شخصی با من صحبت میکنه که
میگم:
- بله، درسته.
متوجه شدم که دستم به پیشخوان، جایی که نرم و صاف بود، گیر کرده.
حدس بزنید همهی سفارشات اینجا مثل نوشابه ریخته شده، رنگهای تیره، رژیم غذایی، پاپ کورن بزرگ، کرمهای خامه ترش از کیس زیر پیشخوان، نوشیدنیهای رژیمی، نوشیدنیهای گازدار و... همه مارک تجاری ندارن.
آقای دکتر ملو، گلابی زرد رنگ رو گاز زد.
- من فقط به شما چیزی سفارش دادم، اما خیلی خستهام و نمیتونم اون رو به یاد بیارم.
همه چیز توی چراغهای کم نور فلورسنت شناور بود.
من خرچنگ پشت مرد رو میبینم، چرت مخملی رنگ پریدهاش و پردههایی که به دو طرف درب آویزون شده و صورت اون رو قاب میکننه.
در کلاس نقاشی ای که من در کالج جامعه شرکت می کنم، مربی به ما نشون میده که چطور استادان قدیمی مخمل و ابریشم میپوشن.
پشت پروفیل سوژه هاشون، اون پارچه نشونه نجیب بودن هست.
اون پارچه نشونه چیزی هست که مغز من درک می کنه اما اجازه نمی ده قند حاصل از کف غلیظ و بدون خواب و کافئین رو جایگزینهای شکر کنم. دستهام می لرزه.
شیرینی رو تف می کنم.
ما در فیلم سوم سه گانه خود هستیم، الان نزدیک ساعت سه صبح هست و هنوز در مورد اون چشمبند زنانه فکر میکنم.
تصاویر نشون میدن که معلم بی نام از دیوار کلاس جاودانه و برای همیشه به ما خیره شده.
بدنم رو احساس می کنم.
آکسیال بدون من کار میکنه، بنابراین اون عادت کرده که بعد از همه اینها حرکت کنه.
سال ها از یک مکان غبار آلود آب نبات میگیره.
ذرت بو داده رو به زمین هل میده
و دهانه باریک کیسه ی کاغذی واکسی شده رو از مشت بزرگی نوشابه پر میکنه.
من فکر میکردم وقتی سالها پیش این کار رو شروع کردم اینطور خواهد بود.
فرصتی برای نزدیک شدن به دنیای تئاتر صفحه ها؛ اون مکان های صاف و بدون حفره و تمیز که همه چیز درش زیباست.