خلاصه:
ادوارد، در سبب جستوجوی ماهیهایی که شاید بتواند خرج او و خواهرش را بدهد، با قایقی که یادگار خیلی از خاطرات است، دل به دریا میزند؛ غافل از آن لگام گسیختگی که روزگار برایش در نظر گرفته است.
ادوارد، دست راستش را که از عرق پیشانی بلندش خیس شده بود، پایین آورد و تور دریا را با تمام قوایی که در آن تن بیجانش مانده، بالا آورد. آفتاب، بیجان از میان ابرهای متراکمی که انگار هوای گریه گرفته بودند، بر روی صورت بور ادوارد، آئورایی کم را ایجاب میکرد. در هر حال او انگار از شدت هوای گرم، فراموش کرده بود که در هاوایی زندگی میکند؛ بدین دلیل این هوایی که یخ را به سرعت آب میکرد، برایش نباید عجیب به نظر برسد. با کلافگی مشهودی که در رفتارش پیدا بود، تور را رها کرد و به دستان قرمز شده همچون رنگ خون خود، خیره شد. بغضی بیقرار در میان آن گرمای هوا، در میان عرقهایی که از پیشانی و قفسهی سینهای که تنها یک پیراهن سفید نازک آن را پوشش میداد، در گلوی زخمیاش غلیان پیدا کرد. همان دستان قرمز گشته خود را، محکم بر موهای قهوهای رنگش کشید و ریشههای موهایش را از ته جان کشید تا بلکه درد جسمی که میکشید، درد روحیاش را به فراموشی بسپرد. درد روحی که مانند خوره به جانش فتاده بود. درد دوری از یار و شاید درد نگرانی دوری از خواهری که مریض توی آن کلبهی بیامنیت رها شده بود. نفس عمیقی کشید و بغض فروخورده از جنس درد خود را کنترل کرد و به این فکر کرد که اگر کار نکند، اگر آن ماهیهای بیچاره و بخت برگشته که گرفتار تور او میشدند را شکار نکند، خواهرش در آتش بیدارویی او را ترک میگفت و او میمانست و هزاران حسرت و درد! آبیهای چشمانش را که مسحور کننده بود، خیرهی تور ماهیگیری کرد و آن را در میان دستانش گرفت. با قدرت بیشتری تور را کشید و قایق چوبیاش نیز او را در این کار، با تلوتلوهای ریزی که از شدت قدرت دستان ادوارد میگرفت، همراهی میکرد. ناگهان، احساس کرد که انگار ماهیهای این تور، سنگینی بیش از حدی دارند و همین او را به وجد فراوانی آورد. با قدرت بیشتری و بیتوجه به سوزش دستان خستهاش، تور را بالاتر کشید.
انگار هر چه بیشتر سعی داشت آن تور سیفد رنگ را بالا بکشد، حجم سنگینی ماهیهای آن بیشتر میشد. دمی عمیق گرفت و با تمام توان آن را بالا کشید. تور که بالا آمد، به سرعت آن را درون قایق پرت کرد و همراه آن، از شدت دردی که ناگهان در کمرش پیچید، فریاد خموشی از میان ل*بهای خشکی زدهاش بیرون رفت. بر جایش ایستاد و چشمهای بستهاش را رو به آسمان گرفت و دست راستش را بر روی کمرش گذاشت. صدای مرغان دریایی و هوایی که انگار هر لحظه بر فشار گرمایش افزوده میشد، به او یادآوری کرد سریعتر باید پیش خواهرش برگردد.
سرش را پایین انداخت و در حالی که با چاقویی از پشت شلوار طوسی رنگ خیس شدهاش بیرون میآورد، به سمت تور رفت که... ناگه انگار نفسش گم شد. انگار در آن هوای مرده نیز نمیتوانست لحظهای نفس بکشد. چاقو از دستان لرزان و یخ زدهاش که به دور از آتش چندین دقیقه پیش بود، سُر خورد و بر کف قایق فتاد. لباس آبی در ذهنش نقش بست و چرا حس میکرد کسی انگار سطح پر از آب یخی را بر روی سرش خالی کرده است؟ چرا احساس میکرد وزنهای همچون کوه اِورست، بر قفسهی سینهاش گذاشتهاند؟ چرا اویی که مبهوت مانده بود، احساس میکرد ساختمانی از خاطرات، در ذهنش تبدیل به آوار شده است؟
پاهای لرزانش، طاقت بدن بیجان و بیروحی که چند دقیقه پیش روحش جسم را وداع گفته بود، نداشت. بر کف قایق، زانو زد و قایق صدایی مهیب و دهشتناکی داد و... مگر برای ادوارد اهمیتی نیز داشت؟ مگر آن امواج دریایی که داشت شدت میگرفت برای او اهمیت داشت؟
تیلههای آبی رنگ او، خیرهی جسم مردهای بود که در آن پیراهن آبی رنگ زیبا، پوشیده شده بود. همانی که دو روز پیش، در کنار قایق به گل نشستهی ادوراد، بر پر پرواز نسیم پر از چین و شکن میشد و ادوارد را در خودش مستغرق میساخت.