ترسم از آدمهاییِ که مثل تاکسی باهات برخورد میکنن.
آدمهایی که بی هوا وارد زندگی میشن، با عجله حرف از دوست داشتن میزنند و برای پیش رفتن شتاب دارند...
لعنتیها میخوان فرار کنن، میخوان فراموش کنن و وقتی هم میبینن به اندازه کافی دور شدن، بی مقدمه میگن: ممنون پیاده میشم...
و عشقت پیروزی آدمیست
هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم میکند...
به پیادهروی مملو از جمعیت نگاه کرد و گفت: "میبینی؟ لباسهایی هستند که راه میروند، دروغ میگویند، عاشق میشوند و میمیرند؛
کمتر لباسی آن بیرون است که درونش انسان وجود داشته باشد!
به راستی که این دنیا یک رختکن بزرگ است..."