در حال تایپ داستانک عاطفه ارزان نبود| رکسار

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

بسم الله الرحمان الرحیم
داستان کوتاه: عاطفه ارزان نبود
نویسنده: زهرا سلطانی
ویراستار: @AmirAli
منتقد و ناظر : @shadab
ژانر: اجتماعی
(در رابطه با موضوع: خشونت بر علیه زنان، و بر اساس واقعیت)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
قسمت اول:

تو جاده خاکی که افتادیم، ضبط به خاطر تکونای شدید ماشین روی قلوه سنگ ها از کار افتاد و میدون رو برای مسخره بازی های علی خالی کرد؛ خودش رو شل و ول می کرد تا موقع بالا پایین شدن اتاقک سمند داغون بابا روی من و بچه ها بیوفته و اذیتمون کنه.

بازوهاش رو محکم گرفتم و ثابت نگهش داشتم تا مانع لذت بردنم از منظره نشه. من اون جاده خاکی و باریک رو با وجود سنگلاخ و نا هموار بودنش دوست داشتم. در سفید و بزرگ ته جاده خاکی که با سبزی شاخ و برگ پر پشت درختای دو طرف جاده قاب گرفته شده بود از بچگی به هیجان وادارم می کرد و انگار من هنوز همون دختر بچه هشت ساله ام، که برای گل های وحشی بنفش لابه لای علف های جاده نقشه می کشه. کنار در سفید و فلزی یه اتاقک کوچیک و نقلی بود که آخر هفته ها میزبان خانواده شلوغ و پرهمهمۀ ما می شد و مامان با وسواس تمام قبل از رسیدن خاله و دایی ها، حسابی گرد گیریش می کرد و تموم حشرات اعم از سوسک و ملخ رو می فرستاد یه هوایی بخورن و بعد از رفتن ما دوباره به اتاق برگردن.

همه چیز برای من مثل خاطراتی که یه دختر کوچولو از مزرعه پدربزرگش داره، شیرین و عاری از غم و غصه بود. مزرعۀ بابایی برای من، شاید تا قبل از اون روز یه صندوقچه بزرگ پر از لحظات شاد جلوه می کرد؛ تموم سوراخ موش های مزرعه رو از بر بودم و وجب به وجبش شاهد قد کشیدن دختر شهری ای بود که عاشق سادگی سرریز این حوالیه.

خبر دسته اول بابا هیجان من برای تموم شدن جاده خاکی و رسیدن به داخل محوطه، دو چندان می کرد؛ یه کارگر جدید آورده بودن. یه کارگر جدید که با تموم اعضای خانوادش از افغانستان به اینجا مهاجرت کرده بود. شبی که این خبر رو شنیدم راجع به تعداد بچه هاش و سن و سالشون هیچی از بابا و بابایی نپرسیدم و اونا هم چیزی نگفتن؛ آخه همه منو خوب می شناسن و می دونن دوست دارم همیشه چیزی رو ندونسته بذارم تا برای فهمیدن و کشف کردنش ته قلبم احساس سر زندگی و هیجان داشته باشم. اون روز هم برای دیدن خانواده اون کارگر لحظه شماری می کردم.

بعد کمک کردن به مامان برای خالی کردن وسایل و ظروف از صندوق عقب ماشین، سر و وضعم رو تو انعکاس تصویرم روی یکی از پنجره های خاک گرفته اتاقک چک کردم و مثل جوجه اردکا همراه علی دنبال بابا راه افتادیم تا سر و گوشی توی محوطه آب بدیم. بوی بد گار ها تنها چیزی بود که واسه چند لحظه آزارم می داد و باعث می شد قیافم رو مچاله کنم و غر بزنم. از بچگی از گاو های بزرگ و وحشتناک که با نفسای آتشین بهم خیره می شدن، می ترسیدم و تمام سعیم رو می کردم تا نزدیک آخور و سالن نشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
قسمت دوم:

بابا جلوی در اتاق کارگرش متوفق شد و بلند صداش زد:

- غلام! غلام جان؟ هستی برادر؟

چند لحظه بعد صدای مردی با لهجه افغانی و نامفهوم از توی خونه بلند شد و طولی نکشید که هیکل لاغر و ترکه ایش هم جلوی در ظاهر شد.

- سلام آقا محسن جان! جانم آقا...سلام...سلام خانوم!

علی اول و بعدش هم من آهسته و یواش سلام کردیم. بابا همراه غلام برای سر زدن به گاو های شیری رفتن و من موندم با چشمای بادومی و متعجبی که بهم زل زده بودن.

لبخند زدم؛ لبخند زدن تنها کاری بود که توی برخورد با غریبه ها می تونستم بروز بدم.

- سلام! خوش اومدید...من زهرام. دختر آقا محسن.

خانوم کوتاه قامت و نسبتا تپلی که از همه بزرگ تر به نظر می رسید جوابمو با حرفای نا مفهومی که متوجه نمی شدم داد. نمی فهمیدم چی میگه ولی مشخص بود داره سلام و احوالپرسی می کنه و منم خندیدم و تعارف های ضبط شدۀ مامان رو تحویلش دادم.

سه تا دختر خجالت زده و ساکت پشت سرش ایستاده بودن. یکی هم سن و سال خودم و اون یکی انگار کمی کوچیک تر از من و آخری هم شیش یا پنج ساله به نظر می رسید.

چشمای بادومی و صورتای گرد و آفتاب سوخته تو همشون مشترک بود و خب خیلی با چیزی که من فکر می کردم فرق داشتن.

لباسای کهنه و نا موزون که اصلا با ستی که من به تن داشتم شباهتی نداشت و پاهای خاکی ای که از لابه لای دمپایی های رنگ و رو رفته به وضوح مشخص بود. فقط نگاهشون می کردم و دستپاچه لبخند می زدم. متوجه دو تا پسر بچه، یکی خیلی کوچولو و اون یکی بزرگتر و حدودا ده ساله شدم و سعی کردم مهربون به نظر بیام.

- سلام خاله جون! خوبین؟! اسمتون چیه؟

خجالت کشیدن و پشت مادرشون که هر چند وقتی به من چیزی می گفت قایم شدن. جهان و بنیامین! با نمک بودن! خودم اقدام به باز کردن یخ مجلس کردم و علی رقم سفارشای مامان مبنی بر اینکه این خانواده تازه از افغانستان اومدم و ممکنه بیماری واگیر با خودشون آورده باشن، سمت دخترا رفتم و با بزرگه دست دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Essence

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,202
پسندها
پسندها
3,029
امتیازها
امتیازها
328
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین