بهارانى كه با نام تو زينت يافت

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
تبریک با آرزوی بهترین‌ها?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hosein
✨به بهانه‌ی تولدِ حسین✨
فاصله فقط یه کلمست
برایِ آدمایی که دنبال بهانه‌ان که کسی رو دوست نداشته باشن،
که دورتر از اینی که هستن بشن
فاصله ولی برایِ من
همیشه خوب بود
همیشه عزیزترینا و موندنی‌ترینا رو بهم داده و یکیش تویی، تویی که یادم دادی
میشه تا بی نهایت خوب بود و
مهربون?
میخوام بگم
هرجایِ این دنیا باشی
باز یه جور دوستت دارم
انگار دائم کنارمی و نزدیکِ نزدیکم♥️
میخوام بگم
حس خوبیه توی دنیا آدمی باشه که تو بدونی بودناش فقط حرف نیست
بدونی کسایی رو داری که رنگ رفاقتو می‌پاشن به زندگیت
نه سن و سال و تاریخ و نه هیچ نوع تفاوتی نتونه از هم جداتون کنه
کسایی که حال خوبشون آرزوته و خوشحالیشون، خوشحالیت
رفاقتایی که روز به روز که میگذره، کهنگیشون افتخارای بزرگتری واست میشن♥️
اریبهشت به خودیِ خود قشنگه
ولی اول اردیبهشت با تولد تو قشنگ‌‌تر شده♥️
تولدت خیلی مبارکه رفیق جانم
مبارک دنیا باشی
خوشحالم بدنیا اومدی
و یه بخشی از دنیات شامل منم میشه☺️??
همه آرزوهای خوب مالِ تو
غم از دلت خیلی دور
برس به آرزوهای قشنگت ♥️
امیدوارم چروکای گوشه چشمت هرسال غلیظِ خنده های واقعی باشه♥️
بیست و دوسالگیت قشنگ♥️?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مبارکه??
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
داستان کوچیکه ایده کلیش از من بود مرسی از من:/ کلهمش هم اینه:/
راوی این داستان هیچ کس نیست جز آیدا... چون باقی مدیرا گفتن وای آیدا خودت بیا اصلا داستان رو تعریف کن خودت از همه بهتری...

بله...یکی بود یکی نبود، غیر خدای مهربون توی گوگل و انجمنا هیچ کس نبود.یک انجمنی بود نه سبز بود نه زرد بود؛ یه رنگی بود دیگه شماها کاریتون نباشه.

مدیر این انجمن که حسین نجفی نام داشت هر روز از چشمه ی کوچه بغلی که تغییر نام داده به »ریور حسن کچل سابق« اینترنت رایگان می آورد برای مدیراش چون اعتقاد داشت خیلی مدیرهای گوگولی ای داره.

توی کوچه ای که زندگی میکرد همه ی مدیرا هم ساکن بودن. صبح زود که بلند شده بود سمت چشمه داشت می رفت؛ شاهین که معاون انجمنش بود با نهایت تنبلی خودشو به دم در رسوند و حسین رو دید. شاهین گفت:

-کجا میری حسین؟

حسین هم دست کمی از اون نداشت، چشم های خسته ش رو دوخت به شاهین و دستوری گفت:

-پاشو پاشو باید بریم از چشمه نت بگیریم برای مدیرا.

-من نمیام حسین مگه مغز خر خوردم.

همسایه ی رو به رویی شاهین اینا، نگار بود. نگار چادر به سر اومد دم در و گفت:

-خاک به سرم مردم از خجالت. شاهین خودتو جمع کن با پیژامه راه راه آبی اومدی بعد لم دادی به در؟ حسین آروم حرف بزن مگه اینجا انجمنه ؟

همسایه بغلی تر که آیدا و کیاناز و ریحانه و ملیکا بودن، چهارتایی سرشونو از در بیرون آوردن. ملیکا گفت:

-ایح ایح ما یه روز تاق تاق راه رفتن نجفی رو نشنویم نمیشه. حکم خروس بی محلو داره!

آیدا چتری هاش رو با دست مرتب کرد و گفت:

-آقای نجفی حیا کن. قرارمون ساعت هشت نبود تو کافه. من اصلا با این کافه حال نمیکنم. یعنی چی واقعا! سینگل بری سینگل بیای؟

ریحانه خندید:

-نجفی ما فقط انجمنتو دوست داریم، تو کیو؟

کیا به صورتش زد:

-وای من هنوز جلدا رو نزدم نجفی! ایح منو جلد می بینی یا آدم بیا تکلیف منو روشن کن؟

نجفی چشم هاش رو گرد کرد و رو به شاهینی که خوابیده بود غرید:

-من این چهارتا رو بن نکردم حسین نیستم!

نجفی پایش را بر زمین کوبید و راه چشمه را در پیش گرفت.

ریحانه داد زد:

-نجفی نرو...که تلخه انجمن...برامون سخته هنوزم...انلاین بودنت...

آیدا اشک های خیالی اش را پاک کرد:

-بودی انجمنو چراغونی میکردم....برو نبینمت...از الان آشنایی من و تو فقط اینترنت بگیر از چشمه ست...تو دیگه مدیر ما نیستی.

کیاناز دستمالش را در هوا تکان داد:

-بدرود عقاب تنها!

نگار چینی به بینی اش انداخت:

-بزارید بره این آقای به ظاهر محترم! شاهیـــن!

شاهین اخمی کرد:

-عقاب من بودم!

آیدا جیغ زد:

-تو فقط میتونی ممد صادره از محمود آباد باشی نه عقاب! نجفیم عقاب نیست بیشتر شبیه خروس صنعتیه!

نگار رو سرش زد و روی زمین نشست:

-آیدا...آیدا...آیدا خواهش میکنم یه روز دعوا نکن با شاهین. شاهین توام آدم باش اون دسته چماقو بزار کنار.

ملیکا نگران گفت:

-نجفی نره بیفته تو رودخونه!

کیاناز گفت:

-یعنی نجفی میشه مغفوره ی مرحومه؟

همگی بلند داد زدن:

-زبونتو گاز بگیر!

شاهین از اون حال و هوای خسته بودن در اومد و با چشمی باز گفت:

-بدویید بریم سمت رودخونه!

جاکلین از خونه ی کنار کناری نگار اینا بیرون اومد و گفت:

-چی شده؟

آیدا در هوا بال بال زد و ریحانه به جای آیدا گفت:

-نجفی داره غرق می شه!

ملیکا گفت:

-عه چه زود! آیدا بپر حلوا رو درست کن!

ملیکا وقتی دید همه جا توی سکوت محض و چیز غرق شده گفت:

-بدویید بریم سمت رودخونه!

بله بچه های گل توی خونه. ما از این داستان تا اینجا نتیجه می گیریم اگه با دوستمون خیلی شوخی میکنیم و سر به سرش می زاریم ولی قلب مهربونی داریم و نگرانش هستیم. نگار و شاهین جلوتر از همشون به سمت چشمه رفتن. ریحانه و آیدا و ملیکا و کیاناز مثل چهارتا تفنگدار شیطون و بلای مغرور توی رمانا پشت اونا راه افتادن. آیدا از کیفش چهار تا نی نوشابه بیرون آورد:

-خدا روشکر اون روز که رفتیم پیتزا خورون اینا رو گذاشتم تو کیفم. دیدید این معاون آبی چماقشو داشت برام رو میکرد؟ بگیرید اینا رو سنگ ریزه بزارید تهش فوت کنید بخوره تو اون مغزش!

ریحانه خندید و گفت:

-پس اول من!

همشون هیجانی و با شوق ریحانه رو نگاه میکردن. ریحانه با فوتی محکم سنگ ریزه رو درست پس کله ی شاهین. شاهین آخ بلندی گفت و ریحانه ترسیده نی رو انداخت ب*غل آیدا. آیدا هاج و واج دور و اطرافش رو نگاه میکرد. میفهمید چی شده ولی متوجه نمیشد. شاهین مثل عمروعاص برگشت و نگاهی به چهار دختر بخت سیاه انداخت. فریاد زد:

-کار کدومتون بود؟

کیاناز و ملیکا و ریحانه خیلی ریز آیدا رو نشون دادن. آیدا رنگ پریده زیر ل*ب گفت:

-دهنتونو وقتی زنده موندم صاف میکنم!

نگار با نگاهش شاهین عصبی و خشمناک رو سعی داشت اروم کنه:

-شاهین گناه داره آیدا...ببین فقط...چی من به تو بگم بچه یه چیز مثبت و مظلومی نداری مثال بزنم!

شاهین حرصی گفت:

-استعفاتو بده خانم مدیر! زود!

ایدا اشک خیالیش رو پاک کرد و گفت:

-معاون...تالار روانشناسی رو به حساب کی میخوای ول کنم برم؟ روزایی که نیستی این مدیرا گزارش کار نمیدن میگن به ما چه...من میگم نمیرم تو میگی برو. روزایی که نیستی این مدیرا ارسالی نمیزنن...نمیرم معاون. اگه برمم باز میام. برم حرف دهن این مدیرای انجمنای رقیب میشیم که میگن نتونستن مدیر به این خوبی رو نگه دا...کجا رفتید؟

آیدا تک و تنها میون سنگ و چمن ایستاده بود و بقیه داشتن به چشمه یا همون رودخونه ی فعلی نزدیک می شدن.

***

نجفی طناب رو به درخت بسته بود و زیر ل*ب میگفت:

-نت بیار ببر دریغ از ذره ای عاطفه!

خواست پایش را جلوتر بگذارد که شاپالاپ افتاد در چشمه ی رودخونه نشان. شاهین هراسون با پیژامه نزدیک روخونه شد و فریاد کشید:

-پا بزن حسین الان نجاتت میدم داداش!

نگار شیون می کرد و گفت:

-وای رفیقم...وای رفیقمو آب برد. ذلیل شه هرکس این رودخونه رو آورده.

کیاناز سرش رو به نشانه ی تاسف پایین انداخت و گف:

-اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد!

ملیکا با سوز بیشتر گفت:

-دل من تا ابد غصه میخواد!

ریحانه دستش رو زیر چونه گذاشت:

-خیلی کیوت داره غرق میشه!

آیدا چهارزانو روی چمن ها نشسته بود و گره می زد. گفت:

-به نیت ازدواج...کی تموم میشه من برم حلوای حسین رو درست کنم؟

شاهین و نجفی خیس و نالان از اب بیرون اومدن. ریحانه با شوق گفت:

-شنا کردنت آتیش داره!

ملیکا بشکنی زد:

-قورباغه و کرال پشتت پرفکت داره!

آیدا قهقهه زد:

-فیلم غرق شدنت سیمرغ می بره تو جشنواره.

کیاناز بینیش رو چین داد:

-چیزی برای من نموند ایش...انجمنتو نجفی!

نجفی با چشمی پر از اشک که معلوم نبود آب توی رودخونه هست یا اشک نگاهشون کرد و گفت:

-خیر سرم امروز تولدمه این جای تولد گرفتنتونه!

شاهین پس کله اش رو خاروند و با خنده گفت:

-حسین کی به دنیا اومدی پسر؟

نگار بلند شد و گفت:

-بزار برم برات اسپند دود کنم!

آیدا پر ذوق گفت:

-نجفی گوگولی مگولی!

ریحانه با همون ژست متفکر گفت:

-حتی تولدتم خیلی کیوته نجفی دقت کردی؟

***

دوستان گل که وقتتون زیادی کرده و دارید این داستان رو تا انتهای انتها می خونید، همشون از چشمه به کلبه ی درویشی و سیم پیچی نجفی رفتن و تصمیم داشتن منحصر به فرد ترین تولد تاریخ حیات نجفی رو بگیرن ولی هیچ ایده ای نداشتن. کیاناز کابینت های آشپزخونه رو باز میکرد و ناامید برگشت:

-هیچ چی نیست که!

ریحانه پوزخند زد و گفت:

-فکر کردی خونه ی نجفی خونه ی تام شلبی هست کیا؟ تروخدا بس کن!

ملیکا با پا سیم ها رو کنار می زد:

-ساندیس هم نیست؟

آیدا که روی اوپن نشسته بود، با کاغذی هواپیما درست کرد و پرت کرد:

-نجفی ما رو اسیری آورده حتما میخواد از خونه هامون چیز میز بیاریم! آرههههه منم آوردم.

نگار با دست پر از وسایل وارد اشپزخونه شد. چادر رو دور کمرش بسته بود. هن هن کنان گفت:

-بیاید چشم سفیدا! بیاید یه چی برای حسین درست کنیم!

دخترا پوکر نگار رو نگاه کردن.

***

-همه میگن نجفی پسر بدیه خب همه تو اشتباهن...

نجفی ذوق و شوقش رو توی محکم دست زدن نشون میداد. امیر هل هله کنان وارد خونه شد و بلند گفت:

-دست دست دست. مدیر مدیره او او...خود مدیره...گوگول مگوله...او او...خیلی مگوله...

نگارکیک مید بای هندش رو روی میز گذاشت و گفت:

-خدا روشکر زود حاضر شد!

آیدا با چشم ابرو به ریحانه علامت داد.

نگار دوربین رو تنظیم کرد و گفت:

-از بیست و دو بشمارید...

شاهین کنار حسین حکم بابای بچه رو داشت از بس نجفی لوس بازی در می آورد. بعد از اینکه شمع حسین رو روشن کرد پشت سرشانه ی حسین زد:

-تولد مبارکمون رفیق! بمونی برای شاین!

حسین لبخند دندون نما یه لحظه هم از رو لبش کنار نمی رفت...به عدد سه که رسیدن و حسین تا خواست فوت کنه؛ آیدا مثل زورو فوت کرد و گفت:

-نجفی جذابی تو!
سه بار تبریک گفتم! سه بــــــــــــــــار! به داییم همچی تبریک نگفتم:/
خیلی مرسی به دنیا اومدی گند بزنی به اعصاب من:/
نهایت احساس من همین است اخوی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
gci4_e5da23a4fdaf45995785bb73053ff98f.gif

•تولدت مبارک•
پ.ن: فقد برا خالی نبودن تاپیک...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تولدتون مبارک سالهای خوشی رو داشته باشین?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تولدتون مبارک جناب?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تولدت مبارک??
خوبی رو برات ارزومندم?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین