اتمام یافته داستانک زیر آسمان سیاه | ح_وفا کاربر انجمن کافه نویسندگان

به نام خالق عشق?

مشاهده فایل‌پیوست 90678
نام داستانک: زیر آسمان سیاه
ژانر: تراژدی
نویسنده: ح _ وفا
سطح اثر: محبوب
ویراستار: @لِــیــدی گُـل

مقدمه:
زندگی هر روز مارا به بازی می‌گیرد، گاهی از کوه امید لحظه‌های خوش‌مان پرت می‌کند پایین. گاهی به تمسخر صحنه سازی می‌کند گویا کوه مشکلات را فتح کرده‌ایم.
هدفم از گفتن این‌ حرف‌ها فقط این‌بود که بگویم زندگی را جدی نگیرید؛
درست زیر همین آسمان سیاه زندگی مرا نابود کرد... و حال بازهم زیر همان آسمان می‌خواهد مرا به بازی بگیرد!
تصمیم چیست؟
ماندن در تاریکی، یا رفتن در روشنایی زندگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 34122
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
"به نام خدا"

درب خانه را باز کردم، هوای خانه کمی گرفته بود. فهمیدم بازهم مادر شب را خانه‌ی نگین سپری کرده‌ و اصلاً نیا‌مده است!
سری تکان دادم. چادر و کیفم را روی جالباسی قهوای رنگِ چوبی گذاشتم. کفش‌هایم را داخل جاکفشی، ست جالباسی انداختم. حوصله‌ی هیچ‌ وسایل اضافه‌ای برایم نمانده بود. تنها چیزی که تک تک سلول‌های تنم برای بدست آوردنش التماس می‌کرد خواب بود. خوابی عمیق و به دور از هر صدایی حتی ضربان قلبم.
از راهروی کوچک گذشتم و نیم نگاهی به حال انداختم. نمی‌دانم چرا اما هیچ کس مرا یادش نیست همه دور نگین می‌گردند؛ صدای وجدانم دیگر نگذاشت ادامه دهم سری از تاسف برای خودم و افکار پوچم تکان دادم.
دستگیره‌ی در اتاقم را در دست گرفتم، درست همان لحظه صدای تلفن بلند شد. ابرو‌های کوتاهم را درهم کشیدم و غرغر کنان وارد پذیرایی شدم. برای اولین‌بار در طول عمرم خدا را شکر کردم برای فاصله‌ی کوتاه اتاقم و پذیرایی.
تلفن را برداشتم، تمام عضلات بدنم تیر می‌کشیدن سریع نشستم رو مبل‌های مخمل زرشکی رنگ. گوشی را نزدیک گوشم بردم و به جیغ جیغ‌های پشت خط جواب دادم.
- الو، سلام!
صدای کوثر دختر عمه‌‌ام بلند شد بیشتر داد می‌زد تا حرف:
- نفس، چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟ اصلاً چرا انقد دیر صدات پاشد! کجایی؟ اومدی خونه؟

 
آخرین ویرایش:
در دل گفتم:«خدایا فقط همین رو کم داشتم! نه که امروز یک روز خیلی خوب بود؛ این‌هم روش»
کوثر برای چندمین بار اسمم را صدا زد.
- همین الآن رسیدم خونه... .
کوثر با حرص گفت:
- چه عجب جواب دادی! نفس نمی‌خوای حرف بزنی خب مثل آدم بگو، این دیگه چه طرز جواب دادنه؟!
خنده‌ام گرفت چه خوب است پشت خط است وگرنه تک‌تک گیسوانم را از خشم می‌کند.
سریع خنده‌ام را قورت دادم و با لحن مهربانی گفتم:
- کوثر جونم معذرت، خستم به‌خدا سردرد شدیدی دارم چشم‌هام رو به زور باز نگه‌داشتم.
مثل‌ همیشه خیلی زود کوتاه آمد و بالحن دلواپسی حالم را پرسید:
- بمیرم الهی، الان چطوری؟ آخه چرا ان‌قدر به خودت فشار میاری؟!
ناخدآگاه آهی از سینه‌ی خسته‌ام بیرون آمد! همین باعث بیاد آوردن خاطرات زهراگین زندگیم شد.
همه چیز مانند یک فیلم از جلوی چشمانم گذشتند؛
برای تمام کردن مکالمه‌ام با کوثر سوختن غذای خیالی که روی گاز است را بهانه کردم و سریع تماس را قطع کردم. بازهم باچشمانم مشغول آنالیز کردن پذیرایی‌مان شدم، همه‌ی وسایل به ترتیب خاصی چیده شده بود. از مبل‌ها گرفته تا سرویس نقره‌ روی میز یا گلدان‌های بزرگ و کوچک کنار پنجره‌هایی که مادرم و نگین پرده‌های کرم رنگی برایشان گرفته بودند. هرکسی که وارد پذیرایی می‌شد اول از همه از سلیقه‌ی مادرم تعریف می‌کردند. الحق که خوش سلیقه هم بود. اما حیف؛ اخم عظیمی میان ابروهایم جاخوش. بلند شدم مسیر کوتاه پذیرایی تا اتاقم را با فکری آشفته طی کردم و وارد اتاق همیشه دلگیرم شدم.
تنها اتاقی که از داشتن پنجره محروم بود اتاق من بود! همیشه برای تازه شدن هوای اتاقم درش را باز می‌گذاشتم، اما دیگر از ترس هم شده چه وقتی که داخل اتاقم هستم چه وقتی که از خانه خارج می‌شوم، همیشه درش را پشت سرم محکم قفل می‌کنم. هنوزهم یاد اولین روزکاری‌ام می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد.

چقدر آن روز استرس و هیجان داشتم. سر شب خوابیدم تا صبح زود به موقع بیدار شوم اما از شانس بد من، لنگ جورابم را گم کردم و مجبور شدم تمام وسایل کمد و میز آرایشی‌ام را وسط اتاق بریزم تا جورابم را پیداکنم. اما همین‌که پیدایش کردم و حاضر شدم مادرم وارد اتاقم شد، با صحنه‌ای مواجهه شد که از دیدنش متنفر بود؛ تنها چیزی که هیچ وقت نمی‌توانست تحمل کند بی نظمی و بریزو به پاش بود. آن روز بعد از این‌که از فروشگاه آمدم، مجبورم کرد یک ماه تمام با تمیزکاری و تغیر دکور اتاقم مشغول باشم یا بهتر بگویم سرو کله بزنم! دیوارهای اتاق را از سورمه‌ای به بنفش کم رنگ تغییر داد و تخت دوست‌داشتنیم را انداخت بیرون و جایش یک تخت دو نفره آورد که تمام فضای اتاقم را گرفت! مجبور شدم میز ناهارخوری یک نفره‌ام را داخل انبار ببرم. در اتاقم را بستم، لباس‌هایی که دیشب پخش و پلا کرده بودم کف اتاق را جمع کردم همه را درون سبد سفید رنگ کوچک رخت‌ چرک‌ها پرت کردم. ‌لباس خواب بنفش رنگم را پوشیدم و بدون خوردن غذا پناه بردم به سرزمین خواب‌ها.
 
آخرین ویرایش:
صبح با صدای زنگ تلفنم بیدارشدم و با صدایی گرفته و خواب‌آلود جواب دادم:

  • الو... .
  • نفس، سریع آماده شو باید بیای این‌جا.
ترسیده سیخ نشستم و با نگرانی پرسیدم:
  • مامان! چرا؟چی شده؟
  • سپهر میاد دنبالت خودش تو راه بهت می‌گه.
بعدهم بدون هیچ حرف اضافه‌ای تماس را قطع کرد.
بلند داد زدم:
- من نمی‌خوام سپهر بیاد دنبالم!
ابروهایم بهم‌گره خورد و بازهم مثل همیشه، بغض کردم و زانوهایم را ب*غل گرفتم.
خیلی وقت بود که از سپهر دوری می‌کردم. دلتنگی ذره ذره‌ی وجودم را فراگرفته بود، اما بازهم نه دل و نه پاهایم جرعت رفتن پیش او و دیدن دو گوی عسلی رنگ را نداشتند.
با یاد‌آوری حقیقت تلخ زندگی‌ام حس دلتنگی رفت و جایش را عذاب وجدان گرفت.
برای مشغول ساختن ذهنم سریع از تخت دل کندم و رفتم کمی هم که شده ظاهر به قول دوستم پرنیا پریشانم را مرتب کنم.
بعد از شستن دست و صورتم تند تند موهای خرمایی رنگ بلندم را شانه زدم و یک مانتوی ساده مشکی و شال و شلوار ست‌اش پیدا کردم و سریع تنم کردم و موبایل و کیف دستی‌ام را برداشتم. درست همان لحظه صدای آیفون بلند شد، در را باز کردم و مشغول سر کردن چادرم شدم.
- نفس خانوم.
در عقب ماشین را باز کردم سوار شدم، بدون سلام کردن پرسیدم:
- باز چه اتفاقی افتاده؟
صدای ضعیف‌اش به گوشم خورد:
- هنوزم ازم متنفری؟
خودم را به نشنیدن زدم و پرسیدم:
- چیزی گفتین؟
ماشین به راه افتاد و برگشتم تا سوالم را تکرار کنم اما قفل دو تیله‌ی عسلی دلخور‌ش ماندم.
دست خودم نبود بازهم قلب لعنتی‌ام برایش دیوانه‌وار خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید.
دیگر حتی صدای وجدان و خط و مرزهایی که در این همه سال برای خودم کشیده بودم هم نمی‌توانستند مانع‌ چشم‌های تشنه‌ام شوند.
ترس این‌که از چشم‌هایم بخواند، هنوزهم به او علاقه دارم باعث شد سرم را بچرخوانم سمت پنجره و با لحن بی‌تفاوتی بگویم:

  • نمی‌خواین چیزی بگین؟ حال همسرتون چطوره؟
  • دا...ریم می‌ریم پیشش.
لرزش صدایش را خیلی خوب احساس کردم! یعنی بغض‌اش گرفته؟ یا بازهم توهم می‌زنم؟
- خیلی کم پیدا شدی، نفس خانوم!
نمی‌دانم چرا اما اصلاً از نفس خانوم گفتن‌اش خوشم نمی‌آمد. یاد روزهایی افتادم که حکم مرگ را برایم داشت.
روزهایی که جز باری‌گران و قلبی مریض دیگر چیزی برایم بجانگذاشت.
 
آخرین ویرایش:
ربع ساعت بعد رسیدیم بیمارستان، بماند که سپری شدن این لحظات چقدر عذاب آور تمام شد برایم؛
بعد از پارک شدن ماشین سریع در را باز کردم و کمبود اکسیژنی که داشتم را جبران کردم. هوا با این‌که اول صبح بود بسیار گرم شده بود. چادرم را درست کردم و برگشتم سمتش، تکیه داده بود به ماشین و سرش را تا ته برده بود در موبایلش. تن صدایم را کمی بالا بردم و پرسیدم:
- نمی‌خواین راه بیوفتین؟
اما صدای خروس مانند من در صدای کشیده شدن لاستیک ماشین‌ها و آژیر آمبولانس‌ها گم شد.
ذره‌ای حتی حرکت نکرد! بی‌خیال او شدم و خودم راه افتادم به سمت خروجی پارکینک.
- بچه...!
پاهایم خودکار از حرکت ایستادن و مسخ کلمه‌ای شدن که گوش‌هایم شنیده بود! صدایش این‌بار ضعیف‌تر از قبل شنیده شد:
- م...معذرت.
اشک‌های سمج بازهم سرخوردند روی گونه‌هایم، در دل گفتم:

  • الان وقتش نیست! راه بیوفت لعنتی.
  • نفس خانوم!
قدم‌هایم را یکی پس از دیگری برداشتم و راه افتادم سمت بیمارستان.
***
- سلام.
پرستار عینک‌اش را جابجا کردو نگاهی به سرتاپایم انداخت و با تعجب گفت:
- خانوم نامجو شمایید؟!
گیج شدم پرستار فامیلی‌ام را از کجا می‌دانست؟ من‌که هنوز چیزی نگفته بودم!
- خانوم شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟
اخمی کردم و گفتم:
- معلومه دیگه اومدم دیدن خواهرم! نگین نامجو.
پرستار با تعجب بیشتری پرسید:
- نگین نامجو؟ مگه شما نگین نیستین؟!
کلافه‌ام کرد. با تن صدای نسبتاً بلندی گفتم:

  • بنظرتون به من می‌خوره نگین باشم؟
  • یعنی نیستین؟
دست‌هایم را مشت کردم، طوری که تیزی ناخن‌هایم کف دست‌هایم را خراشید. با لحن عصبی گفتم:
- معلومه که نیستم خانوم! می‌شه یک زحمتی بکشی جای الاف کردنم بهم بگی تو کدوم اتاقه؟
از سروصدای من و پرستار یکی از خانوم دکتر‌های بخش سریع سمت‌ ما دونفر آمد و با تذکر گفت:
- ساکت این‌جا بیمارستانه! معلوم هست چتونه؟
پرستار:
- خانوم دکتر معذرت می‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
دکتر چینی به اَبروهایش داد و روبه پرستار گفت:
- خانوم هاشمی، دیگه تکرار نشه!
پرستار سر به زیر اندکی مکث کرد و گفت:
- چشم خانوم دکتر.
دکتر از زیر عینک نگاهی به سرتاپایم کردو با تأسف روبه پرستار گفت:
- درضمن، خانوم نامجو متأسفانه چند دقیقه پیش فوت شدن... .
به دهان دکتر خیره ماندم! چه گفت؟ نگین، یعنی چی چند دقیقه پیش فوت کرده‌است؟!
به گوش‌هایم اعتماد نکردم و با شک از دکتر پرسیدم:
- ب...ببخشید.
دکتر و پرستار برگشتند سمتم نمی‌دانم چهره‌ام چه شکلی شده بود که رنگ از رخ هر دو پریدند و دکتر با لحن سرزنش آمیزی به پرستار گفت:
- به چی خیره شدی؟ مگه نمی‌بینی حالش بد شده! بیا کمکم کن.
گوش‌هایم را با دست‌های لرزانم گرفتم، همه‌ی این‌ها دروغی بیش نیست! حتما نگین این‌گونه می‌خواهد اذیتم کند؛ او نمرده‌است مطمئنم.
اگر نفس نمی‌کشید پس چرا من هیچ حسی نداشتم؟
خاطرات بچگی‌ام با نگین همچو فیلمی از جلوی چشمانم گذشتند.
قطرات اشک یکی پس از دیگری روانه‌ چهره‌‌ی رنگ پریده‌ام شدند.
دیگر توانی برایم نمانده بود، زانوهایم خم شدند.
***
- دخترم... .
چشمان پر از اشکم را از سرم نصفه و نیمه گرفتم و دوختم به دهان پدرم.
وقتی دید میلی به حرف زدن ندارم خودش شروع به حرف زدن کرد:
- اول از همه باید بهم قول بدی که نزنی زیر گریه، و جیغ و داد را نندازی!
با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
- بابا، همه‌چی دروغه مگه نه؟
لبخند تلخی زد و دستم را نوازش کرد.
چقدر شانه‌های پدرم خم شده بود! خبری از سفیدی چشمانش نبود؛
- بچه که نیستی با یه مشت حرف تو خالی آرومت کنم.
ولی دخترم این‌رو خودتم می‌دونی، نگین موندنش بیشتر باعث اذیتش می‌شد، مطمئن باش الان به آرامشی که ازش حرف میزد رسیده.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش سر خورد روی گونه‌هایش.
سریع پاکش کرد و دستم را فشار آرامی داد و گفت:
- یک هفته‌ای می‌شد که اصلاً حالش خوب نبود، تا این‌که امروز صبح مادرت از بیمارستان زنگ زدو گفت حالش بدتر از قبل شده.
نتوانست ادامه دهد و دستم را رها کرد و از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
پرستار داخل اتاق شد و گفت:
- بهتری عزیزم؟
نشستم روی تخت. سرم تمام شده بود، پرستار قصد داشت یکی دیگر تزریق کند، با صدای گرفته و خش دارم گفتم:
- اگه یک سرم دیگه تزریق نکنید، خوب می‌شم!
پرستار عینکش را برداشت و گفت:
- شرمنده گلم، چون لازمه دارم یکی دیگه وصل می‌کنم.
از روی تخت پایین آمدم و سرنگ سرم را از دستم کشیدم بیرون رو به پرستار گفتم:
- دیگه هیچی لازم نیست!
کفش‌هایم را جلوی چشم‌های متعجب پرستار پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
نگاهی به راهروی خلوت انداختم، مثل همیشه؛
هیچ‌کس منتظرم نبود! لبخند تلخی زدم و رفتم سمت پذیرش.
بعد از حساب کردن سریع از بیمارستان بیرون آمدم. هوای داخل بیمارستان و سروصدای آدمک‌های نالان را هیچ‌وقت دوست نداشتم. اگر به من باشد هرگز مسیری که به بیمارستان ختم شود را انتخاب نمی‌کنم.
هوای تازه را وارد ریه‌هایم کردم و چشم‌های بسته‌ام را باز کردم.
روی نیمکتی نشستم و مشغول آنالیز کردن بیرون بیمارستان شدم.
چند نفری مشغول رفت و آمد بودند و گوشه کنار حیاط هم سه چهارتا خانواده نشسته بودند، حتی بعضی‌هایشان هم همان جا به خواب رفته بودند!
حتماً از شهرستان یا روستای چیزی آمده‌اند که این‌گونه به انتظار نشستند.
بعضی از آن‌ها بچه‌های قد و نیم قدشان را همراه خود آورده بودند.
چشم‌هایم قفل دختر بچه‌ای شد که داشت گریه می‌کرد و مدام چادر مادرش را چنگ میزد.
بلند شدم و راه افتادم سمت دخترک. چهره‌ی خیلی معصومی داشت، موهای طلایی گیس شده و چشم‌های آبی درشت، ل*ب‌های غنچه‌ای قرمز.

  • مامان، من گشنمه بیا بریم خونه!
  • دُرسا! بگیر بشین سرجات ان‌قدرم چادرم‌رو نکش.
    از مکالمه‌ی مادر و دختر فهمیدم، دخترک گرسنه‌اش شده.
در چشم‌های دُرسا اشک حلقه زد و با بغض گفت:
- باباکجاست... .
مادرش دستی روی موهای دخترک کشید و گفت:
- اگه دختری خوبی باشی و به حرف مامان گوش بدی، باباهم زودی خوب می‌شه و برمی‌گرده پیش‌مون.
خاطرات بچگی‌ام همچون فیلمی از جلوی چشم‌هایم رد شدند:
- نگین بابا چرا نیومد؟
تولد هفت‌ سالگی من و خواهرم نگین بود. آن روز پدرم سکته کرده بود و بیمارستان بستری بود. از هرکسی حال پدرم را می‌پرسیدم چیزی نمی‌گفتند و نگین کنارم ماند و تنهایم نگذاشت. اشک‌هایم بازهم به راه افتادند. در دل گفتم:
- ای‌کاش هیچ وقت بزرگ نمی‌شدیم!
باورکردن این‌که دیگر نیست و از این دنیا برای همیشه کوچ کرده‌است سخت بود.
 
آخرین ویرایش:
چهل روز گذشت؛
نم‌نم باران مثال هر روز نقش بسته بود روی پنجره‌ی مه گرفته‌ی اتاق تاریکم‌.
نبودش چقدر همه چیز را تغییر داد، روزها پی‌ در پی می‌گذشتند و جای او همچنان خالی مانده بود. رفت و همراه خود تنفر عمیقی که سال‌های سال درون قلب زخم خورده‌ام نگه‌داشته بودم راهم برد. رفت و چه آسان دلم بهانه‌ی او را می‌گیرد، چه زود برایش اشک می‌ریزد و به جای خالی‌اش چشم می‌دوزد.
انسان‌ها عجیب‌ترین موجودات جهانند. در گرداگرد آفاق غمزده را بگردی موجودی عجیب‌تر از انسان نخواهی یافت.
شش سال تمام از او متنفر بودم حتی در خیابانی که مسیرش به اوختم می‌شد قدم نمی‌گذاشتم، حال چگونه در تک‌تک سلول‌های تنم حسرت برای آخرین‌بار دیدنش جریان دارد .
رفت و با رفتنش نفسی دیگر را خلق کرد.
نگاهم گره‌ خورد به تصویر دخترک درون آینه چقدر زود بزرگ شده بود. دیر بود اما آخرش بزرگ شد و برای مادرش دختر خانومی شد‌. برای پدرش سنگ‌ صبور و برای خواهرزاده‌هایش خاله‌ی مهربانی بود.
تصویر چشمان عسلی‌اش جلوی چشمانم رژه گرفته بود. برای او چی؟ نکند بازهم تنهایم بگذارد؟
با صدای دعوای نیما و نیلا از اسارت افکارم رها شدم و سریع خودم را رساندم به پذیرایی.
مثل همیشه نیما بازهم مشغول شیطنت کردن بود و نیلا قصد رو کردن دستش را داشت که در همین حال نیما موهای نیلا را دور دست می‌پیچد و از او می‌خواهد بابت فضولی کردن در کار او عذرخواهی کند .
لبخندی بر ل*ب نشاندم و خطاب به هر دو گفتم:
- اگه تمومش کنید این جرو بحث‌هاتون رو منم به قولی که دیروز دادم عمل می‌کنم.
هر دو ذوق کردند و از خوشحالی شروع به بالا پایین پریدن کردند. نیلا با ذوقی بچه‌گانه‌ گفت:
- آخ جونم، می‌ریم پارک؟
نیما ادای خواهرش را در آورد و بعد با لحنی پر از اعتماد بنفس گفت:
- پارک چیه بچه جون؟! می‌ریم شهر بازی مگه نه؟
لبخندی به روی هر دو زدم و لحن صدایم را بچه‌گانه کردم و گفتم:
- همه‌جا می‌ریم... .
 
آخرین ویرایش:
بعد از آماده کردن نیلا، دست کوچک و ظریفش را در دست گرفتم و از اتاقی که در این یک ماه متعلق به نیلا شده بود بیرون آمدیم و سمت درب خروجی خانه به راه افتادیم و همان‌طور که نگاهی گذرا به هال می‌انداختم تن صدایم را کمی بالا بردم و نیما را خطاب قرار دادم و گفتم:
- نیما! عزیزم آماده شدی؟
نزدیک در که رسیدیم دستگیره‌ی در پایین آمد و نیما اندکی بعد سرش را از لای در بیرون آورد و با لبخندی عریض بر پهنای صورتش افزود:
- من همیشه آماده‌ام!
هر سه باهم راه افتادیم سمت پارکی که نزدیک خانه بود. در طول مسیر بچه‌ها مشغول مسابقه دادن با یک‌دیگر بودند و گاهی نیلا برای این‌که زودتر به مسیر برسد و خود را برنده اعلام کند کل کل راه می‌انداخت و گاهی هم نیما.

نزدیک پارک که شدیم نیما باصدایی که از هیجان و ذوق دو رگه شده بود داد زد:
- آخ جون تاب! اونی که قرمزه مال من... .
و بعد از زدن این حرف شروع به دویدن کرد و خود را به تاب قرمز رنگی که خطاب قرارش داده بود رساند.
نیلا بلند بلند خندید و برگشت سمتم و گفت:
- خرس گنده رو ببین!
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
- ذوق کرده عزیزدلم، راستی نیلا موقع تاب بازی مواظب باشی نیوفتی و آسیبی نبینی باشه؟
درحالی که سمت تاب‌ها به راه افتاده بود با خنده‌‌ای که چهره‌اش را بانمک‌تر از همیشه کرده بود گفت:
- چشم مادربزرگ!
با شنیدن حرف‌‌اش تبسمی جا خوش کرد کنج لبم و خاطرات بچگی خودم و نگین برایم زنده شد. رفتم سمت نیمکت‌‌های آبی رنگ پارک و بعد از نشستن صدای اعلان پیامک‌های تلفنم بلند شد.
از درون جیب مانتوی مشکی رنگم بیرونش آوردم. نگاهی به صفحه‌ای که تصویر دو گوی عسلی رنگ را به رخ می‌کشید انداختم؛ پیامش را باز کردم و نگاهی به متحوایش کردم:« سلام نفس خانوم خوبین؟ مامان گفتن که بچه‌هارو بردین بیرون، اگه زحمتتون نمی‌شه لوکیشن رو بفرستین. می‌خوام باهم حرف بزنیم البته اگه امکانش هست!»
کلافه از اسرارهای پی در پی او و خانواده نفس عمیقی کشیدم، ظاهراً مادر دست بردار نبود! بازهم حتماً نهال امید را درون دل سپهر کاشته بود. از دل بستن و تکیه کردن به مردی که سال‌ها پیش رهایم کرده بود هراس داشتم.
برایم وهم‌آور بود تصور کردن روزی که تک‌تک سلول‌های تنم همه‌ی وجودم مردی را بخواهد که دیگر نیست و رهایم کرده است.
از فکروخیال بیرون آمدم و در جوابش فقط آدرس را فرستادم و سپس تلفن را برگرداندم سرجای قبلش.
مدتی بعد صدای لاستیک‌های ماشین خبر از آمدنش دادند و نیلا و نیما متوجه‌ی آمدن پدرشان شدند و هر دو از تاب بازی دست برداشتند و با ذوق بچه‌گانه‌یشان دویدند سمت ماشین. بی‌آنکه بلند شوم یا برگردم سمت‌شان در جایم نشسته و به روبه‌رو چشم دوختم. مدتی بعد حضورش را در کنار خود احساس کردم و عطر تلخی که از سال‌های قبل همراه جامع‌اش بود مشامم را نوازش کرد. با لحن صدایی که درونش دو دلی و شک موج می‌زد گفت:
- اجازه هست؟
سری تکان دادم و سپس نشست، بی ادبی بود اما نمی‌خواستم نگاهم قفل چشمانی شود که یک عمر تار و پودم بودند.
- می‌دونی چرا بعد از این‌همه سال الان می‌خوام سکوتم رو بشکنم و باهات درمورد اتفاقاتی که یک عمر گوشه‌ی سینه‌ام دفن کرده بودم حرف بزنم؟
سکوت را دامن زدم و ل*ب برهم فشردم تا مبادا حرف نابه‌جایی از دهانم خارج شود و پیش خانواده‌ام شرمسار شوم؛
- نمی‌خوای حرف بزنی؟ لااقل به زمین خیره نشو!
این‌بار درون صدایش بغض و لغزش هویدا بود.
- باشه حرف نزن، ولی من می‌خوام حرف بزنم. یادته اون روز لعنتی رو؟ قرار بود شبش بیام خواستگاریت، ولی شبش همراه نگین اومدم و گفتم که ما باهم عقد کردیم؟من هنوزم اون لحظه و چشم‌های خیس از اشکت رو یادم نرفته! هربار با یاد آوری اون روز به خودم لعنت می‌فرستادم... .
دیگر نتوانستم تحمل کنم و اشک‌های مزاحم راه باز کردند روی گونه‌هایم، نگاهم را دوختم به آسمان سیاهی که از صفحات زندگی‌ام نیز سیاه‌تر بود امروز.
- بچه، داری اشک می‌ریزی؟ ببخش ولی حقته بدونی، می‌دونم باید همون روز‌های اول حقیقت رو بهت می‌گفتم ولی معذرت می‌خوام نگین ازم قول گرفته بود تا وقتی زیر یک سقف زندگی می‌کنیم بهت چیزی نگم. روزی که داشت از این دنیا می‌رفت خودش حقیقت رو به مامان و بابات گفت و از من خواست که ازت حلالیت بطلبم و این دفترچه خاطرات رو گفت بدمش به تو.
شوکه شده مات دهانی شده بودم که از آن حرف‌هایی بیرون می‌آمد که حتی یک ذره در باورم نمی‌گنجید؛ آرام و شمرده شمرده پرسیدم:
- درمورد...کدوم...حقیقت حرف...می‌زنی؟!
نگاهی به تیله‌های عسلی که حال غرق اشک بودند و رگ‌های قرمزی دورشان نمایان شده بود انداختم و سپس به دستی که دفترچه‌ی کرم رنگی را به سمتم دراز کرده بود نگاه کردم و با تردید دست‌های لرزانم را به حرکت در آوردم و دفترچه را از او گرفتم.
- نفس، می‌دونم در حقت ناحقی کردم ولی بعد از فهمیدن حقیقت می‌بخشیم؟ بهم یک فرصت دیگه می‌دی؟ مقصرم می‌دونم ولی، دیگه نمی‌تونم بدون تو به این زندگی ادامه بدم.
دفترچه را باز کردم و نگاهی به متنی که قصد باز کردن صفحه‌ای دیگر در زندگیم را داشت کردم.
با خواندن هر خطی از دفترچه احساس خفگی که داشتم بیشتر و بیشتر می‌شد و در آخر با خواندن آخر متن مسخ دفترچه ماندم.
« خواهری، می‌دونم من درحقت بد کردم ولی تو مثل من نباش. از بچه‌هام مواظبت کن و مادری کن در حق‌شون.»
صدای سپهر درون گوش‌هایم راه باز کردند و به خود آمدم:
- نفس، میای از نو بسازیم؟ می‌دونم نمی‌شه جبران کرد روزهای گذشته رو می‌دونم شاید نشه بعضی از زخم‌هارو مداوا کرد ولی بهت قول می‌دم دیگه نذارم اذیت بشی قول می‌دم تا پای جونم، تا آخرین نفسی که تو سینه‌دارم کنارت باشم و ازت مواظبت کنم.
از روی نیمکت بلند شدم و سرم را بالا گرفتم خیره‌ی آسمان سیاهی شدم که سال‌های پیش‌ هم در همین هوای ابری اختناقی برجانم گذاشت که دیگر هرگز نتوانستم آسوده بدون هیچ خفگی نفس رهاشده‌ای بکشم.
ل*ب ازهم گشودم:
- ولا تحملنا لنا مالا طاقة لنا بهِ.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین