طنز [سلطان غم مادر]

ای خداااا!
به مامانم گفتم نگاه کن چه خوشکلم.
گفت:کجات خوشکلی؟!
گفتم دلت میاد نگاه چشمام چه درشته!
گفت:الاغ هم چشماش درشته باید عقلت بزرگ باشه که نیس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مامان و بابام 2 روزه قهر کردند
بابام دیشب رفت قابلمه ها و ماهی تابه ها و ..
رو شست تا مامان آشتی کنه
صبح ساعت 7 دوباره "جنگ" شد
باباقابلمه "تفلون" رو با سیم ظرفشویی برق انداخته بود
فکر کرده سوخته
الان بابام فراریه
مامانم هر یه ربع به هوش میاد
"عمه ام "رو فحش میده از هوش میره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بچه بودیم بابام حلقه‌ی ازدواج مادرم رو بخاطر مشکلات مالی فروخت.
من و داداشام خیلی ناراحت شدیم واسه همین یه سال تمام هرچی تونستیم پول جمع کردیم و رفتیم یه حلقه خریدیم تا بابام به مامانم بده.
وقتی دادیم بهش از ذوق زد زیر گریه، کلی تشکر کرد و برد فروخت باهاش اجاره خونه رو داد
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ده دوازده سالم بود عاشق دختر داییم شدم
مامانم یه روز ازم خواست باهاش برم خونشون
منم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
رفتیم اونجا دختر داییم چایی آورد
زیر چشمی نگاش میکردم و خیلی ذوق داشتم تا اینکه مامانم بهش گفت پسرم شبا جاشو خیس میکنه چایی نمیخواد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بچه رو به مادرش : مامان چرا بابا کچله
مادر : بخاطر اینکه بابات خیلی فکر میکنه
بچه : پس چرا موهای تو اینقدر بلنده
مادر : خفه شو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چند روزه بدجور سرما خوردم
دیشب مامانم میگه پسرم فردا نرو سر کار، عزیزم استراحت کن!
منم نرفتم.
هیچی دیگه از صب ساعت ۶ دارم کابینتا رو دستمال میکشم
بعدش باید دیوارای آشپزخونه رو تمیز کنم
الانم داره فرشای پذیرائی رو جمع میکنه که بشورم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زنگ زدم به مامانم گفتم ناهار چی داریم؟
گفت همون سحری امروز صبح.
گفتم سحری امروز صبح چی بود؟
گفت افطار دیشب.
ترسیدم ادامه بدم برسم به نوروز...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مامانم داشت راز بقا میدید و گریه میکرد. گفتم چرا گریه میکنی؟
گفت نگاه کن این دو بچه شغال با هم چه خوبن. بعد تو و داداشت هر روز دعوا میکنید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چطور یه نفر دفعه اول بهتون میگه دوست دارم باور می کنید؟
من مامانم بعد این همه سال هر بار بهم میگه دوست دارم خودمو آماده می کنم برم آشغالا رو بذارم دم در
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بابام با مامانم دعواش شد، مامانم گفت اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی جهزیم رو جمع میکنم میرم، بابام گفت حالا مگه چقده جهزیت؟
پولش رو میدم جمع کن برو. مامانم قیمت جهزیه رو حساب کرده، بابام دو ساعته ساکت رو فرش خوابیده با گلای فرش بازی میکنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین