هفت دریا را برایت غرق خون آوردهام
آسمان را پیش پایت سرنگون آوردهام
نام زیبایت زبانم را چنان در بند خواست
کز زبونی واژه ها را واژگون آوردهام
گفته بودی دل بیاور تا تو را باور کنم
گفته بودی دل، ولی دریای خون آوردهام
هرچه می بینی همینم، بیش از این از من مخواه
صورت بیرونیام را از درون آوردهام
در میان شعر من دنبال غمهایت مگرد
من غم خود را از اعماق قرون آوردهام
تحفه ای در کوله بارم نیست، بگشا و ببین
سالها صحرانشین بودم، جنون آوردهام!
« محمدرضا طاهری »