امروز صبح
داشتم عبارت جبری و اتحاد و اینا پای تخته حل میکردم همینطوری که مینوشتم تخته پر میشد داشتم عقب عقب میرفتم که باقی محاسباتو بنویسم حواسم به تک پله اونجا نبود یهو همونطوری رو هوا به راهم ادامه دادم با مخ خوردم زمین
نمیتونستم از شدت خنده از جام بلند شم و دبیر مثل خل و چلا نگام میکرد