رمان ترجمه رمان کوتاه سلاطین وحشت| ReiHane

نام انگلیسی: The Masters of Horror
نام نویسنده: Art Nightshade
ژانر: وحشت، هیجانی
نام مترجم: ریحانه سیدحسنی

ناظر: @Sarkook
خلاصه داستان: تاریکی واقعی بود، از روی دستان اشباح به زمین میچکید و به دنبال یک طعمه خوب برای ترساندن میگشت؛ به مجموعه داستان های ترسناک سلاطین وحشت خوش آمدید. قرار هست تاریکی را در پس صفحات لم*س کنید و از آن فرار بکنید، فقط یادتان باشد وقتی زمزمه ای را در پشت سرتان شنیدید به هرجا به جز بالا سرتان خیره شوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DAC8B471-2654-4D79-B30A-774387F7ABF1.jpeg



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمانترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نیکولاس و لونا یکی از بهترین رستوران های شهر رو داشتند، با توجه به چهره‌ی زیبای لونا مشتری ها دوباره برمیگشتند و همراه با خود آدم های جدیدی را می‌آوردند، که با توجه به مهارت آشپزی نیکولاس هیچکس جرعت نقد کردن غذا رو نداشت، همه چیز به نوعی بی نقص بود. البته داستان جایی جالب میشد که این زوج یک راز داشتند، رازی مخوف و البته ترسناک راز آنها راجع به گوشت غذا بود که اگر هرکسی متوجه میشد درجا بالا می‌آورد.
هیچکس به جز بچه های آنها از این راز خبر نداشت، الی، توماس و کایلر بچه های نیکولاس و لونا بودند که آن راز سیاه را به خوبی می‌دانستند. یکی از دلایل این دانستن آنها این بود که کمک پدر و مادرشان می‌کردند تا گوشت به خوبی برای مشتری ها سرو شود. توماس که بزرگترين بچه بود به شکار این گوشت های مرموز میرفت، کایلر به پدرش برای پختن کمک می‌کرد و البته الی برای سرو کردنش به مادرش کمک می‌کرد. کایلر برای هزارمین بار از پدرش پرسید:
- چرا ما نمیتونیم به کسی بگیم؟!

پدرش ایستاد و جواب داد:
- چون اگه متوجه بشوند اون موقع ما دار زده میشیم!

بعد از گفتن این حرف به سرکارش برگشت.
هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود و همه منتظر توماس بودند که با گوشت تازه برگرد. الی به چشمان مادرش خیره شد و شانه هایش را بالا انداخت و پرسید:
-پس کجا مونده؟

تقه‌ی ریزی به در چوپی و بزرگ خانه خورد، همه مطمئن بودند که توماس با گوشت برگشته و از این باره خوشحال بودند که بالاخره انتظار به پایان رسیده است. صدای گریه ای ضعیف برای کمک به گوش می‌رسید.
-یکی کمک کنه! خواهش میکنم بزارید برم!

توماس با عصبانیت او را به داخل خانه هل داد و فریاد زد:
-اگر من جای تو بودم ساکت میشدم.

بعد تنها روزه‌ی آرام زن داخل تاریکی شب می‌پیچید. بعد از این توماس به آرامی گفت:
-آفرین!

بعد از آن تمام اعضای خانواده توماس را ب*غل کردند و از او برای گوشت تشکر کردند، توماس با لبخند و غرور گفت:
- او واقعا زیباست!

همه با لبخند شیطانی به زن خیره شدند و سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین