اتمام یافته داستانک معنای زندگی| Zahra_sbn کاربر انجمن کافه نویسندگان

مشاهده فایل‌پیوست 48869
(داستانک معنای زندگی)
نویسنده: زهرا شبان
ژانر: اجتماعی
ناظر: @Z.marashi
سطح اثر: _
ویراستار: @Zahra_sbn
خلاصه داستان: کودکان یتیم دارای دردی دیده نشده اند، کسی این کودکان را درک نکرده است، اما گاه ممکن است همین کودکان سر راه آدم هایی قرار بگیرند که از جنس عشق و محبت هستند.
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 48354
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه


مشاهده فایل‌پیوست 48353
کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا کمی سرد شده بود ؛ ولی گمان می‌کردم که هوا فقط در غرب لندن این‌گونه است و در مرکز شهر هوا بهتر است، و می‌شود از هوای خوب لذت برد.
شانه ای به موهای مشکی‌ام زدم و پالتو و کلاه مشکی‌ام را به تن کردم و از خانه خارج شدم تا به مرکز شهر بروم.
در راه به آدم‌های اطرافم خیره می‌شدم که هر یک در چه دنیای به سر می‌برند. زنی جوان و زیبا از کنارم گذشت که با عصبانیت با ناخن هایش درگیر بود، گویی کسی او را رنجانده بود!
دلیل این همه خشم در چهره‌ی مردم را درک نمی‌کردم، همه‌ی ما رنج ها و ناراحتی‌هایی داریم ولی نباید که زندگی را برای خود تلخ کنیم.
در وسط های راه خسته به اطراف نگاه کردم به گمانم ده دقیقه دیگر تا رسیدن به آنجا مانده بود؛ با صبر و حوصله و یک لبخند، دوباره به راه ادامه دادم. من از پیاده گذر کردن در خیابان ها و کوچه ها لذت میبرم، احساس خوبی به من دست می دهد وقتی که از پاهایم برای گام برداشتن در مسیری کمک می‌گیرم. همچنین هر وقت خواستم می‌ایستم، می‌نشینم و می‌پرم.
بالاخره به مرکز شهر رسیدم. همانطور که گمان می‌کردم اینجا هوا بهتر و دلپذیر بود.
همانند همیشه زن‌ها برای خرید لباس غوغا کرده بودند و مردان هم اکثرشان به قهوه نوشیدن در قهوه‌خانه‌ها، مشغول بودند و روزنامه می‌خواندند.
چشمانم به یک نیمکت که دقیقا در میدان بزرگ مرکز شهر قرار داشت خورد، با خرسندی به سمت آن نیمکت رفتم و نشستم؛ با لذت مشغول به دیدن زیبایی های اطراف و مردمان شهرم شدم. در ذهن خود زندگی تک تک مردم را تصور میکردم؛ زنی که لباسی ابریشمی به تن داشت و یک زن دیگر که همراه او بود و لباسی چروکین و فاخر به تن داشت را در ذهنم طوری تصور می‌کردم که گویی آن زن با لباس ابریشمی، ارباب آن یکی زن است و آنها برای خرید لباس و جواهرات به مرکز شهر آمده‌اند، همچنین آن زن ثروتمند قبل از آمدن به مرکز شهر قهوه نوشیده است! چرا که لکه‌ای از قهوه به روی یقه‌ی او افتاده است، و معلوم است او زنی بی احتیاط است که نه به لکه ی لباسش توجهی کرده نه به باز بودن بند لباسش که دور کمرش قرار دارد. نوکر او نیز حواس پرت تر از اربابش است زیرا او اولین کسی است که باید به این نکات دقت کند تا اربابش از او خشمگین نشود.
یا مردی که جلیقه و شلواری قهوه‌ای به تن داشت و مشغول سیب خوردن در وسط شهر بود و مشغول دید زدن این‌و‌آن بود را مردی کارگر تصور میکردم که انگار، روز مرخصی اش است و او با لذت و با خیال راحت بدون توجه به حرف دیگران مشغول خوردن سیبی بزرگ است.
پیرزنی را که نیز سردرگم به اطرافش نگاه می‌کرد را طوری تصور میکردم که گویی آن پیرزن، برای هوا خوری به اینجا آمده و از در خانه نشستن خسته است.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین