«آدم هرگز نمیتواند از همان اول چنین مرگهایی را باور کند؛ مرگِ عزیزترین کسان را. تنها راهی که میماند نپذیرفتن و نفی واقعیت است؛ از بس حقیقتی که از این واقعیت سرچشمه میگیرد ناگوار است و غیرِانسانی.»
«کاش بودی، آلبرتینا. کاش الان اینجا بودی و مقابل حرارت ذغالی که مرا گرم میکند، مینشستی، کاش با آن چشمهای غمزدهات، و با سکوتت که مورد پسند من است، اینجا بودی. بیا یا لااقل به من فکر کن.»
«همهوقت، همهجا، صدای حزن مجهولی قلبهای بهانهجو را میآزارد. آنجا که آب رودخانه کف میزند و مثل یک عاشق مینالد و در تاریکی انبوه درختهای خاردار میافتد، آنجا چهخبر است! آنجا که فاجعهای نیست. چرا دردناک است؟ خطری نیست. پس چرا میترساند؟»
«من هم تمام دیروز با همان دلهرهای که میگویی اینور و آنور رفتم. خیالپردازی نکردهام و تو هم خیلی دور نبودهای، امّا من فقط یک چیز را حس میکردم؛ فراق و سیاهی، مثل چشمهای خشکیده و خاموش. خودم را سر و بیثمر حس میکردم. ناتوان از هر میل و رغبت و عشق. امّا در واقع همه به خاطر انتظاری بود که برای نامهات میکشیدم. با رسیدن آن همهچیز سرجایش برگشته، وصال تو و سرچمشههای جوشنده و بخصوص چهرهات.»
۴ ژوئیه ۱۹۴۴ | از میان آلبر کامو به ماریا کاسارس.