باب: پاتریک چرا انقدر ناراحتی؟
پاتریک: امروز یه بچه رو دیدم داشت سر چهارراه گل میفروخت.
باب: از دیدن اون بچه ناراحت شدی؟
پاتریک: نه!
باب: پس چی ناراحتت کرده؟
پاتریک: همین دیگه، از این ناراحتم که فهمیدم دیدن اینجور بچه ها اینقدر واسم عادی شده که دیگه ناراحتم نمیکنه!