یه نفر: چطوری مینویسی؟
نویسنده: خب، تایپ میکنم و پاک میکنم. دوباره فکر میکنم. ۱۸۷ دقیقه دربارهاش تحقیق و اصلاحش میکنم. بازبینی و بازخوانی و بازنویسی میکنم.
یه نفر: بعد میری سراغ کتاب بعدی؟
نویسنده: بعد میرم سراغ جملهی بعدی.
بازجو: بگو! باید اینو بگی.
منی که به صندلی بسته شدم: عمرا اون مزخرف رو نمیگم! بازجو سیلی میزنه
بازجو: بگو که مثلثهای عشقی خیلی باحالن و داستان رو جالب میکنن! روش تف میندازم
من: مگه خوابشو ببینی عوضی!
من: گریه میکنم چون مجبورم منتظر یه کتاب وایسم*
من: گریه میکنم چون کتاب رو گرفتم*
من: گریه میکنم چون کتاب خوشگله*
من: گریه میکنم چون عاشقشم*
من: گریه میکنم چون دارم میخونمش*
من: گریه میکنم چون شخصیتها خیلی گوگولیان*
من: گریه میکنم چون شخصیت موردعلاقهم میمیره*
من: گریه میکنم چون کتاب رو تموم کردم*
من: گریه میکنم چون تموم شد*
من: گریه میکنم*
از اینکه سیستم پاداشدهی واسم کار نمیکنه متنفرم. نمیتونم به خودم بگم «اگه این فصل رو تموم کنم به خودم یه شیرینی میدم»
آخه مغزم میگه: «یا میتونی همین الان یه شیرینی برداری!»
و من واقعا نمیتونم با این منطق مخالفت کنم!