گاهی نرم و گاه سخت و شکننده، درست مثل پروانهها.
آنها زیبایند و مملو از رنگ؛ و تا وقتی آزادند بسیار لطیف و شادی بخشاند، بی آنکه خود بفهمند!
"آیا تا بحال پروانهی زنده ای را در دست گرفتهای؟"
به محض اولین تماس با بالهایشان، انگشتان شما رنگ میگیرد. این ممکن است آن ها را بکُشد یا اگر خیلی خوش شانس باشند با بال های زخمی و برای مدتی کوتاه، دوباره پرواز کنند.
تمام ما لااقل برای یکبار هم که شده در زندگیمان پروانه بودهایم...
نِشَسته در دستان کسی که روزی دوستمان داشت!
تنِ ما زخمی بزرگ است که پوستی رنگین آن را پوشانده...!
و زخم ها...
زخم ها اصلیت ماست.
ما رنگدانه هایمان را در نهایت سخاوت به دست های کسی که دوستمان داشت بخشیدهایم، و جای خالی آنها عاقبت ما را خواهد کُشت.
عادت ها می توانند انسان را نابود کنند
کافی است انسان به گرسنگی
و رنج بردن عادت کند،
به زیر ستم بودن!!
تا دیگر هرگز به رهایی فکر نکند
و ترجیح بدهد در بند بماند...!
شخصیت هایی در من اند
که با هم حرف نمی زنند
که همدیگر را غمگین می کنند
که هرگز دورِ یک میز غذا نخورده اند
شخصیت هایی در من اند
که با دست هایم شعر می نویسند
با دست هایم اسکناس های مُرده را ورق می زنند
دست هایم را مُشت می کنند
دست هایم را بر لبه ی مبل می گذارند
و هم زمان که این یکی می نشیند
دیگری بلند می شود،
می رود شخصیت هایی در من اند
که با برف ها آب می شوند
با رودها می روند
و سال ها بعد در من می بارند
شخصیت هایی در من اند که
در گوشه ای نشسته اند
و مثلِ مرگ با هیچ کس حرف نمی زنند
شخصیت هایی در من اند
که دارند دیر می شوند دارند
پایین می روند دارند
غروب می کنند
و آن یکی هم نشسته است
روبه روی این غروب٬
چای می خورد
شخصیت هایی در من اند که
همدیگر را زخمی می کنند
همدیگر را می کُشند
همدیگر را در خرابه های روحم خاک می کنند
من امّا با تمام شخصیت هایم
دوستت دارم
" گروس عبدالملكيان"
[اگه بخواین از من احساسیترینایی که تالان فرستامو انتخاب کنم بینشون
یکیشون اینه:)]