بیهوده نقاش بوده ام این همه سال !
به چشم هایت که میرسم ، قلم موها خیس میشوند !
به ل*ب هایت که میرسم دستم می لرزد !
رنگ ها می گریزند و قاب های خالی ، تنها ، نبودن تو را به دیوار زندگی ام می کوبند !
میخواهم برایت تنهایی را معنی کنم !
در ساحل کنار دریا ایستاده ای و هوای سرد و صدای موج ؛ به خودت می آیی یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند نه دستی که شانه هایت را بگیرد و نه صدایی که قشنگ تر از صدای دریا باشد… فقط چند قطره اشک و تصویر لعنتی !
راه رفتن را یاد گرفتیم
تا دویدن را بلد شویم
دویدن را یاد گرفتیم
تاراهی برای زودتر رسیدن بیابیم
دویدیم و دویدیم و دویدیم
بی آنکه بدانیم سهم ما از زندگی
فقط دویدن بود
نه رسیدن