم!

✍مُنجی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هروقت احساس بمیره، عقل تازه میتونه حقیقت هارو بهتر ببینه.
تو میتونی بهترین آدم دنیا باشی، اما
به یه احساس به یه آدم ممکنه گند بزنه به غرور یا زندگیت.
سرت رو اونقدری درگیر اهدافت کن که چشمت آدمی رو نبینه.

"این آدما فقط وقت آدم و میگیرن"
 
آخرین ویرایش:
حس بدیه که اینترنت رو هی روشن کنی شاید کسی پیام داده باشه
بعدپر از خالی باشه همه چی
تنهایی خیلی بده، اینکه خودت انتخاب کنی تنها باشی بدتر
اینکه به یادت نباشن بده، اینکه وقتی به یادتن شرمنده شی بدتر، اینکه وقتی لازمت دارن سر و کلشون پیدا بشه خیلی بدتر
اینکه دوستشون داشته باشی بده، اینکه دوستت نداشته باشن بدتر
دنیا خیلی بد شده، هممون درگیر احساساتی هستیم که جوابی ندارن
درگیر ادمایی که یا مهم نیستیم براشون یا اگه مهمیم بلد نیستن چجوری بهمون اهمیت بده
زندگی خیلی سخت میشه وقتی خودتو میشناسی، دنیا رو میشناسی، نامردی سرنوشت رو میشناسی، این که هیچ کاری از دستت برنمیاد رو درک میکنی، وقتی با همه وجود میفهمی احساس تو برای هبچ کس مهم نیست چون زندگی خیلی سیاه تر از اونه که قرار باشه بهت کادو بده
بد تر اونجاست که تو بازم نمیخوای از احساست دست برداری، این ادمو دوست داری، اون ادم رو هیچ وقت یادت نمیره، این یکی برات به تندازه ی دنیا ارزش داره
چقدر سخته انتخاب بین حقیقت و دلخوشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عشق؟ عشق حس قشنگیه؟
وقتی میفهمی عاشق شدی که رد خون رو روی بدنت می بینی، وقتی شمشیر رو از وسط قلبت میکشه بیرون و جای خالیش رو میبینی، اونموقع میفهمی که عه یه روزی عاشق بودیو خبر نداشتی!
موقع عاشق شدن دنیا رنگی میشه، گلا آواز میخونن، عطر ها توی هوا می رقصن، آفتاب هر روز تنت رو نوازش میکنه، قفسه سینه ات به قلیان میوفته، تنت منقبض میشه، نگاهت سرگردون میشه و بعد مثله یه تیر به تصویر اون دوخته میشه، عاشق شدن قشنگه ولی وقتی قراره دنیا بهت بفهمونه چه تاوانی داره دیگه نیست.
قدم ها شو که رو به عقب برمیداره و تو رو با یه زخم بزرگ وسط سینت تنها میذاره، با دستمال خون روی شمشیر رو پاک میکنه و تو صدای کشیده شدن نوک تیزش رو روی زمین میشنوی، اونجا یه انفجار رخ میده.
همه ی لحظاتی که کنارش و یا به یادش گذروندی از جلو چشمات رد می‌شن، انفجارت کوچترین صدایی توی عالم هستی ایجاد نمیکنه، مثل یه سوت ممتد، خط میندازه رو تمام دیوار های دنیا و بعد دنیا شیشه ای میشه؛ زیبا، بی رحم و بسیار شکننده. دیگه اون احمق سابق نیستی که به لبخنداش دل ببندی تو پشت شیشه رو میبینی، جایی که هیچ منظوری از اینکار نداشته. تو درون ادما رو میبینی، بعضیا هنوزم سخته دیدن قلبشون ولی دیگه قرار نیست احمق بمونی. عشق حماقته، اعتماد به ادما حماقته. میشه صبح تا شب خندید و شاد بود ولی عاشق نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین