دلنوشته [ احمدرضا احمدی ]

امروز صبرم تمام شد
توانستم دو گل را
از بوته های شمعدانی جدا کنم
دو گل را از بوته های شمعدانی جدا کردم
در لابلای صفحات کتاب گذاشتم
تا برای پیری ام اندوخته باشد
این صفحات کتاب با عقاید کهنه و پوسیده
در پیری به من کمکی نخواهد کرد
در پیری فقط امیدم به این دو گل شمعدانی است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دوستان ام می خواهند مرا بر سر عقل بیاورند
که از عشق فریاد نزنم
که نام تو را آهسته هجا کنم
دوستان من!
گوش کنید!
حریق سر تا پای مرا گرفته است،
شما حرف از تسلی می زنید.
من این حریق را باید تا قبرستان ببرم
دوستان من!
دعا کنید دوباره متولد شوم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به تو گفته بوديم:
گاهي براي ادامه ي روز هاي تو
سکوت کرديم
هر جا باران باريد
ما در کنارت ايستاده ايم
و براي مرگ و تاريکي که به دنبال تو بودند
گلي پرتاب کرديم
که تو را از ياد ببرند...
به تو گفته بوديم:
درختان در تنهايي مي رويند
و در باد نابود مي شوند
اکنون پيري ما را احاطه کرده است
و مرگ آماده است هر لحظه ما را تصرف کند
يک بار ديگر براي هميشه نامت را به ما بگو
بگو هنوز باران مي بارد
و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داري
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به یاد تو هستم
کاش
خداحافظی نمی‌کردی و می‌رفتی
من عمری خداحافظی تو را
به یاد داشتم...
پاییز پشت پنجره
استوار ایستاده است
مرا نظاره می‌کند
که چرا من
هنوز جهان را ترک نکرده‌ام
من که قلب فرسوده دارم
من که باید با قلب فرسوده
کم کم تو را فراموش کنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,152
پسندها
پسندها
18,860
امتیازها
امتیازها
483
سکه
161
همانگونه که گفته بودم
تمام شب را خيره به در بودم
گيسوان تو در شب کوتاهي جمله هاي من
آنقدر به آسمان نزديک بود
که به خانه آمدم
در دسته هاي گل ياس پنهان بودم
مي دانم
جواني بود
شهر هاي ايام عشق
در وهم خانه مي ساختند
همسايه ها بخار مي شدند
به آسمان مي رفتند
با باران به خانه باز مي آمدند
آيا از عشق بود که به خانه باز آمدند
نمي دانم
من همانگونه ساکت و خاموش
در شب خنک و شفاف
فقط آسمان را ديده بودم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه رنجی است
خوابیدن زیر آسمانی
که نه ابر دارد نه باران
از هراس از کلمات
هر شب خواب‌های
آشفته می‌بینیم

به این جهان آمده‌ایم
که تماشا کنیم

صندلی های فرسوده و رنگ باخته
سهم ما شد
انتخاب ما مرواریدهای رخشان
بود
یکی به ما بگوید
آیا ما قادریم
دریای آبی
و جعبه‌ی مداد رنگیِ
هفت‌رنگ را
به خانه ببریم
و خوش‌بختیِ
سرنگون در آسمان ابری را
صید کنیم

در انتظار جوابِ
شما هستیم
که در آفتاب بی‌خیال
قدم می‌زنید.


احمدرضااحمدی
 
از سرما هم اگر نمی‌مردیم
از عشق می‌مردیم
این دست‌های تو
پاسخ روز را خواهد داد
اگر گم شوند
همیشه در سایه‌های تابستان می‌مانم
بی‌آن‌که نام کوچه‌ی بن‌بست را بدانم
در انتهای کوچه یک کوه است
و چون قلب از حرکت بازماند
و چون شکوفه فولاد شود
و میوه نشود
من ندانسته
در یک صبح‌گاه تابستانی
راه‌ام را بر گندم‌زار به‌دوزخ به ‌بهِشت
متوقف می‌کنم
به خانه‌ی تو می‌آیم
موها را تازه شانه کرده‌ای
از ایشان ساعت حرکت
قطار را پرسیده‌ای
هر کس تو را ببیند
گمان نمی‌کند
که قطار سه‌روز است
در برف مانده
پس ایست‌گاه‌ها
در زمستان گم می‌شود
و هر کس ندانسته
مرگ را صدا می‌کند
پس دیدار کنیم
از لادنی که در گل‌دانِ شکسته
گُل داد
پس با پای پیاده
در این سنگلاخ بدویم
این اردیبهشت
این فروردین
حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست
پس چگونه
در این کوچه‌های بن‌بست
سرازیر شدیم
دیگر ما مانده‌ایم و تا پایان عمر
این پرسش
شاخه‌ها در قدم‌های ما
چه هستند
آغاز خلقت
آیا گل جوانه زده بود
در چشمان من
در گرمای مرداد ماه
در آفتاب
ساعت‌ها گفتگو کردیم.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین