
Today might be your birthday, but for me, everyday is your day. Happy birthday!
×هپی×
___________

در جستجوی بوشعری•••
در یک شب توفانی که باد و بوران وحشتناکی دربها و پنجره ها را بر هممیکوبید، نازی با فانوسی در دست که وزش تند باد در تکاپوی خاموش کردن شعلهی ناچیز ان بود، در لایههای دهشتناک شب پرسه میزد، قلبش چون پرندهای مضطرب در سی*نه به تندی میتپید. به ناگاه سایه مردی را در نور تابیده از پس مهتاب دید مردی که مدتها ب انتظارش نشسته بود اشک در چشمانش حلقه زد و صدا زد:
_بالاخره اومدی بوشعری؟:worried:
بوشعری نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
_فقط اومده بودم گیتارمو با خودم ببرم:straight_face:
ناگهان ملی و امیر و اتریسا بر سر بوشعری ریخته و عین چیز او را کتک زدند.:lunchacos:
در میان فریادهای بوشعری بلو با پدر روحانی وارد مهلکه شد و لباس عروسی را به طرف نازی گرفت و با لبخند گفت:
_الان سند بوشعری رو تا اخر عمرش میزنیمبه نامت غمت نباشه نازی.:batting_eyelashes:
نازی از فرط خوشحالی لباس سپید را به دلیل منکراتی بودن همان روی لباسهای خودش پوشید دستی به موهای مجعدش کشید و لبخند دندان نمایی به بوشعری فلک زده زد.:)Dاینطوری)
امیرعلی با بیرحمی تمام به شکم بوشعری ضربه میزد و استدلالش این بود:
_ یه نینجا هچ وخت نباس اثر کتکاش بمونه!:lunchacos:
ملی خعلی مجلومانه کت بوشعری را که اکنون خیس و پاره شده بود برتنش کرد و کشان کشان ب نزد نازی اورد و گفت:
_ببین نازی یه نیسان ساندیس بیرون جنگل منتظره!نبینم ناز کنی بخای بری گل بچینی زود بله رو بگو تا بوشعری خودش رو خلاص نکرده:eyebrow2:
در میان فریادهای بوشعری که به شدت مقاومت میکرد، در جواب پرسش پدر روحانی نازی بله را گفت و به یکباره همگی در میان قصر فیونا و شرک ظاهر شدند. همگی با حیرت به درودیوار قصر نگاه میکردند که شرک با شمشیری در دست و لبانی خندان به طرف بوشعری گام برداشت و گفت:
_زانو بزن!
بوشعری مجلوم بیحرف در مقابل پادشاه زانو زد و سپس شرک شروع به سخنرانی کرد:
_و من اکنون تو را شوالیه اعلام میکنم به پاس گرفتن نازی و ازدباج با او!
و شمشیر را از طرف لبه بر سر بوشعری گذاشت اما به دلیل زور بیش از حد شرک شمشیر بوشعری را از وسط نصف کرده و خون فواره زنان به سروصورت نازی و باقی دوستانش پاچید.Faceplame. Gif
نازی فریاد زنان گفت:
_با بوشعری من چیکار کردین؟ کشتینش! بوشعری فقط اومده بود گیتارش رو برداره بلووو تو کشتیش!:aiwan_light_girl_cray2:
بلو کپ کرده به نازی خیره شد و گفت:

_من خیلی مجلوم یه گوشه واستاده بودم و به چیزی دست نزدم نازی من بغض حالا واستا الان پایان رو عوض میکنم عین سریالای ایرانی!:worried:
به یکباره قلم را یک دور در هوا چرخاند و همگی در گردابی از زمان به تالاری در بوشعر ظاهر شدند. نازی خود را در لباس عروس پف پفی دید که شانه به شانه بوشعری که زنده شده بود ولی از سرش همچنان خون فواره میزد، دید!
بی تفاوت به ملی که پنجمین ساندیسش را میخورد با صدای بلندی گفت:
_ بلههه!
همگی متعجب به او خیره شدند و بلو گفت:
_بله؟ چی بله؟ تولدته نازی بیا شمعا رو فوت کن!:straight_face:Hmmm. Gif
آتری با کیک تولدی که عکس گردن به پایین بوشعری روی ان حک شده بود وارد مجلس شد. اینجا هم به دلیل موارد منکراتی هچم قر نداد و همگی خعلی محترمانه فقط دست زدند.S2134. GifS1956. Gif
بوشعری از آن گوشه و دور از چشم همه در حال دور شدن بود و نازی به ناگاه متوجه نبودش شد و جیغ بلندی کشید:
_بوشعریمووو میخامممم!:aiwan_light_girl_cray2:
ناگهان شمع تولد بر لبهی کت بوشعری افتاد و عین کارتن تام و جری بوشعری در یک آن جزغاله شد.تقریبا به این شکل)
بلو فورا دستور داد آن جا را تمیز کنند و رو به نازی آغو*ش گشود و گفت:
_تولدت مبارک:stick:

در جستجوی بوشعری گمشده
با اخم های وحشتناک در هم پاهای لختش را در شن های ساحل گذاشت و رو به دریا فریاد زد:
_ کدوم گوری گم شدی بوشعری!
برگشت و به ملیکا و آیدا نگاه کرد. آیدا آبنبات در دهان داشت و ملیکا پیشی زرد را نوازش می کرد. باز فریاد زد:
_شما دوتا!
آیدا آبنبات روی زبانش ماند. با همان حال گفت:
_هان؟
_شوعر بوشعریمو پیدا کنید!
ملیکا دهانش را کج کرد و ادای کیاناز را در آورد. کیاناز صورتش سرخ شده بود و اخم کرده بود. آیدا نگاهی به ملیکا انداخت و چشمک زد
_بیا کیا، بیا بشین فالت بگیروم
کیاناز روی شن ها نشست و دست زیر چانه گذاشت:
_با چی میخوای فال بگیری
_با شن ساحل! حرف نزن خواهشاً بزار کارمو بکنم.
آیدا رو به روی کیاناز نشست و مچ دستش را محکم کشید و روی شن ها گذاشت.
ملیکا پیشی را محکم ب*غل گرفت و کنار کیا نشست
_خا چی میشه؟
آیدا چشم ریز کرد:
_ دو دقیقه وایمیستیم
کیاناز که خیلی سگ اخلاق بود جیغ خفه ای کشید
_دستام سوووخت
آیدا چینی به بینی اش انداخت
_هیس، بی تر ادب!
دست کیا را بلند کرد و چشمکی زد
_دوتک می بینی رد دستاتو
کیا پوکر نگاه کرد
_نه
_کوری دیگه، این یعنی شوهرت به بوشهری کور و کچله
ملیکا پاچید از خنده:
_ ایح ایح بدبخت. از شوهرم شانس نداری
کیا مچ دست آیدا را گرفت و زیر ل*ب گفت
_ عین آدم فال بگیر
آیدا با مظلومیت به ملیکا نگاه کرد:
_ کدوم فرشته ای عین آدم شده اخع؟
آیدا موقعیت را وقت کل کل ندید و ادامه داد
_این طرف دست راستت بیشتر تو شن فرو رفته یعنی شوهرت چند سال ازت بزرگتره
_اینا رو چجوری فهمیدی؟
آیدا دستی به چتری هایش کشید
_عامو من عمری فالگیر بودم..خب داشتم میگفتم. انگشت کوچیکه اصلا نیفتاده رو شن...عااا، یعنی شوهرت قدش کوتاهه
کیانی پایش را کوبید و گفت
_گامشو آیدا
_منو سننه شوهرت کوتاهه، نکنه تقصیر منه، بیا بیا اصلا منو بزن.دختره ی زشت
ملیکا نگاهی به دور و اطراف انداخت
_ساندیس فروشی نیست اینورا؟
آیدا: نگاش کن اینو، ما رو آورده وسط جهنم بعد بدهکارم هست، نه بابا دیگه چی ؟
کیاناز بلند شد:
_ اینجور نمیشه ما باید پیداش کنیم.
ملیکا دستی به شانه اش زد:
_ تو میخوای ما رو بکشی؟ ایح ایح کی جواب شوهر منو میده؟
آیدا دستش را به حالت دعا زیر چانه گذاشت
_آه، الان پتروس فداکار وحی میفرسته کجا باید بریم
کیاناز چند قدمی برداشت و از آن ها دور شد. ل*ب هایش را آویزان کرد و گفت
_کجایی تو بوشعری
آیدا و ملیکا: تو کجایی الان ببین کیغا دنبالت چجوری میگرده بودی شهرو چراغونی میکرده اون تو رو زندونی میکرده که نری فقط.
آیدا و ملیکا شانه به شانه ی هم پشت سر کیا آواز می خواندند و میخندیدند
کیا: چیش خنده داره؟
آیدا که آبنباتش تمام شده بود چینی به بینی اش انداخت و گفت:
_خنک شد دلت؟ ابنباتم تموم شد. ایشالا شوعرت گمشه سینگل به گور بمونی
ملیکا لبخند دندان نمایی زد
_ شوعرای کیغا مثل مورچن، یکیو بکشی صدتا درمیاد
آیدا روی شن ها نشست و هار هار خندید.
کیا مظلوم نگاه کرد
_ دلتون میاد؟ اصلا می دونید دل اومدن یعنی چی؟
ملیکا و آیدا: نوچ
کیا: دوتا بیشعور آوردم با خودم دریغ از ذره ای احساس
ملیکا تند تند پلک زد
_ همینه که هست، وای آیدا پارت پا*رتی بازی بفرست.
آیدا از روی شن ها بلند شد و پوکر نگاهش کرد
_کو سیستم؟ کیا تقصیر توعه ها!
کیا راهش را به سمت دریا کج کرد. آیدا و ملیکا یک صدا جیغ زدند
_ نکن کیا، اون شوعر بوشعری لیاقت ندتره، زندگی با ایکس بودنش جریان دارع، این راهش نیست.
ملیکا: تو بری کی گوشت بخوره، کی پروفایل معاونو تحلیل کنه، کی برای نجفی جلد بزنه
کیاناز پایش را در آب گذاشت و گفت:
_ همش حرف چرت.
آیدا پوکر نگاهش کرد و سنگ ریزی از روی زمین برداشت و پرت کرد
_ اصلا برو بمیر به ما چه ، فوقش من حلوات رو درست میکنم.
ملیکا گربه را ما*چ کرد
_ کیت کیتی بی ریخت، ایح ایح تر
آیدا موبایلش را روشن کرد و رو به ملیکا گفت
_ زنگ بزنیم به یکی بیاد ما رو نجات بده؟
ملیکا چشم ریز کرد
_ کی مثلا؟
_ولش، بزار ببینیم تهش چی میشه، اگه اوضاع خر*اب شد زنگ میزنم صد و ده!
ملیکا چشم هایش را گرد کرد.
_ صد و ده چرا؟
_نمیدونم، همینجور زنگ بزنیم دیگه.
کیاناز زیر ل*ب می گفت:
_اون یاره قد بلنده داره به من میخنده
آیدا: آره بدبخت انقد خنده داری همه بهت میخندن حتی اون بوشعری بی ریخت!
کیاناز برگشت و دستش را بالا آورد
_کی بهت گفت حرف بزنی.
آیدا داد زد
_اصلا میخوام حرف بزنم، کی میخواد جلوی منو بگیره؟ اصلا براتون در مورد کنوانسیون میمونای مهاجر حرف میزنم.
ملیکا به پیشی گفت
: آیدی کیغا رو بزن
کیا از دریا بیرون آمد و گفت
_اصلا من حرف ندارم باهاتون.
و نشست روی شن ها و نون پنیر را از کیفش بیرون آورد.
آیدا: پاشو پاشو، به اندازه ی کافی سوختیم. ما رو آورده، بعد ایکس بازی که ما فلانیم، ببین! تو فلانی نه ما!
[Forwarded from

پیر مردی از دور آمد و داد زد
_ ساندیس ...بستنی...
ملیکا چشم هایش قلبی شد و جیغ زد
_ساندیسسسسسسس
آیدا چشم قلبی شد و گفت
_بستنیییییی
کیا هم با صورتی در هم گفت
_سیندیس، بیستینی. ایش..
ایدا و ملیکا با کیسه ای پر از ساندیس و بستنی دو طرف کیا نشستند. آیدا بستنی به دست گفت
_ایش، اخماتو وا کن، اون بوشعریه که باید دنبالت بگرده نه تو!
ملیکا ساندیس دومش را باز کرد
_آیدی راست میگه...
کیا به آن دو نفر نگاه کرد و گفت
_راست میگید، اصلا بره بمیره.
یک پاکت ساندیس برداشت و مشغول شد. آیدا سرش را عقب گرفت طوری که کیا نبیند به ملیکا گفت
_خر شد...
ملیکا ریز خندید و گفت
- ایح ایح

کیا تکرار غریبانه روزهای بدون بوشعری چگونه گذشت؟
وقتي روشني چشمهايت
در پشت پردههاي محضربوشعری پنهان شده بود
با من بگو از لحظه لحظههاي دشوار در جستوجوی مردی از تبار بوشعرت
از تنهايي معصومانه دستهايت.
آيا ميداني كه در هجوم دردها و غمهايت
و در گير و دار ملال آور دوران زندگيت
بوشعری در اعماق درياچه نقرهای نهفته بود؟
کیا!
اكنون آمدهام تا دستهايت را
به پنجه سوخته شده از آفتاب بوشعری بسپارم
شاید از گرمای طاقت فرسای بوشهر به گرگان پناه ببرید.
و اينك کیا شكفتن و سیاه شدن در انتظار توست...
در انتظار تو همراه با بوشعری!

وسط اقیانوس، آنجا که رنگ آب تصویر اسمان را در خود دارد و شفاف است. در اعماق دریای آبی قلمرو بیانتهای پادشاه دریاهاست. دختر کوچک و زیبای پادشاه از ۱۵ سالگی اجازه دارد روی صخرهای بنشیند و از دور مردم روی زمین را تماشا کند. یک روز که پسر پادشاه برای تفریح به دریا آمده، کشتی او غرق میشود، پری دریایی به سرعت دست به کار میشود و شاهزاده را نجات میدهد و در جا به او دل میبندد. پری دریایی نیز با آواز دلفریب خود شاهزاده را گرفتار میکند، اما شاهزاده او را نمیشناسد و خیال میکند که زن دیگری او را نجات دادهاست.
پری دریایی برای از دست دادن دم ماهیوار خود و رفتن پیش شاهزاده، پیش جادوگر دریا رفته و در ازای پذیرش چند شرط دم خود را با پای انسان عوض میکند. وی پس از قبول معامله یک معجون دریافت میکند که نوشیدن آن مانند رد شدن شمشیر از درون بدنش درد دارد؛ ولی پس از بههوش آمدن تبدیل به جوجه میشود.
پری دریایی که حال تبدیل به جوجه شده بود از شدت عصبانیت صدای جیغ جیغویی از خود در می آورد و با پرهای زرد و کوچکش بر سر و نوکش می کوبد... .
جوجه لحظه ای دست از خودزنی برداشت و فکری پلید مهمان ذهنش شد... .
از دو حیوان دیگر که به حال او دچار شده بودند در خواست کمک نمود.
آن دو که یکی گوریل و دیگری میمون بود درخواست او را قبول کردند و هفت تیری به جوجه دادند و با لبخندی خبیث نیمه شب به اتاق شاهزاده بوشهری رفتند و جوجه با شش فشنگ بوشهری را به دیار باقی فرستاد.
و سه تایی تولد جوجه را جشن گرفتند

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه جوجه فسقلی بود که فکر می کرد پری دریاییه
جوجه اصلا حرف تو کتش نمی رفت و آرزو داشت مثل پریا بره تو آب و یه شب کنار قایق ماهیگیرای بوشعری آواز بخونه و یه پسر بوشعری طور کنه
دوستاش که اسرار جوجه رو میبینن دور هم جمع میشن و یه اتوبوس میگیرن تا به بوشعر برن و قبل از اینکه جوجه خودشو تو آب غرق کنه براش یه بوشعری گیر بیارن
وقتی به کنار ساحل میرسن هر کدوم یه وری میرن تا دنبال یه پسر بوشعری در خور جوجه بگردن
سر انجام معصومه یقه یه مرد دراز سیا سوخته رو میگیره و کشون کشون میاره خدمت جوجه.
- بیا شوعر ندیده برات یدونه خوبشو سوا کردم که بابت این کارم باید ناز بشم.
جوجه جیک جیک کنان با شوق و ذوق میپره رو کله بوشعری و میگه:
- کیلی کیلی من زن آیندتم یه پری دریایی لنتی.
- بوشعری دست برد تا جوجه رو از رو کلش پرت کنه که با نگاه خطری خط سیاه و شاعین و حسین روبه رو شد و مظلومانه سر جاش نیشست.
فاطیماه خیلی شیک همراه لیدی جلو اومد و گفت:
- خو کاکو حالو که مارو تا ای ساحلو زابراه کِردی بیو نشونمون بده بینم چند مرده حلاجی؟
و لیدی ترجمه کرد:
- میگه باید خودتو به ما ثابت کنی تا جوجه رو بدیم بهت دراز.
ولی وقتی باز هم بوشعری مثل گاو به جوجه نگا کرد ممد وارد عمل شد و با پس گردنیی آزاد غرید:
- نفله... میری تو دریا دوتا مروارید درشت برمیداری میاری مهریه جوجه افتاد؟؟؟
و سیاه با یه لگد جانانه بوشعری رو سمت دریا روونه کرد
بوشعری که هنوز نمی دونست چه بلایی داره سرش میاد شنا کنان به اعماق دریا رفت
از سوی دیگر آیدا و ملیکا با نقشه شرورانه ریحانه به قصد جنایتی بزرگ کیسه پر از گوشت و خونی که ملیکا تهیه کرده بود رو برداشتن و سوار بر قایقی خوشگل دنبال بوشعری راه افتادن و در موقعتی مناسب گوشت و خون ها رو ریختن تو آب تا توجه کوسه ها رو به سمت بوشعری جلب کنن.
اینگونه شد که عصری امیر تشریح کلیه و قلب بوشعری رو برای کنکوری های جمع انجام داد و شاعین گوشت های به جا مانده رو آتیش زد دور هم زدیم تو رگ.
پس از مراسمی باشکوه باقی مونده بوشعری رو آتیش زدیم و جوجه که به کل از پری دریایی بودن سیر شده بود رو سوار اتوبوس کردیم و تا گرگان براش آهنگ تولدت مبارک خوندیم
پایان
___________
تبریک به نوع ایدی مانند
نقاشی امیر
جوجه ریحانه
کلیپ آبتین
❄❄❄❄❄
ترجمه دلنوشته دوم:
انگلیسی
;Don't mind me
.These days the ink of pen, is waiting for you
,Like it's getting wet
It's just like the tears in my eyes that's dried up for so long
***
بلغاری
;Не ми обръщайте внимание
Тези дни мастилото на писалката ви. очаква
,Сякаш се намокри
Точно като сълзите в очите ми, които пресъхват толкова дълго
***
مالایی
;Jangan kisah saya
Hari-hari ini dakwat pen, sedang. menunggu anda
, Seperti basah
Sama seperti air mata di mataku yang kering sejak sekian lama
***
ترجمه دلنوشته سوم
انگلیسی
.I can't step forward
.I can't take a step back
?ou tell me what to do
. You left my hand in this mess and chaos
I witnessed all the professions and didn't, breathe
Why didn't you bear your heart and let it go
Why did you fill my mind,
Of the reasons that have neither ananswer or an end
***
زبون هاسایی
A'a ba zan iya ci gaba ba,
A'a, Zan iya ci gaba da mataki daya gaba.
Za ku iya gaya mani abin da zan yi?
Kun bar hannuna a cikin wannan kasuwar mai hargitsi.
Na ga dukkan sana'o'I kuma ban numfasa,
Me ya sa ba ka haƙura da zuciyarka ka bar shi ba?
Me yasa ka cika tunani na,
Saboda dalilan da basu da amsa kuma basu da karshe?!
- خو کاکو حالو که مارو تا ای ساحلو زابراه کِردی بیو نشونمون بده بینم چند مرده حلاجی؟
و لیدی ترجمه کرد:
- میگه باید خودتو به ما ثابت کنی تا جوجه رو بدیم بهت دراز.
ولی وقتی باز هم بوشعری مثل گاو به جوجه نگا کرد ممد وارد عمل شد و با پس گردنیی آزاد غرید:
- نفله... میری تو دریا دوتا مروارید درشت برمیداری میاری مهریه جوجه افتاد؟؟؟
و سیاه با یه لگد جانانه بوشعری رو سمت دریا روونه کرد
بوشعری که هنوز نمی دونست چه بلایی داره سرش میاد شنا کنان به اعماق دریا رفت
از سوی دیگر آیدا و ملیکا با نقشه شرورانه ریحانه به قصد جنایتی بزرگ کیسه پر از گوشت و خونی که ملیکا تهیه کرده بود رو برداشتن و سوار بر قایقی خوشگل دنبال بوشعری راه افتادن و در موقعتی مناسب گوشت و خون ها رو ریختن تو آب تا توجه کوسه ها رو به سمت بوشعری جلب کنن.
اینگونه شد که عصری امیر تشریح کلیه و قلب بوشعری رو برای کنکوری های جمع انجام داد و شاعین گوشت های به جا مانده رو آتیش زد دور هم زدیم تو رگ.
پس از مراسمی باشکوه باقی مونده بوشعری رو آتیش زدیم و جوجه که به کل از پری دریایی بودن سیر شده بود رو سوار اتوبوس کردیم و تا گرگان براش آهنگ تولدت مبارک خوندیم
پایان
___________
تبریک به نوع ایدی مانند
نقاشی امیر
جوجه ریحانه
کلیپ آبتین
❄❄❄❄❄
ترجمه دلنوشته دوم:
انگلیسی
;Don't mind me
.These days the ink of pen, is waiting for you
,Like it's getting wet
It's just like the tears in my eyes that's dried up for so long
***
بلغاری
;Не ми обръщайте внимание
Тези дни мастилото на писалката ви. очаква
,Сякаш се намокри
Точно като сълзите в очите ми, които пресъхват толкова дълго
***
مالایی
;Jangan kisah saya
Hari-hari ini dakwat pen, sedang. menunggu anda
, Seperti basah
Sama seperti air mata di mataku yang kering sejak sekian lama
***
ترجمه دلنوشته سوم
انگلیسی
.I can't step forward
.I can't take a step back
?ou tell me what to do
. You left my hand in this mess and chaos
I witnessed all the professions and didn't, breathe
Why didn't you bear your heart and let it go
Why did you fill my mind,
Of the reasons that have neither ananswer or an end
***
زبون هاسایی
A'a ba zan iya ci gaba ba,
A'a, Zan iya ci gaba da mataki daya gaba.
Za ku iya gaya mani abin da zan yi?
Kun bar hannuna a cikin wannan kasuwar mai hargitsi.
Na ga dukkan sana'o'I kuma ban numfasa,
Me ya sa ba ka haƙura da zuciyarka ka bar shi ba?
Me yasa ka cika tunani na,
Saboda dalilan da basu da amsa kuma basu da karshe?!
آخرین ویرایش: