نقد رمان کیمیاگر
ما خیلی زود نسبت به رویاهایمان دلسرد میشویم، در حالی که جهان همیشه جهت کمک به ما برای رسیدن به این رویاها آماده است.
سانتیاگو یک چوپان است که عاشقانه گوسفندانش را دوست دارد. طبیعت وجودی ناکامل و محدود گوسفندان ذهنش را مشغول کرده است. گوسفندانی که تنها آب و غذا میخورند، آنها هیچگاه سر بلند نمیکنند و تپههای سرسبز و غروب آفتاب را تحسین نمیکنند.
والدین سانتیاگو همیشه درگیر فراهم کردن نیازهای اساسی زندگی بودهاند، به همین خاطر خواستهها و آرزوهایشان را سرکوب کردهاند. آنها در بخش خودمختار
اندلس زندگی میکنند، که به خاطر روستاهای قدیمی و تپههایش به جاذبه گردشگری تبدیل شده است، اما برای آنها جای رویاهایشان نیست.
سانتیاگو سواد دارد و خواندن بلد است، بنابراین میخواهد سفر کند. یک روز برای فروش تعدادی از گوسفندانش به شهر میرود و با یک پیرمرد و یک زن کولی برخورد میکند. آنها او را ترغیب میکنند که به دنبال سرنوشتش برود و دنیای فعلیاش را رها کند. زن کولی او را به سمت اهرام مصر راهنمایی میکند و میگوید که میتواند آنجا به
گنج برسد.
سانتیاگو کاملا آن زن را باور میکند، گلهاش را میفروشد و دل به دریا میزند و راهی سفر میشود. در شهر طنجه دزدی پساندازش را از او میدزدد. این همه زحمت و مشقت تنها برای سفری کوتاه! اما سانتیاگو خودش را نمیبازد و به حس بزرگتری دست مییابد: به این یقین می رسد که در مسیر درست قرار دارد. اکنون زندگی متفاوتی را تجربه میکند، که هر روزش تازه و رضایتبخش است. مداوم به خودش چیزی را یادآوری میکند که در بازار قبل از شروع سفر به او گفته شد:
«وقتی خواهان چیزی باشی تمامی کائنات دست به دست هم می دهند تا به آن برسی.»
دنبالکردن رویاها
این ایده برای هر کسی که هدف مهمی داشته باشد فوقالعاده است. اما آیا این امید باد هوا است؟ شاید نه، البته اگر این طور فکر کنید که وقتی درگیر چیزی باشید، به آن انرژی میدهید. دنیا در تلاش است به چیزی که میخواهید برسید به عنوان بازتاب و پاسخی به کارهایی که شما انجام دادهاید.
کیمیاگر از این واقعیت دور نمیشود که دنبال کردن رویاها
هزینهای هم خواهد داشت، اما همانطور که پائولو کوئیلو در مصاحبههایش گفته است:
زندگی نکردن در مسیر رویاها هم خودش هزینهای دربردارد. میگوید با همین هزینه شما میتوانید ژاکت فاجعهباری بخرید که اندازه شما نباشد و یا اینکه ژاکت مناسب و شیک بخرید که به شما میآید. بهتر است که مشکلاتی هم در مسیرتان داشته باشید که به کارتان معنا میدهد چون این مشکلات بخشی از هدف و مسیری هستند که در آن پا میگذارید.
پیرمردی که سانتیاگو در میدان شهر با او دیدار میکند، میگوید که «بزرگترین دروغ» را باور نکند، و آن دروغ این است که شما نمیتوانید سرنوشتتان را رقم بزید. شما میتوانید سرنوشتتان را تعیین کنید اما باید نشانهها را دنبال کنید، و این امر وقتی میسر میشود که جهان را به عنوان یک وجود واحد ببینید. میتوان جهان را همچون یک کتاب خواند اما اگر دید محدودی داشته باشیم و ریسکپذیر نباشیم هیچوقت نمیتوانیم آن را درک کنیم.
جوان، متعجب پرسید: «بزرگترین فریب دنیا دیگر چیست؟»
«اینکه در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست میدهیم و تصور میکنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگترین فریب دنیاست.» (رمان کیمیاگر – ترجمه حسین نعیمی – صفحه ۴۲)