این غم‌ها این سگان ولگرد، گویا دهانشان به پاچه من عادت کرده‌ است. در این شبها که تاریکی تازیانه بدست رخ ماه را کبود میکند. ابر ناخوشی از اسمان شهرما عظیمت نمیکند و من روز به روز از منزله انسانیت هبوط میکنم.
در این بیشه زار ترس کور سویی نور برای بینوایی هایم کافی بود.
اما دریغ که پادشاه ستم، قاتل نور بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کافکا در کتاب نامه به پدر چیزی نوشته که به نظر حکایت خیلی از ماست؛
«نیازی به دلگرمی ندارم،دیگر به چه کار می آید؟آن وقت که میخاستم،نداشتم.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مطمئن باش که ما همه داریم به آن مرحله از دوران تاریخ می‌رسیم که همه حرف می‌زنند، ولی هرگز جوابی دریافت نمی‌کنن. و وقتی دو نفر با یکدیگر روبرو می‌شوند و صحبت می‌کنند، حرف‌هایشان برای خودشان نامفهوم است و دود می‌شود و به هوا می‌رود و بالاخره این وضع به آخرین تکامل خود خواهد رسید، این آخرین تکامل سکوت مرگ است.
[آلبرکامو]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چگونه میتوان بیدار شد، بدون رنج؟
دوباره آغاز کرد، بی وحشت؟
خواب مرا به آن سرزمینی برد
که در آن اثری از زندگی نیست
و من بی‌جان و بی‌روح می‌مانم
بی هیچ شور و اشتیاقی.

چگونه میتوان تکرار کرد، روز از پس روز،
همان حکایت ناتمام را؟
چگونه می‌توان تاب آورد
شباهتِ چیزهای ناگوار فردا را
با چیز های ناخوشایند امروز؟

چگونه میتوانم خود را محافظت کنم
در برابر زخم‌ها
زخم هایی که پیشامدها
در من پدید می‌آورند،
هر پیشامدی که یاد آورِ زمین و جنون بنفشش است.
و بیش از همه آن زخمی که لحظه‌به‌لحظه،
خود بر خویشتن میزنم، شکنجه گر انسان بی گناهی که من نیستم.
پاسخی در کار نیست،
زندگی ستم کار است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و ما انتظاری طولانی
در پس یک دوست داشتن بودیم
که اتفاق نیفتاد
همیـــــــن ..‌.

••حسین عربی••
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همین که اول پاییز رفته‌ای یعنی
هجوم غربت من را کشانده‌ای تا دشت
به جان هردوی ما را قسم نخور عشقم
به جان هردوی ما باز برنخواهی گشت!

#روزبه_بمانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
میوه ها که می پَلاسید
مادرم آنها را مُربّا می کرد
میوه های پَلاسیده
می‌شدند شیرینیِ صبحانه جمعه ها...
کاش یکی بیاید
دلتنگی جمعه ها را
مُربّا کند
شیرین کند
بعد تعارفمان کند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به خدا قَسَم اگر اینجا ماندم ،به خاطر توست.
به خاطر دستهایت، نگاهت، همان فُرم دلپذیری که تَنَت روی صندلی می‌سازد.
برای تو مانده‌ام، برای تو یکنفر...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه روزهای کثیفی! خورشید هر روز در چرک و خون طلوع می‌کند و در لجن مرداب غروب می‌کند. صبح‌ها دلم نمی‌خواهد بیدار شوم و شب‌ها نمی‌توانم درست بخوابم. روزم در دل‌مشغولی و شبم در خواب و بیدار می‌گذرد‌.

••شاهرخ مسکوب••
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین