آدما همیشه مُنتظرن، منتظر یه اتفاق، یه روز، گاهی هم یه آدم . اما کسی نمیدونه، ممکنه اون اتفاق، اون روز یا اون آدم هیچوقت از راه نَرسه . فقط تنها چیزی که میدونیم اینه که آدم تو انتظار، ذَره ذره خودشو از دست میده .
میخواستم برایَت بنویسم چقدرها میتوانم از دستَت ناراحت باشم و هیچ نگویم؛ بپرسی «از دستم ناراحتی؟» و با یک لَبخند سرم را تکان بدهم که یَعنی «نه!» . نه بخاطر اینکه نگفتن، عادتم شده باشد؛ من میترسم از توجیههایَت ..
ناراحتیها اگر ریسمانِ بینمان را نازکتر میکند، توجیهها و بهانهتراشیها با یک قیچی خلاصَش میکنند .
پیرمرد فراموشی گرفته بود . گم شده بود . میگفت: «شما جایی مَنو ندیدی؟ قبلا منو ندیدی؟ میدونی از کجا اومدم؟» خودش را سِوم شخص غایب میدید و به دنبالِ خودش میگشت.