در حال تایپ فن فیکشن بندباز | Stone Heart

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Stone Heart
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رمان: بندباز
نویسنده: @Stone Heart
ژانر: درام
سبک: زندگی‌نامه
ناظر: @MeliCa Kakou
خلاصه: بند بازی که دنبال آرزوهایش می رود...
و اجرا های کوچک توی فرانسه مشغول میشود تا این فکر به سرش می زند که چطور است رو بلند ترین برج های جهان بند بازی کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 40081

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ فن فیکشن

و آموزش قرار دادن فن فیکشن را در این تاپیک مشاهده کنید

آموزش قرار دادن رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با فن فیکشن به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ برای رمان

و پس پایان یافتن فن فیکشن، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بندباز پارت 1

چرا؟!

این بیش ترین چیزیه که مردم از من می پرسند

چرا؟! برای چی؟! چرا روی سیم راه میری؟! چرا دچار وسوسه سرنوشت میشی چرا خطر مرگ رو به جون می خری؟!

ولی ... من اینجوری با این دیدگاه نگاه نمی کنم و هرگز این کلمه رو نمی گم «مرگ» و یا نابودی آره خب شاید یکی دوبار یا سه بار همین الان گفته باشم ولی مطمناً دیگه به زبون نمی یارم.

وبجاش کلمه متضادش رو استفاده می کنم ...زندگی ..برای من راه رفتن روی سیم یعنی زندگی و مفهوم زندگی برای من اینه.

خب منو تو سال 1974 تو نیویورک تصور کنید که عاشق این دوتا ساختمون درواقع این دوتابرج شد .

برج هایی که مردم های دنیا اونا رو برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی می شناسن.

اون برج ها منو صدا کردن و از درون جنب و جوش کردن بطوری که موضوع برام الهام بخش شد.

بطوری که برای رویا شد رویای من نصب کردن یه سیم بین برج های دوقلووراه رفتن روی اونها شد.

البته کار غیر ممکن و کارغیر قانونی ...

پس چرا؟!...پس چرا باید دست به یه کار غیرممکن بزنین؟!چرا باید دنبال رویا هاتون برین؟!

خب بهتون میگم چطور اتفاق افتاد برای همین باید عقب برگردیم و بریم اون طرف آب های اقیانوس چون علاقه من به این برج ها اصلا از نیویورک شروع نشدو اگه تا الان متوجه نشدید باید بگم که من اهل اینجا نیستم و در واقع داستان من از یکی زیبا ترین شهر های دنیا شروع شد...

سال 1973

با تک چرخه ثابتم تو خیابون جلوی یه ماشین تند تند پا می زدم و کلاهم را بر می داشتم و به همه سلام می کردم

ماشین پشتم پشت هم بوق می زد اما من بجز تند پازدن رکاب کاری نمی کردم و باز کلاهم رو به نشانه سلام به هر کسی بر می داشتم.

زوج هایی که کنار خیابون زیر سایه‌بان بودن می گذشتم و از میز یکیشون که خیره هم بودن نانی از سبد برداشتم به رکاب زدنم ادامه دادم و همون طور نان را می خوردم.

خب خب حالا منو پاریس تصور کنید من اینجام یک بند باز خود آموخته

که برای هیچ کسی اهمیت نداره

وبا اجرای نمایش توی خیابون ها روزی خودش رو میگذرونه

من یک شخصیت برای خودم خلق کردم.

کسی که کلاه استوانه ای می زاره و لباس سیاه می پوشه و می تونه یه دایره بی نقص روی زمین بکشه من تو این دایر هیچ وقت حرف نمی زنم حتی یه کلمه...

این دایره قلمروی منه و اجازه نمی دم کسی حتی نصف پنجه اش رو توش بزاره

به مردی که نیمی از پاش تو دایره بود نشستم با زانو جلوی پاش وبا دست گفتم برو عقب تا سه بار گفتم اما گوش نمی کرد با مشت زدم روی پای مرد که از درد عقب برد پایش رو...

و اگه تماشا گرا بازهم به قلمروی من تجاوز کنن مجبور میشم شدید تر باهاشون برخورد کنم

با تک ثابتم وی دایره ام می چرخیدم و هر کس پاهایش توی دایره‌ام بود.

با یک چرخه می گذشتم تا پایشان را عقب بکشند...

من برای همه نمایش اجرا می کنم فرقی ندارن بچه بزرگ و پیر و جوان البته بجز پلیس ...

با سوت زدن پلیس که اخطار می داد نمایش اجارا نکنم به خودم اومدم

آنها می دویدنند سمت من من با همان تک چرخه پا می زدم و از دایره می رفتم بیرون و در راه وسایلم راجمع می کردم

پلیس ها با سوت دنبالم بودن اما من تند تر رکاب می زدم

من اعتقادی به مجوزندارم

هیچ وقت اهمیت نمی دم کجا میرم یا چی کار می کنم فقط همیشه دنبال یک جای خوب برای وصل کردن سیمم هستم.

این حرف را از بالای چراغ راهنمایی که برای جای مناسب برای وصل کردن سیمم بودم می زدم...

بین دو درخت بلند سیمم رو وصل کردم و دایره ام رو کشیدم و شروع به راه رفتن کردم تو زمان کوتاهی کلی تماشا چی چمع شده بود رو بند ره رفتم و...
آخر اومدم پایین و کلاهم رو برداشتم همه سکه می انداختند و یک بچه آبنبات انداخت برش داشتم تو دستم گرفتم جلو بچه دستم رو مشت کردم وفوتش کردم و با بازکردن دستم آبنبات غیب شدش و از ب*غل لباس دختر آب نبات رو بیرون آوردم و خندید پرت کردم آب نبات رو بالا اومد پایین رو پام نگهش داشتم باز پرت کردم هوا و تو دهنم گرفتمش و خوردم دندونم شکست ...
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین