اتمام یافته افسانه سرزمین‌های دور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
«به نام خالق هستی»
مشاهده فایل‌پیوست 78397
مجموعه داستان: افسانه سرزمین‌های دور
نویسنده: سارا عسکریان
ژانر: تاریخی، طنز، تخیلی
ناظر: @Ella
ویراستار: @♡Scylla♡
خلاصه: سرزمین‌های دور، فراتر از خیال ما، جایی‌ست که هرچه در آن رخ می‌دهد سراسر پند و اندرز است. از بانوان‌اش رسم شوهرداری بیاموزید و از شاهزادگان‌اش رسم مخ زدن! یاد بگیرید که راحت اعتماد نکنید و گول هر ظاهری را نخورید. این سرزمین مکتبی است برای هر کسی که دنبال درس زندگانی می‌گردد.


توجه!
( برخی از قسمت‌های هر داستان ادغام زمان حال با گذشته است و صرفاً جهت مزاح گفته شده پس هیچ‌گونه جدیتی در آن نیست. )
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 63283
نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«افسانه هاجر بانو»

روزی روزگاری در سرزمین‌های دورِ دورِ دور، بانویی بود بسیار صبور! اسم بانو «هاجر» بود. او دختر پادشاه «قلندر» بود. شاه قلندر از دار دنیا همین تک دختر را داشت و خیلی هم دوستش داشت.
شاه آفتاب ل*ب بام بود. چون تنها فرزندش دختر بود، نمی‌توانست بعد از مرگش جانشینی داشته باشد. برای همین هم باید هاجر را عروس می‌کرد تا شوهرش فرمان مملکت را در دست بگیرد.
شاه در به در دنبال داماد بود و به عبارتی شوهر برای هاجر! اما این هاجر بانو دختری ترشیده بود و به جزء مال و منال چیزی برای ارائه نداشت.
دماغی داشت اندازه‌ی چغندر، ابروهایی پنج برابر ابروهای پدر من! ولی از حق نگذریم ل*ب‌هایش قلوه‌ای و زیبا بود. در ثانی، از آن‌جایی که هاجر بانو دختری آفتاب و مهتاب ندیده بود، سبیل هم داشت به اندازه‌ی چمن‌های میدان چنار!
با این حال دختر پادشاه بود و خاستگارانی فراوان داشت. موضوع این‌جاست که یا خواستگاران لیاقت جانشینی شاه را نداشتند و یا باب میل هاجر بانو نبودند.
در این گیر و دار که شاه قلندر به دنبال داماد می‌گشت؛ پسر یکی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران دارالسلطنه به نام «پرویز» مهمان شاه قلندر شد.
او برای مدتی کوتاه به سرزمین‌های دور آمده بود تا همراه لشکریان شاه به سرزمین‌های نزدیک بروند و کشور گشایی کنند.
پرویز که پسری بسیار قابل، فهمیده، جذاب، خوش‌هیکل و خلاصه همه‌چیز تمام بود، از همان ابتدا در دل شاه جا خوش کرد. شاه به این فکر افتاد که دختر دلبندش را به این پسرک قالب کند و مملکت را از قعر و ناامیدی نجات دهد.
اما قطعاً پرویز با آن همه شایستگی حاضر نبود هاجر را به همسری انتخاب کند. بنابراین شاه در این بین دست به کارهایی زد... .
او به نزد دخترکش رفت تا او را به دلبری از پرویز راضی کند.
مقابل هاجر بانو زانو زد و با لحنی که در آن مهربانی موج می‌زد گفت:
- عروسک چینی بابا، ملوسک پشمالوی بابا، الهی مادر خدابیامرزت قربونت بره! مملکت در خطره عشق من! باید به خودت بیای و برای من چاره‌ای کنی.
هاجر لبخندی به این تعریف و تمجید پدرش زد و گفت:
- هاجر فدات بشه شاه بابا! گوش به فرمان شما هستم.
شاه کمی به جلو متمایل شد و چشمان براق خود را به هاجر بانویش دوخت:
- این یارو پرویز هست اومده کشور گشایی کنه، این خیلی جیگرِ به خدا! بیا چندتا عشوه خرکی بیا تا این پسر تو رو بگیره و من جانشین‌دار بشم.
هاجر که دخترکی بسیار احساساتی بود، از این حرف پدرش دل شکسته شد و بساط آب غوره‌گیری به راه انداخت:
- بابایی! مگه من کم خاطرخواه دارم که الان می‌خوای این یارو رو تور کنم و خودم رو بهش قالب کنم؟
شاه حسابی از این رفتار هاجر عصبانی شد و به تندی گفت:
- کو؟ این صف خاطرخواه‌های تو کجاست؟ چرا ما نمی‌بینیم؟ چرا عروس نمیشی پس؟
هاجر در دستمال ابریشمی‌اش فینی کرد و گفت:
- این‌جا نیستن چون من قصد ازدواج ندارم بابا، من می‌خوام ادامه تحصیل بدم.
شاه نفس کلافه‌ای کشید و سعی کرد دخترش را با حقایق رو به رو کند:
- انقدر به خودت امیدوار نباش باباجان، هیچ‌کس عاشق چشم و ابروی تو نمیشه. در ضمن دیگه از وقت تحصیل تو گذشته، الان باید به فکر مملکت نابه‌سامان باشیم.
هاجر باز هم فین‌فین کرد و گفت:
- نه شاه بابا، من این‌جوری عروس نمیشم. نمی‌خوام همسر اجباری کسی بشم.
هرچه شاه با هاجر بانو کلنجار رفت، او قبول نکرد که نکرد. بنابراین شاه کفری شد و گفت:
- دیگه کافیه! هیچ‌کس حق نداره با دستور پادشاه مخالفت کنه!
هاجر همچنان مصمم به پدرش نگاه می‌کرد اما شاه امتناعی نکرد و ندیمه‌ها را فرا خواند تا به وضع هاجر رسیدگی نمایند:
- خوب گوش کنید ببینید چی میگم. یه اصلاح درست و حسابی روی صورتش بکنید که پشم‌هاش بریزه! این پیوند ابروهاش رو هم بردارید و مدل شیطونی بزنید. سرخاب و سفیدآب هم بمالید به صورتش، یه ذره هم زرورق قاطی موهاش کنید. خلاصه دلبرش کنید و بفرستید بیاد پایین که من دوماد می‌خوام!
آرایشگری همراه ندیمه‌ها بود که طلا نام داشت، رو کرد به پادشاه و گفت:
- ایش! عالی‌جناب ما خودمون بلد هستیم چی‌کار کنیم. شما برید پایین تا ما ردیفش کنیم. خیالتون هم از بابت همه‌چیز راحت!
شاه با این حرف طلا واقعاً خیالش راحت شد و با خوشحالی برای او چشمکی زد.
وقتی شاه رفت، ندیمه‌ها و زیردستان طلا دست به کار شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین