انگار سالهاست که خودم را نمیشناسم
یا سالهاست خودم را گم کرده ام ...
دنبال خودم گشتم ساعت ها...روزها،سالها
در هیچ کجا من را پیدا نکردم
نمیدانم کجا هستم
سری به خاطراتم زدم
حتی رهگذری در خاطرات کهنه ذهن خودم هم نبودم
کسی در خاطرم می زیست که من نبودم
گفتم شاید مرده ام ...اما هنوز من ناشناخته ی من نفس میکشید ...هنوز زندگی میکرد
کاش کسی را پیدا میکردم که من را پیدا میکرد...
عکسی از تو را رو به رویم گرفتم ...
با لبخندت ...لبانم کشیده شد و لبخند زد
چشمهایم را بستم تو همانی بودی که در خاطرم می زیست ...
همانی که
خندیدنت مایه خندیدنم
گریه ات مانع خندیدنم
و نفس هایت معنای زندگی ام شده بود
دستت را گرفتم نگاهم کردی و از چشمانم
نظاره گر خودت شدی
حالا تصویر من در چشم تو و تصویر تو در چشم من بود
چشمانم را باز کردم
دیگر نه تو بودی و نه چشمهایت و نه دست هایت
من مانده بودم و عکست
منی که از تمامم فقط تو مانده بودی
تویی که رفته بود
و منی که نبود
شاید رفته بود