[ نـامــه هـای عـاشـقـانــه ]

یک برگ دیگر از تقـــویـــم عمــــــرمــ را پاره می کنم

امــــروز هم گذشت

با مرور خـــــــــــاطــــــــرات دیروز

با غــــــم نبـــــــودنت
..

و سکـــوتی سنگین

و من شتـــــابــــــان در پی زمان بی هدف

فقط میـــــــــرومــ

..
فقط میــــدومــ

یاسها هم مثل من خستــــــه انــــد از خزان و سرما

گـــرمــی مهـــر تو را میخواهند

غنچه های باغ هم دیگر بهــــــــــــانــه میگیرند

میان کوچه های تاریک غربت و تنهـــــــــــایــی

صدای قدمهایت را می شنوم اما تــــــــو نیستــــی

فقط صــدایـــی مبهـــــم

و مـــن بــــــاز فـــــــــــــرو میـــــریـــــزمــ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سلام عـــزیـــزمـ کاغذی که برایت نوشتم پاک کن حـــــرفهـــــای گفتنـــی کم نیست

ولی من گفتنی هارو نوشتم نخواستم لـــــرزش کــلامم قلبـــت را به رحـــم بیاورد

که تــــــرحـــم پـــایـــان عشـــق است از بهترین دلم گذشتم

شاید قسمـــت مـــن یهتــــریـن نبـــاشـد دیگر دنبال خاطره ها نمی گردم

من گذشته را به قلـــــم دلــــم و با آهنگ روزگار رنگ کرده ام

رنــگ سیــــــاه نمی دانم چرا اندیشه ام فراتر از تو نمی رود دلم را جادو کرده ای

باور نمی کنم این همه تنهــــا شــدن را دفترم را ورق می زنم

همه اندوه و بی صفایی توست؛؛؛ نبـــود تــــو سوزاند باغچه گل رز دلم را

رهــــایی از تــــو رهـــایــی از زنــدگیســـت؛؛؛ عکس چشمهایت را بر می دارم

و همین یک یادگار برای "روزهـــــای تنهــــاییــم" کافیست

خدا نخواست به آنچه آرزو داشتم برسم

نم نم آرزوهایم چه زود قطع شد و اون همه شادی دل من

چه غریبانه مــــــــرا تــــرک کـــرد توی جنگ امید

چه پرو بالی می زدم و حال چطور رســوای آرزوهــــا شده ام

نگو بی خیال دنیا باش که من از همان آغاز خیــــــال دنیا را نداشته ام

آن روزها...قصــه جـــدایــی را که می شنیدم

میخنــدیــدمـ...اما حالا بـــــاور میکنــمــ

تو هیـــچ وقـــت ندانستی...

آنکه لحظه هــــایش بــی تــو...می ایستاد

مـــــــن بــــودمــ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و هيچـ كسـ نفهميد كهـ چهـ شدمـ...
نهـ ماهـ بودمـ، نهـ خورشيد...
اما هيچـ دليـ سراغـ مرا از آسمانـ تنهاييـ اشـ نگرفتـ
گوييـ ابرها هيچـ اند
و فقط ابرند و بايد ببارند...
و تنها باريدمـ...
خستهـ ام...


خستهـ از باريدنـ و تمامـ نشدنـ
خستهـ از بودنـ و نبودنـ...
اما بايد رفتـ
آنكهـ رفتـ ، رسيد
پسـ بايد رفتـ و رسيد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امشب از آن شب هایی ست
که تمام نیازت میشود
اشک
و گوشه چشمانت به تماشا مینشیند
تماشای تمام داشتنت از دنیا!!!!
.
.
هرچه چشم میگردانی هیچ نمیبینی
جز دیدن حجم خیالی او .. ،
همانی که در رویایت تمام داشتنت از دنیاست !!!
چشم میبنیدی بر این رویای شیرین
تا نگاهش را پشت پلک هایت حبس کنی
دریغ از مهمان ناخوانده
که عزم رفتن کرده است
چشمانت خیس میشود،
پلک میزنی،
و عسلی نگاه اش را گم میکنی
میان اشک های رفته ات
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آیا من تنهایم...؟

یا اینکه وانمود می کنم که تنهایم...؟

آیا من تنهاترینم....؟

یا این حس تلقین مرا وادار به تنهایی می کند..؟

اما هیچ گاه به این سوال نمی توانم ام که جواب بدهم...

آیا من که هر لحظه، و هر دقیقه و ثانیه تورا حس می کنم و تورا در کنار خود میبینم

چگونه می توانم تنها بمانم، تو خود بگو که من تنهایم یا نه؟!

پس چگونه می توانم تنها باشم در حالی که تو بامنی در حالی که روح و جان من با وجود تو اغشته است...

ولی این حرص و احساس جسم است که مرا از تو دور نگاه میدارد تقصیر از روح و جان من نیست

و این کار کار جسم من هست که تورا در کنار خود نمی بیند تویی که هر ثانیه کنار منی!!!

پس تنها کیست؟ تو بگو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کنار پنجره اتاقم می شینم و به ستاره های آسمون خیره می شم ...
بدون اینکه خود بفهمم اشکام گونه هامو خیس می کنه ، چشمام یه جا و دلم یه جای دیگه ....
از این زندگی خسته و دلگیر ام ....

می خوام برم ... برم به یک ناکجا آباد .... جایی که مقصدشم معلوم نیست ....

عميق ترين درد زندگي مردن نيست ...
ناتمام موندن قشنگترين داستان زندگيه که مجبوري آخرش رو با جدایي به سرانجام برسوني
عميق ترين درد زندگي مردن نیست ...

به فراموشي سپردن قشنگ ترين احساس زندگيه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو با منی و من تنها هستم ، در قلب منی و من به عشق تنهایی زنده هستم،
تو همنفسم هستی و نفسهایم عطر تنهایی را میدهد
توهمسفرم هستی و جاده زندگی رسم غریبگی را به من یاد میدهد.
تو مال منی و من مال تو نیستم، باران منی و من کویری بیش نیستم،
انگار نه انگار بامنی ،نشسته ای برای خودت حرف از عشق میزنی!
همیشه به یاد توام و در حسرت داشتنت،دلگیر و سردم در روزهای نداشتنت
یک بار عاشق شدم و یک عمر برای تو ،یک بار هم نگفتی دستهایم مال تو!
آن رویا از خیالم رفت و قصه آغاز شد،همه چیز به نفع تو تمام شد
دیدی که در آینه ی چشمان خیسم ،چشمان تو حتی یک ذره هم خیس نشد
من پر از درد بودم و خسته ،اما دل تو حتی یک ذره هم دلگیر نشد
تو با منی و افسوس که من بی تو هستم،انگار نه انگار که عشق تو هستم!
بودن و نبودنت فرقی ندارد،اینکه سرد هستی و با تو بودن تنها برایم عذاب دارد
هستی و انگار نیستی ، گاهی حتی فراموشم میکنی و از من میپرسی که تو کیستی؟
هزار درد دل ناگفته در دلم مانده و همدلم نیستی،
آنقدر اشک ریخته ام که چشمانم نمیبیند که دیگر نیستی!
نیستی و من تنها مانده ام ، آنقدر دلم گرفته که اینجا با غمها جا مانده ام
تو با منی و من تنها نشسته ام، تو در قلبمی و من اینک یک دلشکسته ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو باشی

من

قدم به قدم فدایت می شوم

تو باشی

از لحظه های دلتنگی جلو می زنم

به تمام درهای بسته دهن کجی می کنم

به بن بست ها

به خیابان هایی همه با یک نام ...

دوست دارم تو باشی و من

نشانی ها را گم کنم

راه خانه را هم ندانم

تا همه بفهمند

برای من کم حواس

خانه آن جاست که تو باشی و من

قدم به قدم فدایت شوم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شبيه ساعت ِ شني ،
كه دانه هايِ آخرش را
در گلويِ تَنگ ِ دو هيچ جا گذاشته ،
كم آورده ام !
شبيه بادبادكي كه ،
به قصدِ خودكشي بال هايش را چيده و باد ِ لعنتي رهايش نمي كند ،
ميانِ درگيري ِ آسمان و زمين ،
كم آورده اَم!
شبيه خودنويسي ،
كه تمام خونَش را پايِ شعرهاي ِ عاشقانه اَم حرام كرده !
شبيه دستمال ِ خيسي ،
كه از اشك هايم به گريه افتاده ؛
كم آورده اَم!
كم آورده اَم ، از انسانيت ِ اين روزها ، از عشق از عاشقانه ها ...
ديگر از طعمِ گَسِ دروغ هايِ شيريني كه به خوردم مي دهند، بيزارم!
از عاشقانه هايي كه به اسمِ عشق خطوط ِ كمربند را هدف مي گيرند ،
تا تمام ِ علاقه شان را با كَمَرشان اثبات كنند.
خسته اَم از اميد هايي كه نيامده مي روَند وُ تلمباري مي شوند ،
روي تمام ِ آرزوهاي خاك خورده اَم!
خسته اَم از دنيايي كه صميميت ِ رفاقت هايش ،
با مارك هاي كيف و كفش اندازه گيري مي شود.
خسته ام از نگاهي كه همه غَمدار وصفَش مي كنند وُ ،
حجمِ سكوتي كه حنجره اَم را چنگ مي زند!
.
.
.
مـــن ديـــــــوانه اَم رفــيق ،
كـم آورده اَم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم
شیشه قلبم انقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری میشکند
دلم می خواهد فریاد بزنم
ولی واژه ای نمی یابم که عمق دردم را در فریاد منعکس کند
فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر داده ام
دلم به درد می اید
وقتی سر نوشت را به نظاره مینشینم
کاش می شد پرواز کنم
در میان هجوم بی رحمانه درد خودم را پیدا کنم
نفرین به بودن که با درد همراه است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین