شب شده و همهجا تو تاریکی غرق شده.. .
حتی دیگه وسایلها هم قلنجشون رو وا نمیکنن.
از پنجره به آسمون پرستاره خیره میشم و سعی میکنم با شمردنشون خودم رو خواب کنم.
یک ستاره، دو ستاره، سه ستاره... .
بیست و پنج، بیست و شیش!
ستارهی بیست و شیشم متعجبم میکنه، درخشش شبیه چشمای براقشه.
سرمو تکون میدم و میرم سراغ بیست و هفتمین، تنها و بزرگ بود.
به خودم نهیب میزنم احمق اون ماهه، چقدر هم ماهه، مثل ماه من!
آه... .
قرار بود امشب رو به اون فکر نکنم.
دستم روی قلبم میشینه و به این فکر میکنم وقتی دلیل تپیدن این لعنتی اونه، چطور میشه بهش فکر نکرد؟!